#🍁آواز_قو🍁
#پارت_صد و پانزده
🍂🍂🍂🍂🍂
_این همه خوراکی واسه چی خریدی؟!
_چمیدونم...میگن دخترا تو این دوره دوست دارن شکلات و اینجور چیزا بخورن.
قلبم اکلیلی شد...نتونستم شوقم رو پنهون کنم...تا به حال هیچکس این همه بهم توجه نکرده بود!! هیچکس!!
خندیدم و خواستم از جامپاشم که مانعم شد.
_چرا میخوای بلند شی؟!!...الان واست شامو میچینم.
یه پلاستیک کوچیکو به طرفم گرفت و گفت:
_بیا اینم واسه توعه.
و چشمکی بهم زد و با پلاستیک غذا به طرف آشپز خونه رفت.
نگاهی به پاکتی که بهم داد انداختم...با دیدن یه بسته پد بهداشتی و یه بسته قرص مسکن همه وجودم گرم شد.
با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:
_مرسی واقعا!!
از تو آشپز خونه صداشو شنیدم که گفت:
_خواهش میکنم...کاری نکردم!!
و باز لبخند زدم....
احساس میکردم حتی اگه یک لحظه قرار باشه تو زندگیم نباشه من دیگه نمیتونم حتی نفس بکشم.
آخه آدم انقدر دوست داشتنی؟؟!!
انقدر بزرگ بود که بدون هیچ چشم داشتی واسه همه تاجایی که میتونست معرفت به خرج میداد...حتی قبل از اینکه باهم باشیم با وجود همه بی چشم و رویی های من باز بزرگ ترین فدا کاری هارو برای من کرده بود...
اون به معنای واقعی یه مرد بود...یه مرد که آرزوم بود بهم علاقه پیدا میکرد!!
احساس میکردم هرچقدر که بیشتر میشناختمش دوری ازش برام غیر ممکن تر میشد!!
هیچوقت این حس رو به کسی نداشتم...شایدم واقعا عاشقش شده بودم!!
هرچی که بود...فقط و فقط بخاطر حضور اون توی زندگیم برای اولین بار احساس خوشحالی میکردم...از ته دلم!!
بعد از اینکه شام خوردیم عمیق نگام کرد و پرسید:
_نمیخوای بگی چرا گریه میکردی!؟
آهی کشیدم و دوباره یاد بابا و فرنگیس افتادم.
اشک تو چشام حلقه زد و با غم نگاهش کردم.
_بابا میخواد تا چند روز دیگه واسه خودش عروسی بگیره!!
پوزخند زدم:
_روز تولد اون زنیکس!!
نفسش رو پر صدا بیرون داد و گفت:
_فکر کردمکنار اومدی با این قضیه!!
اشکم چکید و با نفرت گفتم:
_هیچوقت نمیتونم کنار بیام!!
🍂🍂🍂🍂🍂
@mf_hessa99