📝 نامعتبر
〽️ من هم مثل خیلی از زنان سرزمینم در یک خانواده مذهبی و اصولگرا(نه در معنای سیاسی) بزرگ شدم. بدون بدن. با این تفاوت که دسترسی وسیعی به انواع کتابها داشتم و این درکنار داشتن مادری مراقب به بیبدن بودن من دامن میزد. بدن مهم نبود. به چشم نمیآمد. در نوجوانی هم که با تمام انرژی تلاش میکرد خودش را یادآوری کند با انواع و اقسام روشهایی رسمی و غیررسمی ایجاد احساس شرم و گناه سرکوب میشد.
مجرای ارتباط من با جهان کتابها بودند و طبیعی است که هم از جهت ذهن و هم بدن، حتی جهان رمانها خیلی فرق دارند با انیمیشنهای شاهوپری و فیلم و سریالها...
〽️ کتابها و حتی رمانها ولو در تاریخ و جغرافیای متفاوت رخ میدادند طرح متفاوتی از جهان ترسیم میکردند که کمابیش همخوان بود با آموزههای مبتنی بر نفی بدن. ضمن اینکه امروز میتوانم مطمئن باشم سانسور هم در تاکید بر آن موثر بود. بدن، به ویژه بدن زن چیزی نبود که ارزش توجه داشته باشد. چیزی که اهمیت داشت نفس بود و عقل بود.
〽️این بخت را یافتم که خلاف رویه دخترانی که خانوادههای مشابه من داشتند برای تحصیل به پایتخت بیایم و زندگی خوابگاهی را تجربه کنم و چون از کتابها یاد گرفته بودم « ای برادر تو همه اندیشهای» و «مردها ارزشش را ندارند» و «ازدواج برای زنها یعنی نابودی من و حل شدن در دیگران» تصمیم گرفتم ازدواج نکنم: من هیچ تصور و تصویری از لذتهای تن نداشتم. من اگر تنزدوده میشدم شاید میتوانستم شهروند مدینه فاضله فارابی باشم که حتی چند مرحله پالودهتر از آرمانشهر افلاطون بود.
〽️زندگی خوابگاهی اولین مرحله هبوط از امنیت بهشت بود. سادهترین قسمتش آگاهی نسبت به بدن! از مراقبت و سلامتی تا زیبایی و تناسب و بعد تجربه تکثر. آدمها ارزشهای مرا قبول ندارند، ولی بیارزش نیستند و ما همچنان میتوانیم باهم همخانه و همخوراک و دوست باشیم و این آغاز حیرت بود و تردید که یادم است با چشمهایی گریان (و تنی رنجور از غذای خوابگاه) برای پدرم در نامهای از آن نوشتم.
〽️ اگر میخواستم هم نمیتوانستم از ارزشهای خودم فاصله بگیرم. ولی از همان زمان تا امروز این فکر هرگز دست از سرم برنداشته که چطور آنچه من آموخته بودم و اصول آن پیوند محکمی داشت با گفتمان رسمی، همه قصههای دیگر را از اعتبار انداخته و درحاشیه خاموش نگه داشته بود/ است. درعین حال، زن بودن، بدن بودن و نامعتبر بودن این امکان را فراهم کرد که اگرچه برای داشتن جایی کنار نیمکت ذخیره، ناگزیر در زمین فوتبال پسرها بازی/ تمرین کنیم، همواره با «اعتبار» و «اجبار» اصول و ارزشهای مسلمپنداشته شده درگیر باشم. من که خودم اعتبار را 'رغم' نامعتبر بودن جستجو کرده بودم؛ به بینشهای موجود در ارزشها و نگرشهای نامعتبرها و خاموشها باور داشته و دارم.
@neocritic
〽️ من هم مثل خیلی از زنان سرزمینم در یک خانواده مذهبی و اصولگرا(نه در معنای سیاسی) بزرگ شدم. بدون بدن. با این تفاوت که دسترسی وسیعی به انواع کتابها داشتم و این درکنار داشتن مادری مراقب به بیبدن بودن من دامن میزد. بدن مهم نبود. به چشم نمیآمد. در نوجوانی هم که با تمام انرژی تلاش میکرد خودش را یادآوری کند با انواع و اقسام روشهایی رسمی و غیررسمی ایجاد احساس شرم و گناه سرکوب میشد.
مجرای ارتباط من با جهان کتابها بودند و طبیعی است که هم از جهت ذهن و هم بدن، حتی جهان رمانها خیلی فرق دارند با انیمیشنهای شاهوپری و فیلم و سریالها...
〽️ کتابها و حتی رمانها ولو در تاریخ و جغرافیای متفاوت رخ میدادند طرح متفاوتی از جهان ترسیم میکردند که کمابیش همخوان بود با آموزههای مبتنی بر نفی بدن. ضمن اینکه امروز میتوانم مطمئن باشم سانسور هم در تاکید بر آن موثر بود. بدن، به ویژه بدن زن چیزی نبود که ارزش توجه داشته باشد. چیزی که اهمیت داشت نفس بود و عقل بود.
〽️این بخت را یافتم که خلاف رویه دخترانی که خانوادههای مشابه من داشتند برای تحصیل به پایتخت بیایم و زندگی خوابگاهی را تجربه کنم و چون از کتابها یاد گرفته بودم « ای برادر تو همه اندیشهای» و «مردها ارزشش را ندارند» و «ازدواج برای زنها یعنی نابودی من و حل شدن در دیگران» تصمیم گرفتم ازدواج نکنم: من هیچ تصور و تصویری از لذتهای تن نداشتم. من اگر تنزدوده میشدم شاید میتوانستم شهروند مدینه فاضله فارابی باشم که حتی چند مرحله پالودهتر از آرمانشهر افلاطون بود.
〽️زندگی خوابگاهی اولین مرحله هبوط از امنیت بهشت بود. سادهترین قسمتش آگاهی نسبت به بدن! از مراقبت و سلامتی تا زیبایی و تناسب و بعد تجربه تکثر. آدمها ارزشهای مرا قبول ندارند، ولی بیارزش نیستند و ما همچنان میتوانیم باهم همخانه و همخوراک و دوست باشیم و این آغاز حیرت بود و تردید که یادم است با چشمهایی گریان (و تنی رنجور از غذای خوابگاه) برای پدرم در نامهای از آن نوشتم.
〽️ اگر میخواستم هم نمیتوانستم از ارزشهای خودم فاصله بگیرم. ولی از همان زمان تا امروز این فکر هرگز دست از سرم برنداشته که چطور آنچه من آموخته بودم و اصول آن پیوند محکمی داشت با گفتمان رسمی، همه قصههای دیگر را از اعتبار انداخته و درحاشیه خاموش نگه داشته بود/ است. درعین حال، زن بودن، بدن بودن و نامعتبر بودن این امکان را فراهم کرد که اگرچه برای داشتن جایی کنار نیمکت ذخیره، ناگزیر در زمین فوتبال پسرها بازی/ تمرین کنیم، همواره با «اعتبار» و «اجبار» اصول و ارزشهای مسلمپنداشته شده درگیر باشم. من که خودم اعتبار را 'رغم' نامعتبر بودن جستجو کرده بودم؛ به بینشهای موجود در ارزشها و نگرشهای نامعتبرها و خاموشها باور داشته و دارم.
@neocritic