شانه هایش که همیشه استوار بودند به تدریج فرو افتادند.چهره اش همانند بادکنکی که آرام بادش خالی می شود،پژمرد.سرش را به آرامی پایین انداخت؛زانوانش سست شدند؛بدنش شروع به لرزیدن کرد و سرش کاملا به سمت سینه خم شد.اگرچه هیچ صدایی نشنیدم اما می دانستم که اشک می ریزد.فقط به او نگاه کردم و هیچ نگفتم.هیچ حسی نداشتم.فقط نمی دانستم چرا اینقدر قد بلند شدم.
بادام
بادام