در این چند روز بارها دوستانم گفته اند چرا از رومینا و بلایی که پدرش سرش آورده چیزی نمینویسی؟
من جدا از اینکه آدم در لحظه حرف زدن نیستم، جدا از اینکه اتفاقات و خبرهای بد وزنه سنگینی میشوند بر زبانم؛ آدمِ نوشتنِ ماجراهایی که از بطنشان خبر ندارم هم نیستم.
نه قلمم شهامت دارد که خبرهای شنیده را تحلیل کند نه خودم را انقدر جسور و عاقل میدانم که دست به قضاوت بزنم.
این روزها متنهایی میخوانم که نویسندههایش پشت میز قضاوت نشستهاند و کلماتِ الوده به نفرت را سمت پدرِ گناهکار پرت میکنند،حکم صادر میکنند،تقاضای قصاص دارند.من منکر وحشتناکی عملی که از این شخص سر زده نیستم، بی رحمی و سقاوت قلب هر نوعش ترسناک است.از حیوان آزاریش گرفته تا بالاتر... اما کدام یک از آنهایی که این روزها قلمفرسایی میکنند، میتوانند متعهد شوند که خودشان در برابر چنین ماجرایی درست عمل کنند؟کدامشان میتوانند از عقل و شعور و درکشان این قدر مطمن باشند؟ در دنیایی که ما با کمی دیر ترمز کردن و با تاخیر پیچیدن یک ماشین کنترل خود را از دست میدهیم و به قصد کشتن طرف پیاده میشویم کدام یکی از ما میتوانیم اطمینان صددرصدی بدهیم که اگر چنین ماجرایی برایمان پیش بیاید، درست و عقلانی رفتار میکنیم؟
تمام روزهایی که خبرهای چنین هولناک را میشنوم و تزها و راهکارها و پیشنهادهای دیگران را در مورد شخص خطاکار می بینم یاد ماجرای معروف پرت کردن سنگ توسط یک ادم بیگناه می افتم...
همدردی کردن،نشان دادن ناراحتی ،بیان احساسات، برنامه ریزی برای پایان دادن خشونت،حمایت از اشخاص در خطر، خیلی خیلی خوب است.. اما قضاوت کردن و ندانسته حرف زدن به ماجرا پر و بال دادن خوب نیست.
حداقل وقتی قلم را بر میداریم وقتی میخواهیم ادمهایی که گناهکار معرفی شدهاند را مورد شماتت قرار بدیم به این ماجرا فکر کنیم که ما همان افرادی هستیم که بارها از اطرافیانمان خواستهایم ندانسته کار و رفتار ما را قضاوت نکنند.
ترجیح میدهم در مورد عشق و لبخندهای کوچیکی که در دل یک مشکل و سختی متولد میشود بنویسم.در مورد آدمهایی که هنوز جوهرههای انسانیت در وجودشان جریان دارد بنویسم.همین که قد یک نقطه خیلی کوچک بتوانم دل کسی را از خوب بودن دیگران ارام کنم به گمانم رسالتم را به عنوان کسی که مینویسد تا زنده بماند انجام داده ام
به اتفاقهای دور و برمان، توجه نشان دادن و در موردش نوشتن خیلی خوب است.اما بماند بر عهده کسانی که هم علمش را دارند هم قلمش را..
من جدا از اینکه آدم در لحظه حرف زدن نیستم، جدا از اینکه اتفاقات و خبرهای بد وزنه سنگینی میشوند بر زبانم؛ آدمِ نوشتنِ ماجراهایی که از بطنشان خبر ندارم هم نیستم.
نه قلمم شهامت دارد که خبرهای شنیده را تحلیل کند نه خودم را انقدر جسور و عاقل میدانم که دست به قضاوت بزنم.
این روزها متنهایی میخوانم که نویسندههایش پشت میز قضاوت نشستهاند و کلماتِ الوده به نفرت را سمت پدرِ گناهکار پرت میکنند،حکم صادر میکنند،تقاضای قصاص دارند.من منکر وحشتناکی عملی که از این شخص سر زده نیستم، بی رحمی و سقاوت قلب هر نوعش ترسناک است.از حیوان آزاریش گرفته تا بالاتر... اما کدام یک از آنهایی که این روزها قلمفرسایی میکنند، میتوانند متعهد شوند که خودشان در برابر چنین ماجرایی درست عمل کنند؟کدامشان میتوانند از عقل و شعور و درکشان این قدر مطمن باشند؟ در دنیایی که ما با کمی دیر ترمز کردن و با تاخیر پیچیدن یک ماشین کنترل خود را از دست میدهیم و به قصد کشتن طرف پیاده میشویم کدام یکی از ما میتوانیم اطمینان صددرصدی بدهیم که اگر چنین ماجرایی برایمان پیش بیاید، درست و عقلانی رفتار میکنیم؟
تمام روزهایی که خبرهای چنین هولناک را میشنوم و تزها و راهکارها و پیشنهادهای دیگران را در مورد شخص خطاکار می بینم یاد ماجرای معروف پرت کردن سنگ توسط یک ادم بیگناه می افتم...
همدردی کردن،نشان دادن ناراحتی ،بیان احساسات، برنامه ریزی برای پایان دادن خشونت،حمایت از اشخاص در خطر، خیلی خیلی خوب است.. اما قضاوت کردن و ندانسته حرف زدن به ماجرا پر و بال دادن خوب نیست.
حداقل وقتی قلم را بر میداریم وقتی میخواهیم ادمهایی که گناهکار معرفی شدهاند را مورد شماتت قرار بدیم به این ماجرا فکر کنیم که ما همان افرادی هستیم که بارها از اطرافیانمان خواستهایم ندانسته کار و رفتار ما را قضاوت نکنند.
ترجیح میدهم در مورد عشق و لبخندهای کوچیکی که در دل یک مشکل و سختی متولد میشود بنویسم.در مورد آدمهایی که هنوز جوهرههای انسانیت در وجودشان جریان دارد بنویسم.همین که قد یک نقطه خیلی کوچک بتوانم دل کسی را از خوب بودن دیگران ارام کنم به گمانم رسالتم را به عنوان کسی که مینویسد تا زنده بماند انجام داده ام
به اتفاقهای دور و برمان، توجه نشان دادن و در موردش نوشتن خیلی خوب است.اما بماند بر عهده کسانی که هم علمش را دارند هم قلمش را..