_خب دیدیش؟ چی شد؟
_آره دیدمش، گفت چرا بُق کردی؟ نیگا داره باهار میاد
گفتم باهار؟ شالتو بده کنار، گوشتو جلو بیار...
ببین ما وا دادیم، شدیم شبیه رانندهای که بیست و چند ساله با یه کاستِ فرهاد مسافر میکشه تو خط انقلاب_آزادی، آخر شبمونم شوریدهس شبیه آخرِ فیلمای فرهادی، شما پا دادی، ما قلب دادیم دل دادیم، نیگا دفترمو، شعر دادیم، سرمهی چشمت جوهرمون شد وُ نوشتیم کلمه به کلمه، تا دیدی هوات توی سَرَمه، سنگین شدی و حالا خنده رفته و چیزی که مونده غمه، قلمو گذاشتیم کنار وُ شدیم مثل لاتِ بی قمه، روزا سرمون گرمه ولی که شب میرسه هوامون بارونه و گونههامون نَمه، ولی خب تقصیر تو که نیست دنیا اینجوری شده که عشق و نفرت درهمه، حالِ آدما مبهمه، تا طرف نفهمیده قلبت توی دستاشه همه چی خوبه، بهشته، اما تا فهمید دیگه مابقیش جهنمه
ولی جونم حرفات هنوز توی سرمه!
حالا داری میگی باهار میاد؟ باهار کجا بود؟ همش مهر و آبان و آذره، پاییزه هوای اتاق من تویِ نبودنت شبیه هوای اردبیل و تبریزه سرده سرده سرده
پرده رو میزنم کنار اما تاریکه نبودنت توی مخم حل نمیشه، سخته، شبیه مسائل استاتیکه، اون آهنگ بود میگفت رینگ مای بلز، همون که دوست داشتی، آهنگ انریکه هی اونو گوش میدم چشمام قرمز میشه و رفیقام میگن توام که همش مستی که مرتیکه!
میگم حساسیت فصلیه، من به هوای باهار حساسیت دارم ولی خب هیشکی نمیدونه که من به فصل نبودنت حساسیت دارم و از وقتی فهمیدم هوای دلت با هوای دلم جور نیست هی چشام خیس و سرخ میشه!
_همه اینا رو گفتی بهش ینی؟
_راستش شالشو که داد کنار گوششو که جلو آورد خواستم بگم اینا رو اما همچین که بوی موهاش خورد توی صورتم چشامو بستم وا کردم و لالمونی گرفتم و فقط زل زدم بهش،
گفت بخند دیگه باز اونطوریای که!
منم خندیدم با اینکه میدونم دلش پیش من نیست ولی خندیدم، خندیدم
_این مدلی خندیدن چقدر سخته...
_اسمش خندهس ولی خنده توی دلت جریان نداره، مثه خون لخته
+پاشو بریم، پاشو بریم دیر وقته...
#علی_سلطانی
_آره دیدمش، گفت چرا بُق کردی؟ نیگا داره باهار میاد
گفتم باهار؟ شالتو بده کنار، گوشتو جلو بیار...
ببین ما وا دادیم، شدیم شبیه رانندهای که بیست و چند ساله با یه کاستِ فرهاد مسافر میکشه تو خط انقلاب_آزادی، آخر شبمونم شوریدهس شبیه آخرِ فیلمای فرهادی، شما پا دادی، ما قلب دادیم دل دادیم، نیگا دفترمو، شعر دادیم، سرمهی چشمت جوهرمون شد وُ نوشتیم کلمه به کلمه، تا دیدی هوات توی سَرَمه، سنگین شدی و حالا خنده رفته و چیزی که مونده غمه، قلمو گذاشتیم کنار وُ شدیم مثل لاتِ بی قمه، روزا سرمون گرمه ولی که شب میرسه هوامون بارونه و گونههامون نَمه، ولی خب تقصیر تو که نیست دنیا اینجوری شده که عشق و نفرت درهمه، حالِ آدما مبهمه، تا طرف نفهمیده قلبت توی دستاشه همه چی خوبه، بهشته، اما تا فهمید دیگه مابقیش جهنمه
ولی جونم حرفات هنوز توی سرمه!
حالا داری میگی باهار میاد؟ باهار کجا بود؟ همش مهر و آبان و آذره، پاییزه هوای اتاق من تویِ نبودنت شبیه هوای اردبیل و تبریزه سرده سرده سرده
پرده رو میزنم کنار اما تاریکه نبودنت توی مخم حل نمیشه، سخته، شبیه مسائل استاتیکه، اون آهنگ بود میگفت رینگ مای بلز، همون که دوست داشتی، آهنگ انریکه هی اونو گوش میدم چشمام قرمز میشه و رفیقام میگن توام که همش مستی که مرتیکه!
میگم حساسیت فصلیه، من به هوای باهار حساسیت دارم ولی خب هیشکی نمیدونه که من به فصل نبودنت حساسیت دارم و از وقتی فهمیدم هوای دلت با هوای دلم جور نیست هی چشام خیس و سرخ میشه!
_همه اینا رو گفتی بهش ینی؟
_راستش شالشو که داد کنار گوششو که جلو آورد خواستم بگم اینا رو اما همچین که بوی موهاش خورد توی صورتم چشامو بستم وا کردم و لالمونی گرفتم و فقط زل زدم بهش،
گفت بخند دیگه باز اونطوریای که!
منم خندیدم با اینکه میدونم دلش پیش من نیست ولی خندیدم، خندیدم
_این مدلی خندیدن چقدر سخته...
_اسمش خندهس ولی خنده توی دلت جریان نداره، مثه خون لخته
+پاشو بریم، پاشو بریم دیر وقته...
#علی_سلطانی