نارنج‌نامه


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


اینجا ادامه دارم...
از رنج‌ها نمی‌نویسم
از نارنج‌ها می‌نویسم
#نرگسنوشت
به روایتِ میرفیضی
نویسنده و برنامه‌ساز در:
@dokhtar_razavi
مدیر تحریریه نشریات کودک و نوجوان نورالهدی
ارتباط با نویسنده:
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=Njc3NDUwNjE0

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


زمان مثل تبر می‌ماند. بی رحم است. همه چیز را تکه تکه می‌کند و می‌رود جلو. مثل همین درخت دریایی که وقتی از این فاصله نگاهش می‌کنم فقط یک صندلی گرد و بزرگ برای خستگی باغبان‌هاست. دیروز که داشتم می‌آمدم پای درخت، از دور خشکم زد. یوسف ایستاده بود بالای سر کارگرهای اره به دست و سیگارش را با سیگار یکی از کارگرها روشن می‌کرد. مرا که دید سیگار را طوری بالا کشید انگار بخواهد یک‌نفس قورتم بدهد. دویدم جلو و گفتم چیکار می‌کنید با درخت من؟ کارگر جوانی که کنار یوسف ایستاده بود و لباس‌های گشاد به تن داشت، پقی زد زیر خنده و گفت: درخت تو؟ تو چیکاره حسنی اصلا؟ دستورش را مستقیم از خان‌آقا گرفته‌اند. با بغض زل زدم به چشم‌های یوسف که نه آن شرم گذشته را داشت و نه تهش پشیمانی معلوم بود. پرده‌ی نازکی جلوی چشمم را گرفت و دیگر ندیدم چطور جنازه‌‌ی درختم را با اره مصلح کردند. چشم‌ها را پاک کردم و زل زدم به گاری. تن لخت درخت دل آدم را کباب می‌کرد. معلوم نبود این تکه چوب بعدا می‌خواست چانچو شود و بار را روی دوش گیلکی‌مردان سبک کند یا کردخاله شود و از سر چاه آب بدهد دست مردم. اما هر چه که می‌شد دیگر عاشق و معشوق‌ها را به هم نمی‌رساند؛ و همین یعنی حیاتش اصلا ادامه‌دار نبود.
کارگرها آهنگ‌های محلی را سوت زدند، گاری را به قاطر بستند و دست‌هایشان را با آب چرکی که از دبه‌ای سفید بیرون می‌ریخت حسابی تمیز کردند. کسی چه می‌دانست. شاید داشتند خون درخت را از دست‌ها می‌شستند. قاطر بیچاره جوری به علف‌ها دندان می‌زد و نور را دنبال می‌کرد انگار ماه‌ها از طویله بیرون نیامده بود. وقتی اره‌ها را انداختند پشت گاری و راه گرفتند که بروند، کارگر جوان رو کرد به یوسف و گفت:

- خان‌آقا هم مخش تاب داردها. درخت تازه و جوان هنوز ترتری می‌کند. نم توی جانش هست. چطور می‌خواهد باهاش بخاری روشن کند؟!

یوسف سیگارش را با لگد خاموش کرد و زل زد به چشم‌های من:

- اگر خان‌آقا خان‌آقاست؛ خوب یاد دارد چطور آخِ درخت تازه و خیره‌سر را هم توی آتش در بیاورد.

تف کردم. به علف‌ها. اما گمانم یوسف فهمید می‌خواستم توی صورت خودش تف کنم. چون رویش را تندی برگرداند. مثل آدمی که تف پاشیده باشد توی صورتش. راه گرفتم سمت خانه. اما کدام خانه. کدام همسایه. برگشتم سمت کارگاه. اما کدام کار، کدام کارگاه. باز برگشتم پای درخت و نشستم پای بریدگی‌اش. هیچ‌کس نبود. باد تند پاییز می‌زد توی گوشم‌. سرمای بعد از ظهر بی‌حیاتر از سرمای ظهر بود. دلم نمی‌آمد لم بدهم روی نشیمن‌گاه درخت. به خیالم هنوز جان داشت. هنوز ریشه‌هایش از خاک در نیامده بود. بی‌احترامی بود به درخت. بی‌شعوری بود که بنشینم روی جای زخمش. منتظر ماندم تا محمد برسد و بگویم دیگر برایم مهم نیست چی پیش می‌آید. بگویم خسته‌ام؛ بگویم دیگر هیچ جا خانه‌ام نیست انگار. هیچ جا.

#نرگس_میرفیضی
برشی از فصل یازدهم #ماحی
من پا به پای این خطوط گریسته‌ام در شبِ نوشتن...

@naranjname2


این ترانه تقدیم به آن‌هایی که می‌گویند نمی‌توان در قالب نیمایی یا حتی سپید ترانه نوشت‌...
ضمن این که از نظر من معیار بودن زبان مانعی برای ترانه بودنش نیست؛ معتقدم این کار سادگی و گیرایی یک ترانه را دارد؛ و با وجود سپید بودنش از نظر موسیقیایی هم کم نمی‌آورد.

آدم هر وقت این ترانه را می‌شنود به همه چیز شک می‌کند ...


#بشنویم
رضا یزدانی
ترانه: اندیشه فولادوند

شک می‌کنم به خواب...
برف می‌بارد
باد می‌ایستد
باد می‌ایستد در چشم‌های باز

@naranjname2


یک سالگی :)))


دیدم از تصویر کودکی استقبال شده؛ از یک تصویر کودک‌تر رونمایی می‌کنم:


جمعیت، اگه نتونه آدمُ سر ذوق بیاره اسمش چیه؟
مجموعه‌ی انفرادها...

@naranjname2


بیاید من یه خاطره براتون از دوره پیش‌دبستانی تعریف کنم روحتون شاد بشه.

توی مهدکودک ما فقط یه کلاس بود که تلویزیون داشت و اونم کلاس خانم سیاحی بود و همه بچه‌ها از زمان مهدکودک سر و دست می‌شکستن تا پیش‌دبستانی رو توی اون کلاس باشن و مرتب کارتون ببینن.
البته ما دو تا خانم سیاحی داشتیم؛ یعنی دو تا خواهر بودن؛ یکی‌شون هم مربی بود و هم معاون؛ یکی شون فقط مربی. من دوست داشتم با اون خانم سیاحی باشم که فقط مربی بود و کلاسش تلویزیون داشت‌. اما روزی که توی دفتر مدیر ازم پرسیدن می‌خوای کی مربی‌ت باشه؟؛ از شانس بدم خواهر خانم سیاحی، یعنی سیاحیِ معاون توی دفتر نشسته بود. وقتی گفتم خانم سیاحی؛ لپمو ماچ کرد و گفت: عزییییزم می‌خوای کلاس من باشی؟
و منم از اونجایی که خیلی خجالتی بودم به اجبار سرمو تکون دادم که یعنی آره! و نگفتم منظورم خودت نبود، خواهرت رو دوست دارم!
به این ترتیب من طی یک تعارف احمقانه مجبور شدم یک سااااال تمام توی کلاسی باشم که دوست ندارم!
یعنی می‌خوام بگم فاصله‌ی رسیدن به آرزوهاتون گاهی همین‌قدره! اندازه یه آره و نه! اندازه یه تعارف بچه‌گانه!
خوشحالم که الان در اکثر مواقع یاد گرفتم در مورد علاقه‌هام و انتخاب‌های زندگیم با هیچکی تعارف نداشته باشم.

@naranjname2


مادرم فرستادن و نوشتن:
نوستالوژیییی :)
دلم تنگ شد برای نرگسِ این‌قدَری.

@naranjname2

پ.ن: اون مهدکودک خودکفا چی میگه؟ منظورشون غیرانتفاعی بوده؟ 😁
پ.ن تر: فقط خط آخرش: ضمنا اخلاق و رفتار نامبرده...😂


کمی بنشین برایت شکوه‌های بی‌امان دارم
برای شانه‌ی لرزان تو بغضی جوان دارم

برایت اشک‌های تازه‌دم آورده‌ام جانا
ببخش این بار بغضی تر درون استکان دارم

خدا را شکر می‌دانی نباید لحظه‌ی گریه
بپرسی از کجا بر صورتم رود روان دارم

برای حسرت پرواز گاهی آسمانم شو
درون سینه‌ام صد کفتر بی‌آسمان دارم

اگر نام تو در تقدیر من یک امتحان بوده
همیشه طفل خردادم که دائم امتحان دارم...

دوباره حرف رفتن شد... همیشه وقت کم داری
من اما در شلوغی هم برای تو زمان دارم

#نرگس_میرفیضی

از این بداهه ها که فقط می نویسیم که نوشته باشیم... حتی مردد بودم برای گذاشتنش. بعد فکر کردم گوشی من هر روز یه مدل بازی در میاره و ممکنه بعدها این صفحات تنها جایی باشه که بتونم جنازه‌ی شعرهام رو از کف خیابوناش بیرون بکشم.

@naranjname2


لیلا حاتمی:
((تو اصلا خوشت میاد قیافه‌ی آدمای شکست خورده رو بگیری! دیوونه... با من که شکست نخوردی! حالا بیرون هر چی که پیش اومده باشه. من که هستم!))


ابرکانه dan repost
قایق های من، صفی یزدانیان
#دیالوگ
https://t.me/abrakane


گفت دوست بی‌معرفتی هستی نرگس، ولی همینجوری دوسِت دارم.

و من فکر کردم به "معرفت داشتن" و دیدم در واژه‌نامه‌ی دوستانم شاید معنای دیگری داشته باشد. من از آن‌هایی نیستم که مدام زنگ بزنم و حال و احوالشان را بپرسم، از آن‌هایی نیستم که تا ازدواج کنند یا بچه‌دار شوند بروم دیدنشان؛ از آن‌هایی نیستم که مهمانی‌های دورهمی بگیرم و همه را دعوت کنم دور خودم؛ از آن‌هایی نیستم که در واژه‌نامه‌ی خانم‌ها "بامعرفت" خطاب می‌شوند. چون از وقتی یادم می‌آید هر چه از این مدل معرفت‌ها خرج کرده‌ام به سنگ خورده. به هر جا دل بسته‌ام پدرم گفته اسباب‌هایتان را جمع کنید داریم می‌رویم به شهری دیگر! هر کسی را دوست داشته‌ام؛ زود مجبور شده ام ترکش کنم. من هیچ‌وقت جغرافیای بامعرفتی نداشته ام که بخواهم خودم را پابندش کنم. هیچ‌گاه مطمئن نبوده‌ام جایی که الان در آن نفس می‌کشم تا فردا ادامه خواهد داشت یا نه. یاد گرفتم اگر شش هفت تا دوست صمیمی دارم، نباید انتظار داشته باشم هیچ کدامشان در جشن عقد و عروسی‌ام حاضر باشند. یاد گرفتم تنهایی و استقلال از وابستگی‌های این چنینی تنها سپری‌ست که باید بگیرم جلوی صورتم و با افتخار از آن حرف بزنم. یاد گرفتم هر چه کمتر با آدم‌ها بر بخورم کمتر موقع خداحافظی دلتنگشان می‌شوم. و این‌گونه است که امروز نزدیک‌ترین دوستانم ساکن شهری که در آن زندگی می‌کنم نیستند و تنها از دریچه‌ی فضای مجازی با هم در ارتباطیم و اتفاقا از این ارتباط کیف هم می‌کنیم و هرگز ترس از دست دادن را آن‌گونه که دیگران تجربه کرده‌اند نمی‌چشیم! چرا که می‌دانیم ما پیش از این‌ها از هم دور افتاده‌ایم و قرار نیست دست دیگری ما را از دیگری جداتر کند!
من خیلی وقت است که مهمانی‌ها و شلوغ‌بازی‌های این چنینی را ترک کرده‌ام؛ خیلی وقت است که از هیچ‌کس انتظار ندارم حالم را بپرسد یا بیاید زنگ خانه‌ام را بزند؛ به خلوت گزیدگی انتخابی‌ام مأنوسم و دوستش دارم؛ هیچ‌وقت برای کسی دعوت‌نامه نفرستاده‌ام که بیا و با من حرف بزن؛ با این حال همیشه هر وقت کسی به سراغم آمده با آغوش باز پذیرا بوده‌ام؛ برایش با جان و دل وقت گذاشته‌ام و تمامِ تمام مهربانی ام را نثارش کرده‌ام. او را شنیده‌ام و برای مشکلش راه حل جور کرده‌ام و در دایره‌ی محدود تجربه‌ام هوایش را داشته‌ام. شاید برای همین چیزهاست که در فرهنگنامه‌ی آنها من بی معرفت هستم و با این حال دوستم دارند. اما من فکر میکنم تنها تعریفمان از معرفت داشتن متفاوت است... بالاخره هر کسی یک جور زندگی می‌کند و این که کسی با همه‌ی دل مشغولی‌ها و سرشلوغی‌ها همیشه برایت وقت بگذارد اگر اسمش معرفت نیست پس چه نام می‌گیرد؟
خوشحالم که دوستانم لغت‌نامه‌ی مرا پذیرفته‌اند؛ حتی اگر خودشان نمی‌دانند چه تعریف متناقضی از دوست داشتن را برگزیده اند.

#نرگسنوشت
۱ بهمن ۹۷

@naranjname2


- بیا یه چیزایی به طرح داستان من اضافه کن.

+ نه من که نمی‌تونم؛ من فقط می‌تونم نظر بدم روی طرحت؛ چون شخصیت‌های داستان تو هستن و تو بهتر می‌شناسی‌شون.

- نه بابا؛ شخصیت من و تو نداره که!

(دیالوگ آخر به عنوان دیالوگ قرن برگزیده شد 😄👌🏻)
#از_دیالوگ_هایی_که_داریم

@naranjname2


اعتراف می‌کنم که همسر من هم یک همچین اکانتی در اینستاگرام دارد و البته هیچ‌وقت به کسی نمی‌گوید بیا مرا فالو کن یا چرا آنفالویم کردی... در واقع کلا کاری به کار کسی ندارد و چون هیچ‌وقت قصد فعالیت در این فضا را هم نداشته فقط اکانت‌های مورد نظرش را فالو می‌کند و مطالبشان را می‌خواند. هیچ وقت نه پستی می‌گذارد نه عکسی منتشر می‌کند؛ در واقع حضورش در آن فضا برای خواندن دیگران است نه برای اینکه دیگران او را بخوانند.
با این حال سوالی که همیشه ذهن هر دو ما را مشغول کرده این است که چرا عده‌ای از دوستان او را فالو می‌کنند. گاهی می‌خندد و می‌گوید می‌خواهم به بعضی‌هایشان بگویم اگر توی رودربایستی گیر کرده‌اید که دکمه آنفالو را بزنید ما ناراحت نمی‌شویم:) من هم گفتم دقیقا همین است جانا؛ چون تعدادی از دوستان و فامیل‌ها را فالو کرده‌ای، آنها به حساب آشنایی و احترام متقابل فالوبک داده‌اند و خیال می‌کنند اگر تو را با صفر عدد پست فالو نکنند یعنی بی‌احترامی کرده‌اند!
اما واقعا دلم می‌خواهد بگویم بیایید از این تعارفات بی فایده‌ی اینستاگرامی و تلگرامی بیاییم بیرون و واقعا کسی را دنبال کنیم که می‌دانیم قرار است برای خواندنش وقت بگذاریم و نظراتش را ارزشمند بشماریم.
مگر چند بار زندگی می‌کنیم و مگر چند ساعت در روز زمان داریم که همان را هم صرف تعارفات روزمره کنیم؟

@naranjname2


ابرکانه dan repost
یک دانه پست هم توی پیج اینستایش نبود.البته نمی دانم واحد شمارش پست های اینستا چیست؟ همین طور می گویم دانه! شما هم بگویید دانه! صفر دانه پست! صفر صفر صفر
اما در عوض هفتصد نفر فالور داشت.هفتصد نفر هیچ چی اش را دنبال می کردند.توی پروفایلش هم نوشته بود : مجهز به اینستافالو
به محض این که آنفالویش کردم پیام داد : چرا آنفالو کردی؟
گفتم: این همه منتظر ماندم تو که هیچ پستی نمی گذاری
گفت: بحث را عوض نکن می گویم چرا آنفالو کردی؟
دیگر نمی دانستم چه بگویم.این بود که گفتم: دستم خورد...
همیشه این جور وقت ها همین را می گویم.گفت: به دستت بگو به هرچیزی نخوره ... برو دوباره فالو کن !!
دوباره فالو کردم و حالا پنج شش ماه است هربار پیجش را باز می کنم نوشته : صفر پست!... گاهی فکر می کنم اگر حداقل یک بار بنویسد منفی یک باز هم قابل تحمل تر از این صفر مطلق است!بهتر از این است که ببینم پنج ماه تمام افتاده ام دنبال یک هیچ چی تمام و کمال مجهز به اینستافالو! که نه راه پس دارم نه راه پیش ... هوم

#یادداشت
#صدیقه_حسینی


- وقتی کتابی در دست دارید و تنها دو روز تا پایان مهلت قرارداد فرصت باقی‌ست؛ برای بهره‌مندی بیشتر از زمان چه می‌کنید؟

(وی به سقف خیره شده و می‌گوید)
اینستاگرام خود را دی اکتیو کرده و به زندگی برمی‌گردیم :))

(خیلی جواب می‌ده به خدا )😬
حیف که تلگرام عصای دستمونه وگرنه اونم دی اکتیو می‌کردیم.


شهرستان ادب dan repost
🔻«چراغِ مه‌شکنِ نویسندگی» | معرفی و بررسی کتاب « #حرکت_در_مه » #حسن_شهسواری
به قلم #سیده_نرگس_میرفیضی

▪️«...عنوان کتاب را که می‌خوانید احساس می‌کنید این کتاب دقیقا برای شما نوشته شده است. زیرا هر کدام از ما یک نویسنده‌ی کنجکاو درون داریم که حتی اگر زیاد هم دست به قلم نشود، حداقل روزی چند دقیقه مثل یک نویسنده به زندگی نگاه می‌کند. خوب می‌دانیم که اولین قدم برای تبدیل شدن به چیزی که می‌پسندیم، نگریستن از همان دریچه‌ی مشرف به مقصود مورد نظر ماست. حسن شهسواری هم خوب می‌داند که برای نویسنده شدن، نخست باید مانند یک نویسنده فکر کند؛ و همین نکته را روی جلد کتاب به مخاطبانش یادآوری می‌کند. یعنی می‌خواهد بگوید اگر حوصله ندارید مانند یک نویسنده زندگی را زیر ذره‌بین بگذارید، همان بهتر که قید نویسنده شدن را بزنید!

البته او به این شاه‌کلید اکتفا نکرده است. کتاب را که باز می‌کنی و فهرست را از نظر می‌گذرانی، با همان یکی دو عنوان اول اطمینان می‌یابی که نویسنده ی "حرکت در مه" حجت را در حد کمال بر خواننده تمام کرده است:

-این کتاب به درد چه کسانی نمی‌خورد؟

-این کتاب احتمالا به درد چه کسانی می‌خورد؟

همین تیترها کافی هستند تا بتوانید تکلیف خودتان را مشخص کنید و تصمیم بگیرید که به خواندن کتاب ادامه بدهید یا خیر. حسن شهسواری معتقد است این کتاب به درد نوابغ نمی‌خورد. زیرا نابغه‌ها در چهارچوب مشخصی قرار نمی‌گیرند و صرفا این گونه دستورالعمل‌های آموزشی آن‌ها را از خلاقیت و نوآوری دور می‌کند. از نظر او این کتاب‌نامه‌ی راهبردی برای کسانی مناسب است که خود را نابغه نمی‌دانند، اما در عطش آفرینش اثری نبوغ‌انگیز می‌سوزند...»

goo.gl/bPvUVx

متن کامل یادداشت سیده #نرگس_میرفیضی را در سایت شهرستان ادب بخوانید.

🔗 shahrestanadab.com/Content/ID/7747

☑️ @ShahrestanAdab


من سال گذشته که اولین بار کتاب #حرکت_در_مه رو خونده بودم یک یادداشت هم درباره‌ش نوشتم که در سایت شهرستان ادب منتشر شد. اگر هنوز این کتاب رو نخوندید پیشنهاد می‌کنم یادداشت رو بخونید تا بدونید این کتاب به دردتون می‌خوره یا نه:


ما پنج نفر در آخرین پنجشنبه‌ی #مدرسه_رمان
در حضور تمام نویسنده‌های جهان روی دیوار :)
از راست به چپ:
مریم مطهری، نرگس میرفیضی، محمدحسن شهسواری، صالح رستمی و آقای سجادی

آذرماه ۹۷
در میانه‌ی ۲۶ سالگی...


از اتفاقات خوب زندگی من همین یک سالی بود که پای درس آقای شهسواری نشستم و باورم نمی‌شد خط به خط رمانم از چشم‌های دقیق ایشان خواهد گذشت. اگر پای تحویل هفتگی رمانم آفرینی می‌نوشتند یا تشویقم می‌کردند تا یک هفته ذوق از کلماتم بالا می‌رفت... آن‌قدر دقیق و جدی و سخت‌گیرانه ما را به نوشتن وا می‌داشتند که باور کرده بودیم نویسنده‌ایم...
روز آخر کلاس به من و همکلاسی‌ها گفتند شما چرا این‌قدر ناراحتید؟ چیزی تمام نشده؛ قرار است رمان‌های تکمیل‌شده‌تان را بفرستید و من بخوانم و باز هم با هم صحبت کنیم. گفتم صادقانه بگویم؛ دلم برای همه‌ی پنجشنبه‌هایی که از قم می‌آمدم تهران و سهمیه هفتگی‌ام را در لوازم‌التحریری رو به روی موسسه پرینت می‌گرفتم و به دست‌نوشته‌های شما روی داستانم خیره می‌شدم تنگ می‌شود‌. گفتم اتفاقی که در این یک سال برای نوشتن ما رخ داده احتمالا تاثیرش را سال‌ها بعد نشان خواهد داد و ما از الان دلتنگِ این روزهای صمیمانه‌ایم.

@naranjname2

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

176

obunachilar
Kanal statistikasi