آقا اون شب حوالی ساعت یک داشتیم با رفقا از هیئت برمیگشتیم، که یه پسره مست بود داشت تو خیابون راه میرفت، ما رو گرفت به حرف
این پسره فهمید ما مذهبی هستیم شروع کرد به زدن حرفای مذهبی😂 کاری به این ندارم حالا
یه شعر خوند دیگه پاره شدیم از خنده💔😂
شعرش:
بنازم من چهار یار نبی را
ابوبکر و عمر، عثمان و علی را🗿
(فلان کنم) من سه تای اولی را
که خوردند (فلان فلان شده ها) حق علی را
این پسره فهمید ما مذهبی هستیم شروع کرد به زدن حرفای مذهبی😂 کاری به این ندارم حالا
یه شعر خوند دیگه پاره شدیم از خنده💔😂
شعرش:
بنازم من چهار یار نبی را
ابوبکر و عمر، عثمان و علی را🗿
(فلان کنم) من سه تای اولی را
که خوردند (فلان فلان شده ها) حق علی را