به زبان نمیآید حرف هایم اما تو بدان لبخندِ تو برقِ شوق را مهمانِ چشمانم میکند؛ دیدنت روزانه برایم امیدی برایِ روزِ بعد است ، تپش هایِ قلبم فقط نامِ تورا صدا میزنند، نمیدانم اینها تا چه سال و ماه و روزی قرار است ادامه پیدا کنند؛ اما تو بدان تا زمانی که شُش هایم فعالیت میکنند، مردمک هایم تکان میخورند و قلبم میتپد؛ مغزم فقط نامِ تورا تکرار میکند، گاهی با خود میگویم کاش میشد از تو نسخه ای جیبی داشت تا هرگز بی تو نمانم؛ بی تو ماندن برایِ من مثلِ گم شدن در کویری خسته کننده، یا مثلِ سردرگم بودن وسطِ دریا ترسناک است؛ به یاد نمیآورم قبل از دیدنت چگونه روزها را میگذراندم اما میدانم که از بعدِ دیدنت بدونِ تو تمامِ روزهایم تبدیل به شب خواهند شد، زمان برایم از حرکت میایستد و دگر نایی برایِ زندگی کردن نخواهم داشت. من تورا میخواهم بی آنکه بدستت بیاورم و تو من را نمیخواهی بی آنکه بدانی تو در من تا همیشه خواهی ماند..