بابا، کَل ممد را بسته بود به تخت مرده شور خانه. تخت تا ان زمان هیچ ادم زندهای به خودش ندیده بود. ان وقت ها مثل حالا نبود که فرت و فرت ادم بمیرد. تند و تندش سالی پنج شیش نفر می مردند که سه چهارتایش را توی حیاط خانه شان کنار حوض میشستند. کل ممد امده بود پیش بابا،صورت لاغر و زردش را انداخته بود پایین، همانجور که سیبیل زرد شده اش را با دو انگشت لرزانش میکشید گفته بود: حسین یه کاری بکن. بعد اپل های بزرگ کت قهوهیش روی شانه های استخوانیش بالا و پایین شده بودند و چند تا سکه توی جیبش جیرینگ جیرینگ خورده بودند بهم.
بابا شبانه دستش را گرفت و برده بودش در خانه مسول مردهشور خانه تا بروند قبرستانی. توی راه ممد گفته بود اول بریم یک جایی .دست بابا را کشیده بود طرف باغ سید اسیه، اخرهای باغ پیچیده بود توی یک کوچه تنگ و تنوخ. پیشانی بلند وعرق کرده اش را چسبانده بود به یک در ابی زنگزده. انگار پا سجاده درحال سلام دادن باشد، لبهایش را لرزاند، بعد گفته بود برویم. بابا لباس هایش را ازش گرفت و با یک زیر شلواری ولش کرده بود توی اتاق سرتا پا کاشی شده. ده،دوازده روز ظهر ها و شبها میرفت توی غسالخانه، دست و پای دوستش را باز میکرد و همراهش کنار حوض می نشست و لابه لای بوی کافور و سدر غذا میخورد. دو سه باری هم وقتی امد از دماغش خون شره کرده بود روی پیراهنش و رد چنگ و کبودی روی گونه اش بود. بابا گفت فکر کنم دیگر باید صدایش کنیم خُلممد. وقتی کل ممد را میبردند، هنوز کَلِ کَل نبود. دورتا دور سرش یک چیزی در مایه های دامن کلوش مو داشت. اما روزی که از مردشور خانه بیرون امد واقعا کل بود. رد طناب روی مچ دستانش به کبودی میزد احتمالا روی مچ پاهایش هم. نور افتاب چشمش را اذیت میکرد. گفت بیرون چه بوی گندی میدهد حسین؟ دلت می اید بوی کافور و سدر. بابا دست انداخته بود دور استخوان هایش که زمانی اسمشان شانه بود و گفت انشاالله سری بعد که کلممد را می اورد غسالخانه توی تابوت و روی دوشش باشد.کل ممد نشست روی سنگ لحدهای کنار دیوار، گفت حسین این همه داد زدم عرق ریختم گوشت تنم اب شد دو تا از دندانهایم شکست. مذهب پدرم، شیر مادرم از دماغم ریخت بیرون،اما حسین چرا چرا هنوز عاشق عذرا هستم؟چرا الان دلم میخواهد تا ته باغ سید اسیه بدوم ؟چرا حتی لکه ماهگرفتگی لای انگشت دستش یادم مانده حسین؟ بعد سرش رفته بود توی شکم بابا و با هر هق ، استخوان هایش چنان صدا میدادند که انگار همه مرده ها از قبر بیرون امدهاند تا بروند سمت خانه عذرا، تا سر بکوبانند به در خانه عذرا، تا بگویند لعنتی از خون کلممد بریز بیرون..
بابا شبانه دستش را گرفت و برده بودش در خانه مسول مردهشور خانه تا بروند قبرستانی. توی راه ممد گفته بود اول بریم یک جایی .دست بابا را کشیده بود طرف باغ سید اسیه، اخرهای باغ پیچیده بود توی یک کوچه تنگ و تنوخ. پیشانی بلند وعرق کرده اش را چسبانده بود به یک در ابی زنگزده. انگار پا سجاده درحال سلام دادن باشد، لبهایش را لرزاند، بعد گفته بود برویم. بابا لباس هایش را ازش گرفت و با یک زیر شلواری ولش کرده بود توی اتاق سرتا پا کاشی شده. ده،دوازده روز ظهر ها و شبها میرفت توی غسالخانه، دست و پای دوستش را باز میکرد و همراهش کنار حوض می نشست و لابه لای بوی کافور و سدر غذا میخورد. دو سه باری هم وقتی امد از دماغش خون شره کرده بود روی پیراهنش و رد چنگ و کبودی روی گونه اش بود. بابا گفت فکر کنم دیگر باید صدایش کنیم خُلممد. وقتی کل ممد را میبردند، هنوز کَلِ کَل نبود. دورتا دور سرش یک چیزی در مایه های دامن کلوش مو داشت. اما روزی که از مردشور خانه بیرون امد واقعا کل بود. رد طناب روی مچ دستانش به کبودی میزد احتمالا روی مچ پاهایش هم. نور افتاب چشمش را اذیت میکرد. گفت بیرون چه بوی گندی میدهد حسین؟ دلت می اید بوی کافور و سدر. بابا دست انداخته بود دور استخوان هایش که زمانی اسمشان شانه بود و گفت انشاالله سری بعد که کلممد را می اورد غسالخانه توی تابوت و روی دوشش باشد.کل ممد نشست روی سنگ لحدهای کنار دیوار، گفت حسین این همه داد زدم عرق ریختم گوشت تنم اب شد دو تا از دندانهایم شکست. مذهب پدرم، شیر مادرم از دماغم ریخت بیرون،اما حسین چرا چرا هنوز عاشق عذرا هستم؟چرا الان دلم میخواهد تا ته باغ سید اسیه بدوم ؟چرا حتی لکه ماهگرفتگی لای انگشت دستش یادم مانده حسین؟ بعد سرش رفته بود توی شکم بابا و با هر هق ، استخوان هایش چنان صدا میدادند که انگار همه مرده ها از قبر بیرون امدهاند تا بروند سمت خانه عذرا، تا سر بکوبانند به در خانه عذرا، تا بگویند لعنتی از خون کلممد بریز بیرون..