برای عباس کیارستمی
همسایۀ من،
سایه و
سِرگینشان را
روز و شب میدید
وز پنجره، هر روز میغرّید.
یکبار هم از بُرجِ زهرِ مارِ خود
بیرون نکرد او سر
تا بنگرد آن سُرخ را در فرّۀ فیروزه فام صبح
یا رَفرَفۀ پروازشان را
بشنود در پشت بام صبح.
میگفتم:
آن بالا ببین در آبیِ بیابر
آن طوقیَک را، در طوافِ صبح،
در پرواز!
آن سینه سرخان را ببین،
در آن سماعِ سبز!
بالیدن آمالشان را
بالشان را، بین!
آن وَجدها و
شورها و
حالشان را بین!
آن شامگاهان، نغمه ی قوقو سرودنَها
بقر بقوها، دُم کشیدنها
در طشتِ آبِ پشت بام و
صبح
تن شستن و در آفتابِ بامدادی پرگشودنها.
اما،
همسایۀ من،
سایه و
سرگینشان را
روز و شب میدید
و زپنجره، هرلحظه، میغرّید.
روزی،
سرانجام،
آن نگاهِ چرک مرده چیره شد،
ناچار
بُردم به شهری دورشان،
و آنجا رها کردم
مُردَم به دست و پای، در آن لحظۀ بدرود
در بازگشتن،
آه!
با روحم
نمیدانی چها کردم؟
وقتی شکسته،
خسته و
بگسسته از هستی
باز آمدم، دیدم
بسیار دور از باورِ من، در همین نزدیک
خیلِ کبوترهام،
پیش از من
در آن غروب روشن و تاریک
جمعی نشسته رویِ آغلِ در بسته شان، خالی.
و آن طوقیَک،
بر اوج
در طوافِ بامِ خانه،
در طیفی ز تنهائیش
میپرد
همسایۀ من، خصم هر زیبایی و آزرم،
آنجا کنارِ پنجره، با خشم و
هم باچشم،
میغرّد.
در زیرِ آواری ز حیرانی شدم، ویران
وان دَم که در آن واپسین فرصت، براشان، دانه
افشاندم
با خویش میگفتم: چه زیبایی و آزرمی
در پویه و پروازِ این سِحر آفرینان است!
که روح را
در جویبارانِ زلال خویش،
میشوید
یارب زبون باد و زیانکار، آن نگاهی کاو
غیر از گناه و فضله،
زیرِ آسمان،
چیزی نمیجوید."
محمدرضا شفیعیکدکنی
@setayeshgarezibayee
همسایۀ من،
سایه و
سِرگینشان را
روز و شب میدید
وز پنجره، هر روز میغرّید.
یکبار هم از بُرجِ زهرِ مارِ خود
بیرون نکرد او سر
تا بنگرد آن سُرخ را در فرّۀ فیروزه فام صبح
یا رَفرَفۀ پروازشان را
بشنود در پشت بام صبح.
میگفتم:
آن بالا ببین در آبیِ بیابر
آن طوقیَک را، در طوافِ صبح،
در پرواز!
آن سینه سرخان را ببین،
در آن سماعِ سبز!
بالیدن آمالشان را
بالشان را، بین!
آن وَجدها و
شورها و
حالشان را بین!
آن شامگاهان، نغمه ی قوقو سرودنَها
بقر بقوها، دُم کشیدنها
در طشتِ آبِ پشت بام و
صبح
تن شستن و در آفتابِ بامدادی پرگشودنها.
اما،
همسایۀ من،
سایه و
سرگینشان را
روز و شب میدید
و زپنجره، هرلحظه، میغرّید.
روزی،
سرانجام،
آن نگاهِ چرک مرده چیره شد،
ناچار
بُردم به شهری دورشان،
و آنجا رها کردم
مُردَم به دست و پای، در آن لحظۀ بدرود
در بازگشتن،
آه!
با روحم
نمیدانی چها کردم؟
وقتی شکسته،
خسته و
بگسسته از هستی
باز آمدم، دیدم
بسیار دور از باورِ من، در همین نزدیک
خیلِ کبوترهام،
پیش از من
در آن غروب روشن و تاریک
جمعی نشسته رویِ آغلِ در بسته شان، خالی.
و آن طوقیَک،
بر اوج
در طوافِ بامِ خانه،
در طیفی ز تنهائیش
میپرد
همسایۀ من، خصم هر زیبایی و آزرم،
آنجا کنارِ پنجره، با خشم و
هم باچشم،
میغرّد.
در زیرِ آواری ز حیرانی شدم، ویران
وان دَم که در آن واپسین فرصت، براشان، دانه
افشاندم
با خویش میگفتم: چه زیبایی و آزرمی
در پویه و پروازِ این سِحر آفرینان است!
که روح را
در جویبارانِ زلال خویش،
میشوید
یارب زبون باد و زیانکار، آن نگاهی کاو
غیر از گناه و فضله،
زیرِ آسمان،
چیزی نمیجوید."
محمدرضا شفیعیکدکنی
@setayeshgarezibayee