•❥•-------------------------------------•❥•
📚 رمان #کابوس_در_حرمسرا 📖✨
👩🏻💻بهقلم : سوگندツ
⛔️مخاطب : فقط بزرگسالان +22⛔️
•❥•-------------------------------•❥•
🔖 #پارت_1
به حصار های چوبیی که دور حیاط کشیده شده بود تکیه داده بودم و به کارگرایی که دائما درحال رفت و آمد بودن نگاه میکردم .
هنوز باورمون نشده بود که تمام زندگیمون نابود شده و الان روی نقطه صفر هستیم !!
به مادرم که با گریه چندتا کارتن کوچیکو با خودش میبرد نگاهی کردم و اشکی از گوشه چشمم ریخت .
خواستم به سمتش برم که خانم آنل پیش دستی کرد ...
با این که شرایط مادرمو تجربه نکرده بودم اما میتونستم درکش کنم .
هنوز چهرهی مادرم رو وقتی که از بانک تماس گرفتن و گفتن تا یک ساعت دیگه باید خونه رو خالی کنیم ، جلوی چشمام بود ...
اون عوضی هوس باز چطور این کارو با ما کرد ؟!! چطور تونست زن و دخترش رو اینقدر بی پناه ول کنه ؟!
با یادآوری چهرهی پدرم و کاری که با ما کرد اشکام رون تر شدن ...
کاش حداقل از قبل بهمون میگفت که خونه رو از دست داده تا صبح با صدای در کارگرهای بانک بیدار نشیم و یجایی برای موندن پیدا میکردیم !!
لعنتی .... چطور تونست بخاطر یه هرزه تمام زندگی ما رو به باد بده !!؟
نمیدونم چقدر اون گوشه حیاط گریه کرده بودم که با صدای مگی از فکر بدبختیی که توش گیر کرده بودیم بیرون اومدم ...
×نیرا ؟!
با صورت خیس از گریه به سمتش برگشتم که حالت چهره اش عوض شد و قدم هاشو به سمتم تندتر کرد ...
با ناراحتی کنارم نشست و با لحن مهربون همیشگیش گفت ؛
×خدای من تو نمیخوای گریه هاتو تموم کنی ؟!
چیزی نگفتم که اشکامرو پاک کرد و گفت ؛
×مادرت الان به تو احتیاج داره ! میخوای با گریه کردنات حالشو بدتر کنی خودت میدونی که قلبش مریضه .
حق با مگی بود ...
اگه مادرم منو با این وضع میدید حتما حالش بدتر میشد !!
× زود باش باید از اینجا بریم ، با دیدن این صحنه ها فقط حالت بدتر میشه .
سری تکون دادم و با کمک مگی از سرجام بلند شدم ...
به سمت خونه اشون که فقط چند متر با ما فاصله داشت رفتیم و منو به اتاقش برد ...
یه لیوان شربت خنک برام آورد و با زور به سمت دستشویی فرستادتم تا دست و صورتم رو بشورم .
بعد از آب زدن به صورتم از دستشویی بیرون اومدم و روی تخت یه نفره مگی نشستم .
موهای بلندم رو پشت گوشم زدم و از مگی پرسیدم ؛
+ مادرم کجاست ؟!
کنارم نشست و گفت ؛
× فکر کنم توی اتاق مادرمه
از روی تخت بلند شدم که مگی ادامه داد ؛
× صبر کن نیرا بزار تنها باشن ، بهتر تو این شرایط تو رو نبینه !
حق با مگی بود باشه ای گفتمو روی تخت نشستم ،حالم خیلی بد بود و اشکام تمومی نداشت !
به گوشه مبل خیره شده بودم و به این فکر میکردم که بعد از این قرار کجا زندگیم ؟!! ما نه کسی رو توی آمریکا داشتیم نه جایی رو برای موندن !!
اشکام رو گونه هام غلتید که مگی دستامو تو دستاش گرفتو گفت ؛
×هی تمومش کن فکر نکنم یه مدت زندگی کردن با دوستت انقدرا هم بد باشه !!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد؛
×تو که انتظار نداشتی منو مادرم بزاریم از اینجا برید ؟!!
.
.
.
یک هفته بعد ...
کلافه روی صندلیی که جلوی محوطه دانشگاه بود نشسته بودم و منتظر مگی بودم .
نمیدونم چرا انقدر دیر کرده بود!!
آفتاب حسابی آزارم میداد و کلافه ترم میکرد
گوشیم رو از تو کیفم دراوردم و خواستم باهاش تماس بگیرم که صداشو از پشت سرم شنیدم .
× نیرااا؟
از روی صندلی بلند شدم و با حرص نگاهش کردم که با خنده گفت ؛
× اوه خدای من مگه چقدر توی آفتاب نشستی که شبیه دلقک ها شدی!!؟
از حرفش خنده ام گرفت ولی با چشم غره بهش نگاه کردم و گفتم؛
+ چرا انقدر دیر اومدی ؟!میدونی چقدر منتظرت موندم ؟!
با هم همقدم شدیم که مگی شروع به توضیح دادن کرد و منم تو همون حین آیینه کوچیکم رو از تو کیفم برداشتم و به خودم نگاه کردم .
حق با مگی بود گونه ها و نوک بینیم قرمز شده بود و دقیقا مثل دلقکها شده بودم !!
بدی پوست سفید همین بود !!
به محض این که آفتاب مستقیم بهم میخورد قرمز میشدم.
با مشتی که مگی به بازوم زد بهش نگاه کردم که با اعتراض گفت؛
× من اتفاق به این خنده داریی رو برات تعریف کردمو تو انگار نه انگار؟!!
با کلافگی گفتم ؛
+ ببخشید ذهنم خیلی درگیره متوجه نشدم !
×بازم نتونستی کار پیدا کنی؟!
+نه تمام موردهای روزنامه و سایت شهر رو چک کردم اما همشون یا ساعت کاری زیادی داشتن یا حقوقشون خیلی کم بود.
× توی این شهر فقط پورن استار ها درآمد بالا و ساعت کاری کم دارن !!
از حرفش یه لحظه تو فکر رفتم ...
حرفش تو ذهنم تکرار میشد و انگار راه حلی برای مشکل کارم پیدا کرده بودم !!
... فقط پورن استارها درآمد بالا و ساعت کاری کم دارن ...
سرمو تکون دادم تا فکرهای مزخرفی که به ذهنم خطور کرده بود بپرن !!
با رسیدن به ایستگاه تاکسی سوار شدیم و راننده بلافاصله حرکت کرد.
『 @Nab_Roman 』
📚 رمان #کابوس_در_حرمسرا 📖✨
👩🏻💻بهقلم : سوگندツ
⛔️مخاطب : فقط بزرگسالان +22⛔️
•❥•-------------------------------•❥•
🔖 #پارت_1
به حصار های چوبیی که دور حیاط کشیده شده بود تکیه داده بودم و به کارگرایی که دائما درحال رفت و آمد بودن نگاه میکردم .
هنوز باورمون نشده بود که تمام زندگیمون نابود شده و الان روی نقطه صفر هستیم !!
به مادرم که با گریه چندتا کارتن کوچیکو با خودش میبرد نگاهی کردم و اشکی از گوشه چشمم ریخت .
خواستم به سمتش برم که خانم آنل پیش دستی کرد ...
با این که شرایط مادرمو تجربه نکرده بودم اما میتونستم درکش کنم .
هنوز چهرهی مادرم رو وقتی که از بانک تماس گرفتن و گفتن تا یک ساعت دیگه باید خونه رو خالی کنیم ، جلوی چشمام بود ...
اون عوضی هوس باز چطور این کارو با ما کرد ؟!! چطور تونست زن و دخترش رو اینقدر بی پناه ول کنه ؟!
با یادآوری چهرهی پدرم و کاری که با ما کرد اشکام رون تر شدن ...
کاش حداقل از قبل بهمون میگفت که خونه رو از دست داده تا صبح با صدای در کارگرهای بانک بیدار نشیم و یجایی برای موندن پیدا میکردیم !!
لعنتی .... چطور تونست بخاطر یه هرزه تمام زندگی ما رو به باد بده !!؟
نمیدونم چقدر اون گوشه حیاط گریه کرده بودم که با صدای مگی از فکر بدبختیی که توش گیر کرده بودیم بیرون اومدم ...
×نیرا ؟!
با صورت خیس از گریه به سمتش برگشتم که حالت چهره اش عوض شد و قدم هاشو به سمتم تندتر کرد ...
با ناراحتی کنارم نشست و با لحن مهربون همیشگیش گفت ؛
×خدای من تو نمیخوای گریه هاتو تموم کنی ؟!
چیزی نگفتم که اشکامرو پاک کرد و گفت ؛
×مادرت الان به تو احتیاج داره ! میخوای با گریه کردنات حالشو بدتر کنی خودت میدونی که قلبش مریضه .
حق با مگی بود ...
اگه مادرم منو با این وضع میدید حتما حالش بدتر میشد !!
× زود باش باید از اینجا بریم ، با دیدن این صحنه ها فقط حالت بدتر میشه .
سری تکون دادم و با کمک مگی از سرجام بلند شدم ...
به سمت خونه اشون که فقط چند متر با ما فاصله داشت رفتیم و منو به اتاقش برد ...
یه لیوان شربت خنک برام آورد و با زور به سمت دستشویی فرستادتم تا دست و صورتم رو بشورم .
بعد از آب زدن به صورتم از دستشویی بیرون اومدم و روی تخت یه نفره مگی نشستم .
موهای بلندم رو پشت گوشم زدم و از مگی پرسیدم ؛
+ مادرم کجاست ؟!
کنارم نشست و گفت ؛
× فکر کنم توی اتاق مادرمه
از روی تخت بلند شدم که مگی ادامه داد ؛
× صبر کن نیرا بزار تنها باشن ، بهتر تو این شرایط تو رو نبینه !
حق با مگی بود باشه ای گفتمو روی تخت نشستم ،حالم خیلی بد بود و اشکام تمومی نداشت !
به گوشه مبل خیره شده بودم و به این فکر میکردم که بعد از این قرار کجا زندگیم ؟!! ما نه کسی رو توی آمریکا داشتیم نه جایی رو برای موندن !!
اشکام رو گونه هام غلتید که مگی دستامو تو دستاش گرفتو گفت ؛
×هی تمومش کن فکر نکنم یه مدت زندگی کردن با دوستت انقدرا هم بد باشه !!
با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد؛
×تو که انتظار نداشتی منو مادرم بزاریم از اینجا برید ؟!!
.
.
.
یک هفته بعد ...
کلافه روی صندلیی که جلوی محوطه دانشگاه بود نشسته بودم و منتظر مگی بودم .
نمیدونم چرا انقدر دیر کرده بود!!
آفتاب حسابی آزارم میداد و کلافه ترم میکرد
گوشیم رو از تو کیفم دراوردم و خواستم باهاش تماس بگیرم که صداشو از پشت سرم شنیدم .
× نیرااا؟
از روی صندلی بلند شدم و با حرص نگاهش کردم که با خنده گفت ؛
× اوه خدای من مگه چقدر توی آفتاب نشستی که شبیه دلقک ها شدی!!؟
از حرفش خنده ام گرفت ولی با چشم غره بهش نگاه کردم و گفتم؛
+ چرا انقدر دیر اومدی ؟!میدونی چقدر منتظرت موندم ؟!
با هم همقدم شدیم که مگی شروع به توضیح دادن کرد و منم تو همون حین آیینه کوچیکم رو از تو کیفم برداشتم و به خودم نگاه کردم .
حق با مگی بود گونه ها و نوک بینیم قرمز شده بود و دقیقا مثل دلقکها شده بودم !!
بدی پوست سفید همین بود !!
به محض این که آفتاب مستقیم بهم میخورد قرمز میشدم.
با مشتی که مگی به بازوم زد بهش نگاه کردم که با اعتراض گفت؛
× من اتفاق به این خنده داریی رو برات تعریف کردمو تو انگار نه انگار؟!!
با کلافگی گفتم ؛
+ ببخشید ذهنم خیلی درگیره متوجه نشدم !
×بازم نتونستی کار پیدا کنی؟!
+نه تمام موردهای روزنامه و سایت شهر رو چک کردم اما همشون یا ساعت کاری زیادی داشتن یا حقوقشون خیلی کم بود.
× توی این شهر فقط پورن استار ها درآمد بالا و ساعت کاری کم دارن !!
از حرفش یه لحظه تو فکر رفتم ...
حرفش تو ذهنم تکرار میشد و انگار راه حلی برای مشکل کارم پیدا کرده بودم !!
... فقط پورن استارها درآمد بالا و ساعت کاری کم دارن ...
سرمو تکون دادم تا فکرهای مزخرفی که به ذهنم خطور کرده بود بپرن !!
با رسیدن به ایستگاه تاکسی سوار شدیم و راننده بلافاصله حرکت کرد.
『 @Nab_Roman 』