دستمو گرفت و شروع کرد به دویدن،واسه اینکه از زمین خوردنم جلوگیری کنم مجبور بودم پا به پاش بدوم،
گفتم:«چیکار میکنی دیوونه؟»
سرعت دویدنشو بیشتر کرد و گفت:«هیس!بدو کارِت دارم،بدو...»
همینجوری غر میزدم و میدویدم که یهو جلوی یه ساختمون ایستاد، کنارش ایستادم و دستمو از تو دستش دراوردم،خم شدم دستامو رو زانوهام گذاشتم و نفس نفس زدم اونم نفس نفس میزد و یه لبخند خوشگل هم روی لباش بود
گفتم:«دلیل این کارت چی بود واقعا؟نفسم گرفت خب!»
گفت:«دنبالم بیا میفهمی دلبر»
در ساختمون رو باز کرد و راه افتاد،منم دنبالش؛ از پله ها بالا رفتیم.
طبقه دوم جلوی واحد۲ ایستاد،دستشو توی جیبش برد و یه کلید بیرون اورد
درو باز کرد، با دستش به داخل خونه اشاره کرد و گفت:«بفرمایید بانو!»
با تعجب و آروم رفتم تو اطرافو نگاه کردم،یه خونه نقلی و خالی از هرگونه وسیله بود ،رفتم جلوتر
روی زمین با گلبرگ یه قلب خوشگل درست شده بود و چندتا شمع کوچولو کنارش روشن بود.
برگشتم نگاش کردم که لبخندی زد،دوباره برگشتم و با دقت دور تا دور خونه رو از نظر گذروندم
متعجب بودم
انگار فهمید تعجب کردم که گفت:«قراره روزای قشنگ زندگیمونو باهم اینجا بسازیم»
ذوق کردم!
برگشتم ازش تشکر کنم که گم شدم تو آغوشش...
#مینا_خلیلی
گفتم:«چیکار میکنی دیوونه؟»
سرعت دویدنشو بیشتر کرد و گفت:«هیس!بدو کارِت دارم،بدو...»
همینجوری غر میزدم و میدویدم که یهو جلوی یه ساختمون ایستاد، کنارش ایستادم و دستمو از تو دستش دراوردم،خم شدم دستامو رو زانوهام گذاشتم و نفس نفس زدم اونم نفس نفس میزد و یه لبخند خوشگل هم روی لباش بود
گفتم:«دلیل این کارت چی بود واقعا؟نفسم گرفت خب!»
گفت:«دنبالم بیا میفهمی دلبر»
در ساختمون رو باز کرد و راه افتاد،منم دنبالش؛ از پله ها بالا رفتیم.
طبقه دوم جلوی واحد۲ ایستاد،دستشو توی جیبش برد و یه کلید بیرون اورد
درو باز کرد، با دستش به داخل خونه اشاره کرد و گفت:«بفرمایید بانو!»
با تعجب و آروم رفتم تو اطرافو نگاه کردم،یه خونه نقلی و خالی از هرگونه وسیله بود ،رفتم جلوتر
روی زمین با گلبرگ یه قلب خوشگل درست شده بود و چندتا شمع کوچولو کنارش روشن بود.
برگشتم نگاش کردم که لبخندی زد،دوباره برگشتم و با دقت دور تا دور خونه رو از نظر گذروندم
متعجب بودم
انگار فهمید تعجب کردم که گفت:«قراره روزای قشنگ زندگیمونو باهم اینجا بسازیم»
ذوق کردم!
برگشتم ازش تشکر کنم که گم شدم تو آغوشش...
#مینا_خلیلی