_پر پَرواز ندارم, اما
دِلی دارم و حسرت دُرناها...
و به هنگامی که مُرغان مهاجر
در دریاچه ی مآهتاب پارو میکشند،
خوشا رَها کردن و رفتن! خوابی دیگر، به مُردابی دیگر!
خوشا ماندابی دیگر، به ساحلی دیگر... به دَریایی دیگر!
خوشا پَر کشیدن، خوشا رهایی...
خوشا اگر نه رها زیستن، مُردن به رهایی!
آه! این پرنده در این قَفس تنگ، نِمیخواند؛
دِلی دارم و حسرت دُرناها...
و به هنگامی که مُرغان مهاجر
در دریاچه ی مآهتاب پارو میکشند،
خوشا رَها کردن و رفتن! خوابی دیگر، به مُردابی دیگر!
خوشا ماندابی دیگر، به ساحلی دیگر... به دَریایی دیگر!
خوشا پَر کشیدن، خوشا رهایی...
خوشا اگر نه رها زیستن، مُردن به رهایی!
آه! این پرنده در این قَفس تنگ، نِمیخواند؛