🏝سفرنامه بوموسی
روز اول: در جستجوی شلوارک!
هنوز یک ساعت نخوابیده بودم
۵ صبح که بیدار شدم با خودم گفتم: آخه چرا قبول کردم.
خوابالود کوله پشتیم رو با نگرانی از گرمای اونجا پیچیدم و شروع کردم به اسنپ گرفتن.
حالا مگه اسنپ میومد؟
الوپیک، اسنپ، تپسی هیچی!
پروازم داشت دیر میشد رفتم بابامو بیدار کنم که شانسم زد و یه موتور قبول کرد.
سوار شدم و بدو بدو خودم رو رسوندم
پرواز کوچیک بود. وقتی رسیدیم بندرعباس باید صبر میکردیم تا بقیه بچه ها و پرواز بعدی برسه.
بچه ها رسیدن، مستقیم بردنمون پای اتوبوس که بریم بندر لنگه.
اتوبوس خسته کننده بود چیزی خاصی نداشت.
سوار شناور شدیم
۱ ساعت اول همه چیز تازگی داشت و هرچی تونستیم تصویر گرفتیم اما یک ساعت دوم به کارهایی مثل گل یا پوچ روی عرشه رو آوردیم که انصافا هم حال داد بعدش هم قفل نماز روی شناور رو شکوندیم.
به جزیره که رسیدیم همه شوق دیدن جزیره رو داشتن اما مستقیم بردنمون اسکان.
۲۵ نفر و ۳ اتاق
شام خوردیم و توجیهات امنیتی رو توی گوشمون فرو کردن
همه با اشتیاق سوار مینی بوس شدن تا بازارچه جزیره رو ببینند، هدف ها مشخص بود:
شلوارک، دشداشه و سیگار اما زهی خیال باطل!
راهرویی متشکل از حدود ۱۰ مغازه که ۲ تای اون ماهی فروشی، یک آرایشگاه، یک زنونه فروشی و مغازه های خالی بود.
راننده تعارف کرد که اینجا قهوه بخوریم، گفتیم دم خواب که کسی قهوه نمیخوره
گفت آخه اینجا صبح ها تعطیله، میرن سر کار
هاج و واج هم رو نگاه کردیم گفتیم یعنی چی ؟
گفت صبح ها کار اداری میکنن عصر ها میان توی این مغازه
هیچ کدوم از هدف ها محقق نشد.
مغازه ی بعدی مغازه ی بزرگی بود که در اسم آن چند منظوره به کار رفته بود اما وقتی وارد شدیم از دیدن قفسه های تماما خالی متعجب شدیم.
تقریبا فقط قلاب و نخ ماهی گیری و لباس زنانه میفروخت.
تک و توکی هم لوازم آشپزخانه ای داشت.
آقای حسینی فروشنده ی دارابی با عشقی بود که ۱۰ سالی در بوموسی بود برایم توضیح داد که اینجا جنس هایی که از دبی می رسید رو میفروختیم اما فعلا دیگه خبری نیست.
کلی توضیح برام از اهمیت بوموسی توضیح داد و جزیره رو پیشونی ایران خطاب کرد.
بازهم هیچکدوم از اهداف محقق نشد.
رفتیم بازارچه مانند بعدی
یک مکان مربعی که دور تا دورش مغازه بود
همان اول فهمیدیم که اینجا هم خبری از شلوارک و دشداشه نیست اما مغازه ی دخانیاتی داشت. حالا میپرسید چرا دخانیاتی
راستش نمیدونم اما سوپری یا خیلی کم دارن یا اصلا ندارن برای همین بچه هایی که دنبال سیگار بودن باید از دخانیاتی میخریدند.
رفتم به مغازه ی تعمیر موبایل که کابل تایپ B بخرم.
دیدم عجب لهجه ی آشنایی!
سریع شروع کردم با لهجه صحبت کردن و پرسیدم: شمو بچی کوجویی
گفت سمت خودتون
اونم دارابی بود وسط گپ زدنش کمی از وضعیت اقتصادی جزیره نالید
از اینکه هر از گاهی توجه ها زیاد میشه و بعدش هیچی.
گفتم درسته که ساکنین اینجا دوست دارن برن زیر مجموعه امارات؟
گفت این اسمش وطن فروشیه
کابل رو خریدم و خداحافظی کردیم
برگشتیم اسکان و بعد از گعده ای مفصل با حسین و علیرضا و محمدین و سامان، خوابیدیم.
@mozneb_time