•❥•-------------------------------------•❥•
📚 رمان #کابوس_در_حرمسرا 📖✨
👩🏻💻بهقلم : سوگندツ
⛔️مخاطب : فقط بزرگسالان +22⛔️
•❥•-------------------------------•❥•
🔖 #پارت_2
با کلافگی گفتم ؛
+ ببخشید ذهنم خیلی درگیره متوجه نشدم چی گفتی !
×بازم نتونستی کار پیدا کنی؟!
+نه تمام موردهای روزنامه و سایت شهر رو چک کردم اما همشون یا ساعت کاری زیادی داشتن یا حقوقشون خیلی کم بود.
× توی این شهر فقط پورن استار ها درآمد بالا و ساعت کاری کم دارن !!
از حرفش یه لحظه تو فکر رفتم ...
حرفش تو ذهنم تکرار میشد و انگار راه حلی برای مشکل کارم پیدا کرده بودم !!
.
((فقط پورن استارها درآمد بالا و ساعت کاری کم دارن ))
سرمو تکون دادم تا فکرهای مزخرفی که به ذهنم خطور کرده بود بپرن !!
با رسیدن به ایستگاه تاکسی سوار شدیم و راننده بلافاصله حرکت کرد.
بدون توجه به مگی سرمو به صندلی تکیه دادمو از خستگی چشمام رو روی هم گذاشتم .
اگه مامان میفهمید دانشگاه رو ول کردم حتما حالش بد میشدو منو بخاطر این کارم نمیبخشید !
با این که میدونستم دانشگاه رفتنم چقدر برای مامان مهمه اما ترجیح دادم دنبال کار برم !!
ما تا همیشه نمی تونستیم تو خونهی خانواده استمارک زندگی کنیم و این بزرگ ترین مشکلمون بود !!
هیچ وقت فکرشم نمیکردم که یه روزی برسه که حتی جایی برای موندن نداشته باشیم !
چقدر این روزا واژهی پدر برام کمرنگ شده بود ...
واقعا یه پدر میتونست یه وام هنگفت از بانک بگیره و بدون این که فکر کنه خانواده اش چی میشه با معشوقهی هرزه اش بزاره بره ؟!!
حتی با فکر کردن به کاری که باهامون کرده بود قلبم تیر میکشید و چشمام پر از اشک می شد .
با تکون های دست مگی چشمام باز کردم و از ماشین پیاده شدیم .
بعد از چند دقیقه پیاده روی بلاخره رسیدیمو مگی با کلیدش در رو باز کرد .
وارد خونه شدیم که از بدو ورود چشمم به مامانم و خانم کیت خورد که تو آشپزخونه درحال آشپزی بودن ...
×سلااااام ما اومدیم
با صدای مگی توجهشون به ما جلب شد.
کیفم رو روی مبل یه نفرهای که توی مسیرم به آشپزخونه بود گذاشتمو به سمت مامان رفتم ...
بوسهی محکمی به گونه اش زدم و به خانم کیت هم سلام دادم که گفت ؛
* سلام عزیزم ، خوش اومدی
با تموم شدن حرفش چشم غره ای به مگی رفت و گفت ؛
* کاش همهی دخترا مثل نیرا بودن !!
مگی با خنده به سمت خانم کیت و اومد و بوسهی محکم و طولانیی به گونه اش زد و گفت ؛
× عاشقتم حسودترین مامان دنیا !
از حرفش چهارتایی زدیم زیر خنده و خانم کیت مگی رو دنبال کرد .
خودمو تو بغل مامان که در حال خندیدن بود جا کردمو گفتم ؛
+وای من خیلی گرسنه امه غذا کی حاظر میشه ؟!
مامان با لبخندزیبایی که روی لباش بود گفت ؛
- تا چند دقیقه دیگه اماده شه شکمو
توی این یک هفته میتونستم حس کنم مامان چقدر شکسته شده !!
بغضی که تو گلوم نشسته بود رو قورت دادمو همراه مگی و خانم کیت که به نفس نفس زدن افتاده بودن میز ناهار رو چیدیم ...
با شوخی و خندههای مگی و خانم کیت مشغول غذا خوردن شدیمو حسابی خندیدیم !
واقعا ازشون ممنون بودم که انقدر هوای ما رو داشتن و با شوخی و خنده هاشون بهمون روحیه میدادن ...
نمیدونستم اگه مگی و مامانش نبودن باید چیکار میکردیم !!!
حتی پدر مگی که توی ماه دو هفته ماموریت میرفت از سفرهاش برامون وسائل مورد نیازمون رو میاورد !
بعد از تموم شدن غذا همراه مگی به اتاقش رفتیم و روی تخت یه نفرهای که به زحمت روش جا میشدیم دراز کشیدیم .
مگی غرق صحبت دربارهی دانشگاه بود و یه سره از لیون که تازه باهاش اشنا شده بود حرف میزد .
به حرفای مگی گوش میدادم که نفهمیدم کی خوابم برد !!
.
.
.
با تکون های شونه ام چشمامو به سختی باز کردم و چهرهی مهربون مامان رو جلوی چشمام دیدم .
هنوز کاملا هشیار نشده بودم که گفت ؛
- عزیزم شام اماده اس نمیخوای بیایی ؟!
با این حرفش چشمام از تعجب کامل باز شد و پرسیدم؛
+ شام ؟!! مگه ساعت چنده !
شونه ای بالا انداخت و گفت ؛
- دقیق نمیدونم شاید ۱۰ ...
باورم نمیشد یعنی من اینقدر خوابیده بودم ؟!!!
البته امروز بقدری پیاده توی شهر راه رفته بودم که این چند ساعت خوابیدن دور از انتظار نبود !
با صدای مامان از فکر بیرون اومدم و روی تخت نیم خیز شدم ؛
- معطل نکن زود بیا مگی و کیت منتظرن
+اما من هنوز ناهاری رو که خوردم هضم نکردم !
از حرفم خندید که با دستم اروم روی شکمم زدمو با صدایی که تولید شد گفتم ؛
+ کاملا پره !!
همونجوری که میخندید سری به نشانه تاسف برام تکون داد و از اتاق بیرون رفت .
از وقتی دانشگاه رو کنار گذاشته بودم حسابی تو خونه حوصله ام سر میرفت و هر یک ساعت برام ده ساعت میگذشت !!
کش و قوسی به بدنم دادم که در باز شد و مگی با چهرهی کلافه وارد شد .
ناخواسته از دیدنش خندیدمو گفتم ؛
+ هییی چیشده ؟!
『 @Nab_Roman 』
📚 رمان #کابوس_در_حرمسرا 📖✨
👩🏻💻بهقلم : سوگندツ
⛔️مخاطب : فقط بزرگسالان +22⛔️
•❥•-------------------------------•❥•
🔖 #پارت_2
با کلافگی گفتم ؛
+ ببخشید ذهنم خیلی درگیره متوجه نشدم چی گفتی !
×بازم نتونستی کار پیدا کنی؟!
+نه تمام موردهای روزنامه و سایت شهر رو چک کردم اما همشون یا ساعت کاری زیادی داشتن یا حقوقشون خیلی کم بود.
× توی این شهر فقط پورن استار ها درآمد بالا و ساعت کاری کم دارن !!
از حرفش یه لحظه تو فکر رفتم ...
حرفش تو ذهنم تکرار میشد و انگار راه حلی برای مشکل کارم پیدا کرده بودم !!
.
((فقط پورن استارها درآمد بالا و ساعت کاری کم دارن ))
سرمو تکون دادم تا فکرهای مزخرفی که به ذهنم خطور کرده بود بپرن !!
با رسیدن به ایستگاه تاکسی سوار شدیم و راننده بلافاصله حرکت کرد.
بدون توجه به مگی سرمو به صندلی تکیه دادمو از خستگی چشمام رو روی هم گذاشتم .
اگه مامان میفهمید دانشگاه رو ول کردم حتما حالش بد میشدو منو بخاطر این کارم نمیبخشید !
با این که میدونستم دانشگاه رفتنم چقدر برای مامان مهمه اما ترجیح دادم دنبال کار برم !!
ما تا همیشه نمی تونستیم تو خونهی خانواده استمارک زندگی کنیم و این بزرگ ترین مشکلمون بود !!
هیچ وقت فکرشم نمیکردم که یه روزی برسه که حتی جایی برای موندن نداشته باشیم !
چقدر این روزا واژهی پدر برام کمرنگ شده بود ...
واقعا یه پدر میتونست یه وام هنگفت از بانک بگیره و بدون این که فکر کنه خانواده اش چی میشه با معشوقهی هرزه اش بزاره بره ؟!!
حتی با فکر کردن به کاری که باهامون کرده بود قلبم تیر میکشید و چشمام پر از اشک می شد .
با تکون های دست مگی چشمام باز کردم و از ماشین پیاده شدیم .
بعد از چند دقیقه پیاده روی بلاخره رسیدیمو مگی با کلیدش در رو باز کرد .
وارد خونه شدیم که از بدو ورود چشمم به مامانم و خانم کیت خورد که تو آشپزخونه درحال آشپزی بودن ...
×سلااااام ما اومدیم
با صدای مگی توجهشون به ما جلب شد.
کیفم رو روی مبل یه نفرهای که توی مسیرم به آشپزخونه بود گذاشتمو به سمت مامان رفتم ...
بوسهی محکمی به گونه اش زدم و به خانم کیت هم سلام دادم که گفت ؛
* سلام عزیزم ، خوش اومدی
با تموم شدن حرفش چشم غره ای به مگی رفت و گفت ؛
* کاش همهی دخترا مثل نیرا بودن !!
مگی با خنده به سمت خانم کیت و اومد و بوسهی محکم و طولانیی به گونه اش زد و گفت ؛
× عاشقتم حسودترین مامان دنیا !
از حرفش چهارتایی زدیم زیر خنده و خانم کیت مگی رو دنبال کرد .
خودمو تو بغل مامان که در حال خندیدن بود جا کردمو گفتم ؛
+وای من خیلی گرسنه امه غذا کی حاظر میشه ؟!
مامان با لبخندزیبایی که روی لباش بود گفت ؛
- تا چند دقیقه دیگه اماده شه شکمو
توی این یک هفته میتونستم حس کنم مامان چقدر شکسته شده !!
بغضی که تو گلوم نشسته بود رو قورت دادمو همراه مگی و خانم کیت که به نفس نفس زدن افتاده بودن میز ناهار رو چیدیم ...
با شوخی و خندههای مگی و خانم کیت مشغول غذا خوردن شدیمو حسابی خندیدیم !
واقعا ازشون ممنون بودم که انقدر هوای ما رو داشتن و با شوخی و خنده هاشون بهمون روحیه میدادن ...
نمیدونستم اگه مگی و مامانش نبودن باید چیکار میکردیم !!!
حتی پدر مگی که توی ماه دو هفته ماموریت میرفت از سفرهاش برامون وسائل مورد نیازمون رو میاورد !
بعد از تموم شدن غذا همراه مگی به اتاقش رفتیم و روی تخت یه نفرهای که به زحمت روش جا میشدیم دراز کشیدیم .
مگی غرق صحبت دربارهی دانشگاه بود و یه سره از لیون که تازه باهاش اشنا شده بود حرف میزد .
به حرفای مگی گوش میدادم که نفهمیدم کی خوابم برد !!
.
.
.
با تکون های شونه ام چشمامو به سختی باز کردم و چهرهی مهربون مامان رو جلوی چشمام دیدم .
هنوز کاملا هشیار نشده بودم که گفت ؛
- عزیزم شام اماده اس نمیخوای بیایی ؟!
با این حرفش چشمام از تعجب کامل باز شد و پرسیدم؛
+ شام ؟!! مگه ساعت چنده !
شونه ای بالا انداخت و گفت ؛
- دقیق نمیدونم شاید ۱۰ ...
باورم نمیشد یعنی من اینقدر خوابیده بودم ؟!!!
البته امروز بقدری پیاده توی شهر راه رفته بودم که این چند ساعت خوابیدن دور از انتظار نبود !
با صدای مامان از فکر بیرون اومدم و روی تخت نیم خیز شدم ؛
- معطل نکن زود بیا مگی و کیت منتظرن
+اما من هنوز ناهاری رو که خوردم هضم نکردم !
از حرفم خندید که با دستم اروم روی شکمم زدمو با صدایی که تولید شد گفتم ؛
+ کاملا پره !!
همونجوری که میخندید سری به نشانه تاسف برام تکون داد و از اتاق بیرون رفت .
از وقتی دانشگاه رو کنار گذاشته بودم حسابی تو خونه حوصله ام سر میرفت و هر یک ساعت برام ده ساعت میگذشت !!
کش و قوسی به بدنم دادم که در باز شد و مگی با چهرهی کلافه وارد شد .
ناخواسته از دیدنش خندیدمو گفتم ؛
+ هییی چیشده ؟!
『 @Nab_Roman 』