هنوز اون شب و یادمه
وقتی که با هراس از خونه بیرون زدم
بارون میبارید و شهر توی خاموشی فرو رفته بود
بی تاب بودم و دنبال چیزی میگشتم
تو اون لحظه نمیدونستم چه چیزی میخوام
فقط دنبالش میگشتم
هیچجا نبود
بارون شدید تر شد و سرپناهی نداشتم
راه خونه رو هم گم کرده بودم
چراغی ۱۰۰ متر جلو تر سوسو میکرد
سمت چراغ دویدم و به کافه ای رسیدم
مرد سالخورده ای به داخل کافه دعوتم کرد
زمانی که وارد شدم تمام احساسات به سراغم اومدن
به گریه افتادم و گوشه ای روی زمین نشستم
انگار چیزی که میخواستم رو پیدا کرده بودم
شاید اون گمشده خودم بودم.... 🙃
#text
وقتی که با هراس از خونه بیرون زدم
بارون میبارید و شهر توی خاموشی فرو رفته بود
بی تاب بودم و دنبال چیزی میگشتم
تو اون لحظه نمیدونستم چه چیزی میخوام
فقط دنبالش میگشتم
هیچجا نبود
بارون شدید تر شد و سرپناهی نداشتم
راه خونه رو هم گم کرده بودم
چراغی ۱۰۰ متر جلو تر سوسو میکرد
سمت چراغ دویدم و به کافه ای رسیدم
مرد سالخورده ای به داخل کافه دعوتم کرد
زمانی که وارد شدم تمام احساسات به سراغم اومدن
به گریه افتادم و گوشه ای روی زمین نشستم
انگار چیزی که میخواستم رو پیدا کرده بودم
شاید اون گمشده خودم بودم.... 🙃
#text