🦋ساختمان دیوونه ها🦋
پارت:87
10 دقیقهای طول کشید تا به بستنی فروشی مورد نظر شروین برسیم
بعد از گرفتن بستنی شروین یکی رو به دستم داد که با ذوق گفتم:مرسی
در حالی که قدم میزدیم تا به ویلا برسیم با لذت بستنیم رو لیسی زدم و گفتم:هرچیزی که شکلاتی باشه دوست دارم
گازی به بستنیم زدم و با لذت خوردمش.
بعد از تموم کردن بستنیم نگاهی به شروین انداختم که هنوز در کمال آرامش داشت بستنیش رو میخورد
خندیدم و گفتم:بستنی آب شد تو هنوز نخوردیش!؟
درحالی که گاز های آخر رو به بستنیش میزد گفت:این کار ظریفی هست تو که دیگه باید بدونی نیاز به آرامش داره
اَبرویی بالا انداختم و سری تکون دادم.
وقتی به ویلا رسیده بودیم کاملا خیس شده بودیم و آب باران ازمون میچکید.
بعد از عوض کردن لباس و خوردن شام ساعت حدود 3 بود که بچه ها به اتاق هاشون رفتن تا بخوابن.
از اونجایی که مینا و سحر روی تخت خوابیده بودن رختخوابم رو گوشهای از اتاق انداختم و دراز کشیدم
بدنم رو کشیدم و اخیشی گفتم.
سحر:حالا میومدی روی تخت میخوابیدی
درحالی که خمیازه میکشیدم گفتم:کنار شما خوابم نمیبره انقدر که تکون میخورید
مینا درحالی که از روی تخت بهم زل زده بود مشکوک پرسید:چرا انقدر دیر برگشتین؟!
شانهای بالا انداختم و بیخیال گفتم:رفتیم بستنی شکلاتی خوردیم
مینا خبیث و منظور دار خندید و گفت:خوبه
چشم قرهای بهش رفتم و گفتم:دیگه خفه میخوام بخوابم
سحر بلند شد و چراغ اتاق رو خاموش کرد
چند لحظه بعد وقتی اتاق کاملا ساکت شد چشمهام گرم شد و خوابم برد...
با حرص چشمهام رو باز کردم و جیغ زدم:مینا خفهههه شو
مینا:غلط کردی صبح شده پاشو ببینم میخوایم بریم کنار دریا
با بدبختی نالیدم:امیدوارم حنجرت جر بخوره
دانیار وارد اتاق شد و باخنده گفت:هعی قُل کوچیکه بیدار شو دیگه
_خدا همتون رو باهم لعنت کنه
با بغض از رختخواب عزیزم جدا شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
قرار بود صبحانه رو کنار دریا بخوریم
بعد از پوشیدن لباس و آماده شدن پایین رفتم و گفتم:بَه بَه دوستان صبح زیباتون بخیر
بچه ها با خنده جوابم رو دادن؛ بعد از برداشتن وسایل مورد نیاز که توسط پسرا حمل میشد از ویلا خارج شدیم تا به سمت دریا بریم.
پارت:87
10 دقیقهای طول کشید تا به بستنی فروشی مورد نظر شروین برسیم
بعد از گرفتن بستنی شروین یکی رو به دستم داد که با ذوق گفتم:مرسی
در حالی که قدم میزدیم تا به ویلا برسیم با لذت بستنیم رو لیسی زدم و گفتم:هرچیزی که شکلاتی باشه دوست دارم
گازی به بستنیم زدم و با لذت خوردمش.
بعد از تموم کردن بستنیم نگاهی به شروین انداختم که هنوز در کمال آرامش داشت بستنیش رو میخورد
خندیدم و گفتم:بستنی آب شد تو هنوز نخوردیش!؟
درحالی که گاز های آخر رو به بستنیش میزد گفت:این کار ظریفی هست تو که دیگه باید بدونی نیاز به آرامش داره
اَبرویی بالا انداختم و سری تکون دادم.
وقتی به ویلا رسیده بودیم کاملا خیس شده بودیم و آب باران ازمون میچکید.
بعد از عوض کردن لباس و خوردن شام ساعت حدود 3 بود که بچه ها به اتاق هاشون رفتن تا بخوابن.
از اونجایی که مینا و سحر روی تخت خوابیده بودن رختخوابم رو گوشهای از اتاق انداختم و دراز کشیدم
بدنم رو کشیدم و اخیشی گفتم.
سحر:حالا میومدی روی تخت میخوابیدی
درحالی که خمیازه میکشیدم گفتم:کنار شما خوابم نمیبره انقدر که تکون میخورید
مینا درحالی که از روی تخت بهم زل زده بود مشکوک پرسید:چرا انقدر دیر برگشتین؟!
شانهای بالا انداختم و بیخیال گفتم:رفتیم بستنی شکلاتی خوردیم
مینا خبیث و منظور دار خندید و گفت:خوبه
چشم قرهای بهش رفتم و گفتم:دیگه خفه میخوام بخوابم
سحر بلند شد و چراغ اتاق رو خاموش کرد
چند لحظه بعد وقتی اتاق کاملا ساکت شد چشمهام گرم شد و خوابم برد...
با حرص چشمهام رو باز کردم و جیغ زدم:مینا خفهههه شو
مینا:غلط کردی صبح شده پاشو ببینم میخوایم بریم کنار دریا
با بدبختی نالیدم:امیدوارم حنجرت جر بخوره
دانیار وارد اتاق شد و باخنده گفت:هعی قُل کوچیکه بیدار شو دیگه
_خدا همتون رو باهم لعنت کنه
با بغض از رختخواب عزیزم جدا شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
قرار بود صبحانه رو کنار دریا بخوریم
بعد از پوشیدن لباس و آماده شدن پایین رفتم و گفتم:بَه بَه دوستان صبح زیباتون بخیر
بچه ها با خنده جوابم رو دادن؛ بعد از برداشتن وسایل مورد نیاز که توسط پسرا حمل میشد از ویلا خارج شدیم تا به سمت دریا بریم.