🔸مارکسیسم و اقتصاد بومشناسانه
در آغاز قرن بیستویکم، آگاهی از تحلیل بومشناسانهی مارکس باعث الهام بخشیدن به بازسازی رادیکال مارکسیسم همراستا با بنیانهای ماتریالیسم تاریخی و چارچوب زیستمحیطی زمینهی آن شد. برای مدتی طولانی متفکران مارکسی، به ویژه در غرب، اظهار تأسف میکردند که مارکس آنهمه وقت و انرژی را روی موضوعات مبهمی در رابطه با علوم طبیعی و نامربوط با مبنای محکم و مسلمِ علمی – اجتماعی اندیشهاش هدر داده است. مارکس با علاقهی زیاد در برخی از سخنرانیهای فیزیکدان انگلیسی، جان تیندال، در مورد انرژی خورشیدی شرکت کرد، که در طی آن تیندال با گزارش در مورد آزمایشهایش برای اولین بار نشان داد که انتشار دیاکسید کرین در پدیدهی گلخانهای سهیم بوده است. مارکس همچنین یادداشتهای دقیقی در مورد این موضوع برداشت که تغییر همدماهای[40] سطح زمین به واسطهی تغییر آب و هوا، منجر به انقراض گونهها در طول عمر زمین شدهاست. او ملاحظه کرد که تغییرات آب و هوایی منطقهای انسانساخته، به شکل بیابانزایی، به سقوط تمدنهای کهن کمک کردهاند و به نحوهی تکوین احتمالی آن در سرمایهداری توجه نشان داد.[41] امروزه پیشرفت بومشناسی سوسیالیستی در واکنش به شرایط متغییر- همانگونه که لوکزامبورگ پیش بینی کرد – منجر به درک هرچه بیشتر ارزش جنبههای گستردهی دانش مارکس و نقش آنها در نظام فکری وی شده است.
رویکرد مارکس (و انگلس) به اقتصاد بومشناسانه از نقدی بر تولید، و بهویژه تولید کالایی سرمایهداری، شکل گرفت. تمامی کالاها حاملان شکلی دوگانه از ارزش مصرف و ارزش مبادله تلقی میشدند، که به ترتیب مربوط به شرایط طبیعی ـ مادی و ارزیابیهای پولی ـ مبادلهای هستند. مارکس تنش آنتیگونیستی ارزش مصرف و ارزش مبادله را، هم برای تناقضهای درونی سرمایهداری و هم برای تضاد آن با محیط طبیعی بیرونی کلیدی میدانست. او تأکید کرد که طبیعت و نیروی کار به همراه هم منبع دوگانهی ثروت را تشکیل میدهند. با شمول صرفاً نیروی کار (یا خدمات انسانی) در محاسبات ارزش اقتصادی، سرمایهداری اطمینان میداد که هزینههای زیستمحیطی و اجتماعی تولید از نتیجهی نهایی حذف خواهد شد. مارکس استدلال میکرد که در واقع اقتصاد سیاسی کلاسیک لیبرال شرایط طبیعی تولید (مواد خام، انرژی، حاصلخیزی خاک و غیره) را «هدایای رایگان طبیعت» برای سرمایه تلقی میکرد. مارکس نقد خود را بر مبنای یک نظام باز ترمودینامیک بنا کرد، که تولید در آن بواسطهی بودجهی خورشیدی و منابع محدود سوخت فسیلی ـ که انگلس از آن بهعنوان «گرمای سابق خورشید» نام میبرد که بهطور منظم «حیف و میل شده است»- مقید شده است.[42]
در نقد مارکس، متابولیسم اجتماعی، یعنی فرآیند کار ـ و ـ تولید، الزاماً انرژی و منابع خود را از متابولیسم بزرگتر جهانیِ یعنی متابولیسم طبیعت دریافت میکند. اما فرم تضادمند تولید سرمایهداری ـ که مرزهای طبیعی را، بهعنوان تنها موانعی که باید بر آن غلبه کرد، تهدید میکند ـ بهطور اجتنابناپذیری منجر به یک گسست متابولیک میشود، که بهطور نظاممند بنیانهای زیستمحیطی هستی انسان را تضعیف میکند. مارکس نوشت: همان فرآیندی که «باعث از بین بردن مقتضیات این متابولیسم» میشود، که «شرط جاودانهی طبیعی» حاکم بر تولید انسان است، «بازسازی نظام خود بهعنوان یک قانون تنظیم کنندهی تولید اجتماعی را، به فرمی مناسب برای نوع انسان» تحمیل میکند ـ البته در جامعهای در آینده که به فراسوی تولید کالایی سرمایهداری رفته باشد.
محور کل این پویش مخرب انگیزهی ذاتی سرمایه در انباشت هرچه بیشتر است. سرمایه بهعنوان یک سیستم، بهطور ذاتی برای رسیدن به حداکثر انباشت ممکنِ ماده و انرژی تجهیز شده است، صرفنظر از نیازهای انسان یا محدودیتهای طبیعی.[43] در درک مارکس از اقتصاد سرمایهداری، پیوند متقابل گردش مادی (مرتبط با ارزش مصرفی) و گردش ارزش کار (مرتبط با ارزش مبادله) به تناقضی تشدیدشونده بین ضرورتهای واگشتپذیری زیستمحیطی و رشد اقتصادی منجر میشود.
بورکت دو منبع مختلف برای این عدم تعادل، که زیربنای نظریهی بحران زیستمحیطی مارکس است ترسیم میکند. یکی از آنها شکل بحران اقتصادی به خود میگیرد که مرتبط است با کمبود منابع و افزایش همزمان در هزینههای طرف عرضه، که حاشیههای سود را تحت فشار قرار میدهد. بحرانهای زیستمحیطی از این نو اثری منفی بر انباشت دارند، و بهطور طبیعی منجر به واکنشهایی در بخش سرمایه، بهعنوان مثال، حفظ و نگهداری انرژی بهعنوان اقدامی صرفهجویانه میشود.
نوع دیگر بحران زیستمحیطی، یا بحران زیستمحیطی مقتضی، کاملاً متفاوت است، و بهطور کامل در مفهوم گسست متابولیکی ِ مارکس بسط یافته است. و به تأثیر متقابل بین فرسایش محیط زیست و توسعهی انسانی، به شیوههایی که معیارهای معمول اقتصادی ـ مثل تولید ناخالص داخلی ـ در نظر نگرفتهاند،
در آغاز قرن بیستویکم، آگاهی از تحلیل بومشناسانهی مارکس باعث الهام بخشیدن به بازسازی رادیکال مارکسیسم همراستا با بنیانهای ماتریالیسم تاریخی و چارچوب زیستمحیطی زمینهی آن شد. برای مدتی طولانی متفکران مارکسی، به ویژه در غرب، اظهار تأسف میکردند که مارکس آنهمه وقت و انرژی را روی موضوعات مبهمی در رابطه با علوم طبیعی و نامربوط با مبنای محکم و مسلمِ علمی – اجتماعی اندیشهاش هدر داده است. مارکس با علاقهی زیاد در برخی از سخنرانیهای فیزیکدان انگلیسی، جان تیندال، در مورد انرژی خورشیدی شرکت کرد، که در طی آن تیندال با گزارش در مورد آزمایشهایش برای اولین بار نشان داد که انتشار دیاکسید کرین در پدیدهی گلخانهای سهیم بوده است. مارکس همچنین یادداشتهای دقیقی در مورد این موضوع برداشت که تغییر همدماهای[40] سطح زمین به واسطهی تغییر آب و هوا، منجر به انقراض گونهها در طول عمر زمین شدهاست. او ملاحظه کرد که تغییرات آب و هوایی منطقهای انسانساخته، به شکل بیابانزایی، به سقوط تمدنهای کهن کمک کردهاند و به نحوهی تکوین احتمالی آن در سرمایهداری توجه نشان داد.[41] امروزه پیشرفت بومشناسی سوسیالیستی در واکنش به شرایط متغییر- همانگونه که لوکزامبورگ پیش بینی کرد – منجر به درک هرچه بیشتر ارزش جنبههای گستردهی دانش مارکس و نقش آنها در نظام فکری وی شده است.
رویکرد مارکس (و انگلس) به اقتصاد بومشناسانه از نقدی بر تولید، و بهویژه تولید کالایی سرمایهداری، شکل گرفت. تمامی کالاها حاملان شکلی دوگانه از ارزش مصرف و ارزش مبادله تلقی میشدند، که به ترتیب مربوط به شرایط طبیعی ـ مادی و ارزیابیهای پولی ـ مبادلهای هستند. مارکس تنش آنتیگونیستی ارزش مصرف و ارزش مبادله را، هم برای تناقضهای درونی سرمایهداری و هم برای تضاد آن با محیط طبیعی بیرونی کلیدی میدانست. او تأکید کرد که طبیعت و نیروی کار به همراه هم منبع دوگانهی ثروت را تشکیل میدهند. با شمول صرفاً نیروی کار (یا خدمات انسانی) در محاسبات ارزش اقتصادی، سرمایهداری اطمینان میداد که هزینههای زیستمحیطی و اجتماعی تولید از نتیجهی نهایی حذف خواهد شد. مارکس استدلال میکرد که در واقع اقتصاد سیاسی کلاسیک لیبرال شرایط طبیعی تولید (مواد خام، انرژی، حاصلخیزی خاک و غیره) را «هدایای رایگان طبیعت» برای سرمایه تلقی میکرد. مارکس نقد خود را بر مبنای یک نظام باز ترمودینامیک بنا کرد، که تولید در آن بواسطهی بودجهی خورشیدی و منابع محدود سوخت فسیلی ـ که انگلس از آن بهعنوان «گرمای سابق خورشید» نام میبرد که بهطور منظم «حیف و میل شده است»- مقید شده است.[42]
در نقد مارکس، متابولیسم اجتماعی، یعنی فرآیند کار ـ و ـ تولید، الزاماً انرژی و منابع خود را از متابولیسم بزرگتر جهانیِ یعنی متابولیسم طبیعت دریافت میکند. اما فرم تضادمند تولید سرمایهداری ـ که مرزهای طبیعی را، بهعنوان تنها موانعی که باید بر آن غلبه کرد، تهدید میکند ـ بهطور اجتنابناپذیری منجر به یک گسست متابولیک میشود، که بهطور نظاممند بنیانهای زیستمحیطی هستی انسان را تضعیف میکند. مارکس نوشت: همان فرآیندی که «باعث از بین بردن مقتضیات این متابولیسم» میشود، که «شرط جاودانهی طبیعی» حاکم بر تولید انسان است، «بازسازی نظام خود بهعنوان یک قانون تنظیم کنندهی تولید اجتماعی را، به فرمی مناسب برای نوع انسان» تحمیل میکند ـ البته در جامعهای در آینده که به فراسوی تولید کالایی سرمایهداری رفته باشد.
محور کل این پویش مخرب انگیزهی ذاتی سرمایه در انباشت هرچه بیشتر است. سرمایه بهعنوان یک سیستم، بهطور ذاتی برای رسیدن به حداکثر انباشت ممکنِ ماده و انرژی تجهیز شده است، صرفنظر از نیازهای انسان یا محدودیتهای طبیعی.[43] در درک مارکس از اقتصاد سرمایهداری، پیوند متقابل گردش مادی (مرتبط با ارزش مصرفی) و گردش ارزش کار (مرتبط با ارزش مبادله) به تناقضی تشدیدشونده بین ضرورتهای واگشتپذیری زیستمحیطی و رشد اقتصادی منجر میشود.
بورکت دو منبع مختلف برای این عدم تعادل، که زیربنای نظریهی بحران زیستمحیطی مارکس است ترسیم میکند. یکی از آنها شکل بحران اقتصادی به خود میگیرد که مرتبط است با کمبود منابع و افزایش همزمان در هزینههای طرف عرضه، که حاشیههای سود را تحت فشار قرار میدهد. بحرانهای زیستمحیطی از این نو اثری منفی بر انباشت دارند، و بهطور طبیعی منجر به واکنشهایی در بخش سرمایه، بهعنوان مثال، حفظ و نگهداری انرژی بهعنوان اقدامی صرفهجویانه میشود.
نوع دیگر بحران زیستمحیطی، یا بحران زیستمحیطی مقتضی، کاملاً متفاوت است، و بهطور کامل در مفهوم گسست متابولیکی ِ مارکس بسط یافته است. و به تأثیر متقابل بین فرسایش محیط زیست و توسعهی انسانی، به شیوههایی که معیارهای معمول اقتصادی ـ مثل تولید ناخالص داخلی ـ در نظر نگرفتهاند،