•[ #ممنوعه 🖤🔗]•
#پارت_١٤٥⛓🖤
يك هفته گذشته بود و هر روز ويجاندرا باهم سردتر ميشد جالبيش اينجا بود كه علت دوري و سرديش نمي دونستم...
زندگيم هم از اون جالب تر بود! شب كه ميخوابيدم نميفهميدم تا صبح كجام و چه اتفاقي برام افتاده!
صبح كه بيدار ميشدم يا ويجاندرا باهم سردتر ميشد يا يك جايي از بدنم زخم و كبود بود!
نميفهميدم اينجا چه خبره!
ويجاندرا امروز با چاندني بيرون رفته بودن و منم خونه تنها بودم، خواستم برم حموم كه نگاهي به خودم تو آيينه انداختم چطور يادم رفته بود! يعني اصلا اين گردنبد از گردنم در نياوردم؟
دستم سمت قفلش بردم تا بازش كنم كه اينبار دخترك كنارم ديدم چشمام محكم بهم فشار دادم :
- اين ها همش خياله دختر همش! همش! تو خوبي...
صداي دخترك باعث شد چشمام باز كنم :
- خيال؟ من واقعيم...
- از اينجا برو من تنها بزار
- چرا؟ من تورو دوست دارم تو مال مني!
- اينكار با من نكن لطفا برو!
لبخند دخترك خشك شد و با خشم و حاله اي از غم بهم خيره شده بود، ناخداگاه اشك هام فرو ريختن و خطاب بهش گفتم :
- تو كي هستي؟ لطفا انقدر من رو ازيت نكن برو لطفا! برو
- نه من تورو ميخوام!
ديگه حاضر نبودم به حرفاش گوش كنم دوان دوان از اتاقم اومدم بيرون صداش كه اسمم رو به زبون مياورد مدام توي گوشم زمزمه ميشد، بايد از عمارت ميرفتم بيرون ، ميرفتم پيش ويجاندرا! نزديك پله ها رسيدم و خواستم از پله ها برم پايين كه شنيدن كلمه از زبون اون وايسادم!
-مامان...!
به سمتش برگشتم و ديدم روبه روم ايستاده كلمه اي كه گفت برام گنگ بود :
- چي؟
- مامان... تو مامان مني
شوكه شدم و خندم گرفته بود :
- چي داري ميگي دختر جون؟ از اينجا برو!
- ولي تو مامانمي منم تورو ميخوام عيب نداره من بخشيدمت لطفا الان ديگه نااميدم نكن
خواست بياد سمتم كه با صداي نسبتا بلندي گفتم :
- به من نزديك نشو! من دختري جز چاندني ندارم برو از اينجا!
- تو مامان مني!
داشت به سمتم قدم برميداشت حواسم به پشتم نبود و يادم نبود بين پله هام! قدمي كه به عقب برداشتم مصادف شد با از دست دادن كنترلم و پرت شدنم، شدت درد انقدر زياد شد كه متوجه هيچي نميشدم حتي حضور ويجاندرا و در آغوش كشيدنم...
سپاسگزارم از توجه شما♥️✨
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_LY0BKmp
بيصبرانه منتظر نظراتتون هستم
#پارت_١٤٥⛓🖤
يك هفته گذشته بود و هر روز ويجاندرا باهم سردتر ميشد جالبيش اينجا بود كه علت دوري و سرديش نمي دونستم...
زندگيم هم از اون جالب تر بود! شب كه ميخوابيدم نميفهميدم تا صبح كجام و چه اتفاقي برام افتاده!
صبح كه بيدار ميشدم يا ويجاندرا باهم سردتر ميشد يا يك جايي از بدنم زخم و كبود بود!
نميفهميدم اينجا چه خبره!
ويجاندرا امروز با چاندني بيرون رفته بودن و منم خونه تنها بودم، خواستم برم حموم كه نگاهي به خودم تو آيينه انداختم چطور يادم رفته بود! يعني اصلا اين گردنبد از گردنم در نياوردم؟
دستم سمت قفلش بردم تا بازش كنم كه اينبار دخترك كنارم ديدم چشمام محكم بهم فشار دادم :
- اين ها همش خياله دختر همش! همش! تو خوبي...
صداي دخترك باعث شد چشمام باز كنم :
- خيال؟ من واقعيم...
- از اينجا برو من تنها بزار
- چرا؟ من تورو دوست دارم تو مال مني!
- اينكار با من نكن لطفا برو!
لبخند دخترك خشك شد و با خشم و حاله اي از غم بهم خيره شده بود، ناخداگاه اشك هام فرو ريختن و خطاب بهش گفتم :
- تو كي هستي؟ لطفا انقدر من رو ازيت نكن برو لطفا! برو
- نه من تورو ميخوام!
ديگه حاضر نبودم به حرفاش گوش كنم دوان دوان از اتاقم اومدم بيرون صداش كه اسمم رو به زبون مياورد مدام توي گوشم زمزمه ميشد، بايد از عمارت ميرفتم بيرون ، ميرفتم پيش ويجاندرا! نزديك پله ها رسيدم و خواستم از پله ها برم پايين كه شنيدن كلمه از زبون اون وايسادم!
-مامان...!
به سمتش برگشتم و ديدم روبه روم ايستاده كلمه اي كه گفت برام گنگ بود :
- چي؟
- مامان... تو مامان مني
شوكه شدم و خندم گرفته بود :
- چي داري ميگي دختر جون؟ از اينجا برو!
- ولي تو مامانمي منم تورو ميخوام عيب نداره من بخشيدمت لطفا الان ديگه نااميدم نكن
خواست بياد سمتم كه با صداي نسبتا بلندي گفتم :
- به من نزديك نشو! من دختري جز چاندني ندارم برو از اينجا!
- تو مامان مني!
داشت به سمتم قدم برميداشت حواسم به پشتم نبود و يادم نبود بين پله هام! قدمي كه به عقب برداشتم مصادف شد با از دست دادن كنترلم و پرت شدنم، شدت درد انقدر زياد شد كه متوجه هيچي نميشدم حتي حضور ويجاندرا و در آغوش كشيدنم...
سپاسگزارم از توجه شما♥️✨
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_LY0BKmp
بيصبرانه منتظر نظراتتون هستم