🌙🌱
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت۶۳
تشکر می کنم و با روسری که آورده ام، بالای زخم را می بندم. خونریزی کمتر می شود و دست های و دور زخم را با پارچه تمیز می کنم.
مرتضی که به هوش می آید؛ صورتش را مچاله می کند و می گوید:
_گلوله دربیار! خیلی میسوزه!
نمی توانم درد کشیدن کسی را جلویم ببینم، من خودم را به زور کنترل می کنم که با دیدن زخمش حالم بد نشود.
نمی توانم گلوله را بیرون بکشم!
رنگ نگاهش فرق دارد و به سختی می گوید:
_خواهش می کنم گلوله رو دربیارین!
_مَ... من نمیتونم.
آرام و یواش دوباره خواهش می کند. نمیتوانم بیشتر از این مقاومت کنم و مجبور می شوم با دو سیم داغ شده گلوله را خارج کنم.
مرتضی دردش را در خودش می ریزد و دم نمی زند.
دستش می لرزد و دانه های عرق روی صورتش حکایت کننده ی رنجی است که تحمل می کند.
به سختی گلوله را خارج می کنم و با پارچه ی تمیز دور اش را می بندم.
حاج آقا سراسیمه وارد حجره می شود و کنار مرتضی می نشیند.
اشک در چشمانش جمع می شود و با دستمالی قطرات اشک اش را پاک می کند. نمی دانم اشک حاج آقا دلیلش مرتضی است یا چیز دیگر...
بالاخره آن طلبه می آید و بتادین را روی زخمش می ریزم.
باز هم چیزی نمی گوید و فقط لب ورمیچیند. با گاز استریل باندپیچی می کنم و به مرتضی می گویم:
_من نمیدونم درست انجام دادم یا نه پس بیاین بریم بیمارستان.
به جای مرتضی حاج آقا می گوید:
_نمیشه، اگه ببریمش میگیرنش و تحویل ساواک میدن. باید دعا کنیم همین قدر معالجه کافی باشه.
_آخه حاج آقا، جوونش که شوخی نیست.
_منم نمیگم شوخیه دخترم، اصلا بخاطر جوونشه که میگم نریم.
مرتضی درخواست آب می کند که حاج آقا با خوشرویی می گوید:
_مرتضی جان به یاد شهدای کربلا بیوفت که تشنگی و گشنگی رو با توکل به خدا تحمل می کردن. من شنیدم واسه همچین مریضیایی نباید آب خورد.
از روی ترحم به مرتضی نگاه می کنم که لب های را با آب دهانش تر می کند.
_حاج آقا! تشنه اس خب بیچاره!
_یه دستمال رو تر کنین و روی لباش بزارین.
دستمالِ تر را به حاج آقا می دهم و حاج آقا روی لب های مرتضی می کشد.
دیگر نمیتوانم نگرانی ام را نسبت به دایی پنهان کنم و مرتضی را صدا می کنم.
_آقا مرتضی؟ صدامو می شنوین؟
چشمانش را آهسته آهسته باز می کند و ابروهایش از درد درهم می روند.
نگاهی به من می اندازد که سرم را پایین می اندازم و می پرسم:
_داییم کو؟ با شما نیومد که.
سرش را حرکت می دهد و چشمانش را باز و بسته می کند.
چشمانش پر از اشک می شوند و یکی یکی روی گونه هایش می ریزند.
نفس های صدا دارش در گوشم می پیچد و منتظر جواب هستم که حاج آقا می گوید:
_بزارین استراحت کنن.
به تمام معنا وا می روم. با دلخوری نگاهم را به مرتضی می سپارم و چیزی نمی گویم.
با اینکه صبح چیزی نخوردم و ناهار درست و درمانی هم نداشتیم، احساس گرسنگی نمی کنم.
اشکم در می آید و دلم شور دایی را می زند، فکر های ناجور به سرم می زند و طاقتم را طاق می کنند.
قرآن را کنار می گذارم و به حاج آقا می گویم:
_حاج آقا داییم کجاست؟ چرا با ایشون نیومده؟
حاج آقا سرش را از قرآن بالا نمی آورد و می گوید:
_لابد رفتن دنبال کاری، این کارا واسش نمیشه ساعت و زمان تنظیم کرد.
_ولی آخه... مگه نگفتین که خطرناکه؟
_والا دایی شما سر نترسی داره ازین چیزا نمی ترسه.
خنده ی حاج آقا مرا خوشحال نمی کند.
حاج آقا می رود و می گوید با شام برمی گردد.
مرتضی در حالی که خیس عرق شده است، احساس سرما می کند. به چند طلبه ای که وسط حیاط ایستاده اند اشاره می کنم تا بیایند.
از آنها می خواهم چند پتو بیاورند و آنها میروند و با پتو برمی گردند.
پتو را روی مرتضی می اندازم که انگار بیدار می شود.
از هذیان و ناله های در خوابش معلوم است کابوس دیده.
با دیدن من لبخند کمرنگی می زند که سریع رویش را از من می گیرد.
کنارش می نشینم و آهسته می گویم:" آقا مرتضی؟"
رویش را به من می کند اما نگاهم نمی کند.
_میشه بگین چه اتفاقی افتاده؟ من میدونم یه کاری شده اما شما چیزی نمی گین. چرا؟
چشمانش را می بندد و احساس می کنم خوابش برده.
حرف هایم را برمی دارم و کنج دلم مخفی می کنم.
حاج آقا با سفره و قابلمه وارد می شود و لبخندزنان می گوید:
_بسم الله دخترم... من یه خورده شکمو هستم برای همین دست پخت حاج خانوم بَدَک نیست. بفرما جلو!
استامبولیِ خوش بو و رنگیست اما فکر دایی اشتهایم را کور کرده.
چند قاشقی می خورم و تشکر می کنم. حاج آقا نگاهم می کند و چیزی نمی گوید.
غم در دلم چنبره زده و بغض را خواب و خوراکم کرده. حاج آقا به مرتضی سوپ رقیقی را به مرتضی می دهد و شب کنارمان می ماند.
#ادامه_دارد
#کپےباذکرنویسنده✅
| #نویسنده_مبینار (آیة)
🌱
#رمان_خاطرات_یک_مجاهد
#قسمت۶۳
تشکر می کنم و با روسری که آورده ام، بالای زخم را می بندم. خونریزی کمتر می شود و دست های و دور زخم را با پارچه تمیز می کنم.
مرتضی که به هوش می آید؛ صورتش را مچاله می کند و می گوید:
_گلوله دربیار! خیلی میسوزه!
نمی توانم درد کشیدن کسی را جلویم ببینم، من خودم را به زور کنترل می کنم که با دیدن زخمش حالم بد نشود.
نمی توانم گلوله را بیرون بکشم!
رنگ نگاهش فرق دارد و به سختی می گوید:
_خواهش می کنم گلوله رو دربیارین!
_مَ... من نمیتونم.
آرام و یواش دوباره خواهش می کند. نمیتوانم بیشتر از این مقاومت کنم و مجبور می شوم با دو سیم داغ شده گلوله را خارج کنم.
مرتضی دردش را در خودش می ریزد و دم نمی زند.
دستش می لرزد و دانه های عرق روی صورتش حکایت کننده ی رنجی است که تحمل می کند.
به سختی گلوله را خارج می کنم و با پارچه ی تمیز دور اش را می بندم.
حاج آقا سراسیمه وارد حجره می شود و کنار مرتضی می نشیند.
اشک در چشمانش جمع می شود و با دستمالی قطرات اشک اش را پاک می کند. نمی دانم اشک حاج آقا دلیلش مرتضی است یا چیز دیگر...
بالاخره آن طلبه می آید و بتادین را روی زخمش می ریزم.
باز هم چیزی نمی گوید و فقط لب ورمیچیند. با گاز استریل باندپیچی می کنم و به مرتضی می گویم:
_من نمیدونم درست انجام دادم یا نه پس بیاین بریم بیمارستان.
به جای مرتضی حاج آقا می گوید:
_نمیشه، اگه ببریمش میگیرنش و تحویل ساواک میدن. باید دعا کنیم همین قدر معالجه کافی باشه.
_آخه حاج آقا، جوونش که شوخی نیست.
_منم نمیگم شوخیه دخترم، اصلا بخاطر جوونشه که میگم نریم.
مرتضی درخواست آب می کند که حاج آقا با خوشرویی می گوید:
_مرتضی جان به یاد شهدای کربلا بیوفت که تشنگی و گشنگی رو با توکل به خدا تحمل می کردن. من شنیدم واسه همچین مریضیایی نباید آب خورد.
از روی ترحم به مرتضی نگاه می کنم که لب های را با آب دهانش تر می کند.
_حاج آقا! تشنه اس خب بیچاره!
_یه دستمال رو تر کنین و روی لباش بزارین.
دستمالِ تر را به حاج آقا می دهم و حاج آقا روی لب های مرتضی می کشد.
دیگر نمیتوانم نگرانی ام را نسبت به دایی پنهان کنم و مرتضی را صدا می کنم.
_آقا مرتضی؟ صدامو می شنوین؟
چشمانش را آهسته آهسته باز می کند و ابروهایش از درد درهم می روند.
نگاهی به من می اندازد که سرم را پایین می اندازم و می پرسم:
_داییم کو؟ با شما نیومد که.
سرش را حرکت می دهد و چشمانش را باز و بسته می کند.
چشمانش پر از اشک می شوند و یکی یکی روی گونه هایش می ریزند.
نفس های صدا دارش در گوشم می پیچد و منتظر جواب هستم که حاج آقا می گوید:
_بزارین استراحت کنن.
به تمام معنا وا می روم. با دلخوری نگاهم را به مرتضی می سپارم و چیزی نمی گویم.
با اینکه صبح چیزی نخوردم و ناهار درست و درمانی هم نداشتیم، احساس گرسنگی نمی کنم.
اشکم در می آید و دلم شور دایی را می زند، فکر های ناجور به سرم می زند و طاقتم را طاق می کنند.
قرآن را کنار می گذارم و به حاج آقا می گویم:
_حاج آقا داییم کجاست؟ چرا با ایشون نیومده؟
حاج آقا سرش را از قرآن بالا نمی آورد و می گوید:
_لابد رفتن دنبال کاری، این کارا واسش نمیشه ساعت و زمان تنظیم کرد.
_ولی آخه... مگه نگفتین که خطرناکه؟
_والا دایی شما سر نترسی داره ازین چیزا نمی ترسه.
خنده ی حاج آقا مرا خوشحال نمی کند.
حاج آقا می رود و می گوید با شام برمی گردد.
مرتضی در حالی که خیس عرق شده است، احساس سرما می کند. به چند طلبه ای که وسط حیاط ایستاده اند اشاره می کنم تا بیایند.
از آنها می خواهم چند پتو بیاورند و آنها میروند و با پتو برمی گردند.
پتو را روی مرتضی می اندازم که انگار بیدار می شود.
از هذیان و ناله های در خوابش معلوم است کابوس دیده.
با دیدن من لبخند کمرنگی می زند که سریع رویش را از من می گیرد.
کنارش می نشینم و آهسته می گویم:" آقا مرتضی؟"
رویش را به من می کند اما نگاهم نمی کند.
_میشه بگین چه اتفاقی افتاده؟ من میدونم یه کاری شده اما شما چیزی نمی گین. چرا؟
چشمانش را می بندد و احساس می کنم خوابش برده.
حرف هایم را برمی دارم و کنج دلم مخفی می کنم.
حاج آقا با سفره و قابلمه وارد می شود و لبخندزنان می گوید:
_بسم الله دخترم... من یه خورده شکمو هستم برای همین دست پخت حاج خانوم بَدَک نیست. بفرما جلو!
استامبولیِ خوش بو و رنگیست اما فکر دایی اشتهایم را کور کرده.
چند قاشقی می خورم و تشکر می کنم. حاج آقا نگاهم می کند و چیزی نمی گوید.
غم در دلم چنبره زده و بغض را خواب و خوراکم کرده. حاج آقا به مرتضی سوپ رقیقی را به مرتضی می دهد و شب کنارمان می ماند.
#ادامه_دارد
#کپےباذکرنویسنده✅
| #نویسنده_مبینار (آیة)