𓂃 💌 : @HelloftheHeaven
وقتی چمدونتو روی پله های قطار گذاشتی و برای آخرین بار به من نگاه کردی، میخواستم گریه کنم تا شاید دلت واسم بسوزه و بمونی. ولی اینکارو نکردم، فقط سرجام ایستادم، لبخند زدم و دور شدن قطار رو تماشا کردم .
ولی اون شب تا خونه پیاده رفتم و فقط فکرکردم، به روزا و خاطراتی که باهم ساختیم، به شبایی که تا صبح حرف میزدیم و به هم دلداری میدادیم. راستش هیچوقت کسی نبود که بتونم با خیال راحت درمورد ناراحتیام حرف بزنم ولی تو به تمام حرفام گوش میدادی و منم تلاشمو میکردم که گوش شنوا باشم برات .
من و تو تنها کسایی بودیم که به همدیگه اهمیت میدادیم و همو درک میکردیم .
حالا که هرکدوممون یه جایی از این دنیاییم، تنها شدیم. نه ؟
وقتی چمدونتو روی پله های قطار گذاشتی و برای آخرین بار به من نگاه کردی، میخواستم گریه کنم تا شاید دلت واسم بسوزه و بمونی. ولی اینکارو نکردم، فقط سرجام ایستادم، لبخند زدم و دور شدن قطار رو تماشا کردم .
ولی اون شب تا خونه پیاده رفتم و فقط فکرکردم، به روزا و خاطراتی که باهم ساختیم، به شبایی که تا صبح حرف میزدیم و به هم دلداری میدادیم. راستش هیچوقت کسی نبود که بتونم با خیال راحت درمورد ناراحتیام حرف بزنم ولی تو به تمام حرفام گوش میدادی و منم تلاشمو میکردم که گوش شنوا باشم برات .
من و تو تنها کسایی بودیم که به همدیگه اهمیت میدادیم و همو درک میکردیم .
حالا که هرکدوممون یه جایی از این دنیاییم، تنها شدیم. نه ؟