به جایی رسیدم که دیگر نفس کشیدن برایم سخت است؛نگاهم به اتاقم میافتد و به یاد میآورم که ماه هاست برای تمیز کردنش اقدامی نکردم!
خسته تر از هر روز پشت میز نسبتا شلوغ میشینم و با موهای ژولیده کتاب ورق میزنم!
جالب است...تمام کتاب را خواندهام ولی حتی به یاد ندارم داستان از چه بیابانی میگذشت...
آشوب روحم کار هایم را مختل کرده!
آنقدر دور...که حتی نمیدانم دستگاه کوچک تایپم کجاست...
نمیدانم چقدر از آخرین داستانی که نوشتم میگذرد اما خستهام...
خستگی حالا تنها چیزی است که من در خود میبینم!
خسته تر از هر روز پشت میز نسبتا شلوغ میشینم و با موهای ژولیده کتاب ورق میزنم!
جالب است...تمام کتاب را خواندهام ولی حتی به یاد ندارم داستان از چه بیابانی میگذشت...
آشوب روحم کار هایم را مختل کرده!
آنقدر دور...که حتی نمیدانم دستگاه کوچک تایپم کجاست...
نمیدانم چقدر از آخرین داستانی که نوشتم میگذرد اما خستهام...
خستگی حالا تنها چیزی است که من در خود میبینم!