روزها میگذشت و او هنوز در گذشته سِیر میکرد،در آن روز هایی که دست در دست مرد مهربانش خیابان های شهر را طی میکردند،همیشه دست های گرم و حمایتگرش را دوست داشت.
به زمانی فکر میکرد که با او در خیابان های برفی قدم میزد،احساس غرور میکرد و به خود میبالید که عاشق همچین مردی است،به دیوانگی هایشان در شب زمستانی فکر میکرد،به رقصیدنشان در برف ها،به صدای بلند قهقه هایشان،به آن بستنی ای که به اصرار او خریده شده بود و در میان برف ها میخوردند،هنوز حتی با گذشت چندین وقت آن سرمای جانسوز بستنی را به یاد می آورد، دوست داشت دوباره برگردد به آن زمان ها،ای کاش هیچ وقت آن روزها تمام نمیشد،ای کاش تا ابد در عسل چشمان مردش غرق میشد،ای کاش هیچ وقت آن چشمان زیبا به رویش بسته نمیشد،ای کاش...
به زمانی فکر میکرد که با او در خیابان های برفی قدم میزد،احساس غرور میکرد و به خود میبالید که عاشق همچین مردی است،به دیوانگی هایشان در شب زمستانی فکر میکرد،به رقصیدنشان در برف ها،به صدای بلند قهقه هایشان،به آن بستنی ای که به اصرار او خریده شده بود و در میان برف ها میخوردند،هنوز حتی با گذشت چندین وقت آن سرمای جانسوز بستنی را به یاد می آورد، دوست داشت دوباره برگردد به آن زمان ها،ای کاش هیچ وقت آن روزها تمام نمیشد،ای کاش تا ابد در عسل چشمان مردش غرق میشد،ای کاش هیچ وقت آن چشمان زیبا به رویش بسته نمیشد،ای کاش...