راهنما میزنم و سریع میپیچم توی بنبستی که توی یک نگاه میخوانم اسمش گلنار است. یادم به گلنار میافتد توی آن وضعیت. شهلا ریاحی بازی میکرد و گلنار هم همین دخترهای بود که تازگیها توی یک سریالی عشق مصطفی زمانی شده بود. یکفصلش را بیشتر با سیما ندیدم. بعدش حوصلهام نکشید و علی نصیریان هم دیگر بازیاش تمام شد و همین برای دست شستن من از تماشایش بس بود. پارک میکنم کنار دیوار این بنبست عریضوطویل و دست پاچه میچپم توی مهمانپذیری که سر بنبست است. پیرمرد تقریباً هفتادسالهای کلاه نمدی رنگورو رفتهای گذاشته روی سرش و دولا شده زیر پیشخوان. انگار دنبال چیزی میگردد. در نگاه اول به تحتانیاش نگاه میکنم و بعداً که کمر راست میکند فوقانیاش را میبینم و کلاه نمد را. صدا صاف میکنم و میپرسم حاجی سرویس بهداشتی دارید؟ سر تکان میدهد طوری که یعنی باید تکرار کنم. با صدای نسبتاً بلندتری تکرار میکنم: دستشویی اینجا هست؟ مگر میشود دستشویی نداشته باشد؟ پس خود این پیرمرد با این کهولت سن، برای قضای حاجت چهکار میکند؟ منتهی اگر اجازه ندهد هرکسی از دستشویی مهمانپذیر استفاده کند، بحثش جداست. این پا و آن پا میشوم که اگر گفت نمیشود استفاده کنی سریع بروم و فکری به حال خودم کنم. دوباره سر تکان میدهد و برای بار سوم بدون خجالت و این اطوارها داد میزنم: مستراح اینجا هست حاجآقا؟ مستراح! بیچاره فهمیده. هنوز هم حرفی نمیزند. با خودم فکر میکنم نکند لال است زبانبسته. انتهای راهرو مهمانپذیر که باریک است و فقط با یک کورسوی چراغ زرد روشن شده، دری را نشان میدهد و یک کلید درشت میاندازد کف مشتم...