True blood series


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


مترجم:
مهدیه
@mhdiih
ادمین تبادل:
@blackroses
پارت گذاری روز های زوج
تمام حق و حقوق‌ ترجمه، مطلق به مترجم و وبگاه زندگی پیشتاز می باشد و هرگونه کپی، پیگرد قانونی دارد.
چنل دوم:
@broken_rules

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


یه رمان عالیه 😁
چنل تازع تاسیس هم هست
لطفا با عضو شدن درش و خوندن رمان، ازش حمایت کنید.


#مجموعه برگزیده ها

داستان از جایی شروع میشه که علم به حدی پیش رفته که مردم خونه هاشون روی آسمونه و فقط تعداد کمی هستن که روی زمین زندگی میکنن همه چیز در صلح و آرامشه.
عمه ی بزرگ توماس هنوز روی زمین زندگی میکنه و حاضر نیست اونو بفروشه. یه روز توماس بهمراه دوستش به دیدن عمه لی لی می‌ره و اون داستان معروف و افسانه‌ای برگزیده ها رو واسه اونا تعریف می‌کنه...
#ژانر رمان :‌فانتزی تخیلی

https://t.me/joinchat/AAAAAEhxng9lwY6AsiCk2Q


ادمین اشتباهی پستا رو توی چنل قوانین گذاشته بود
❤️🖤


#۷۸
فصل یازدهم

ان شب بیل یک زن را به عنوان قرار با خودش به مرلوت اورد. حدس میزدم که این تلافی اش برای دیدن من در حال بوسیدن سم باشد. یا شاید هم من زیادی از خود راضی بودم. این تلافی احتمالی در غالب یک زن از کلاریس بود. یک زن با موهای خرمایی و خوش هیکل بود.

موهایش هم تا شانه اش می رسیدند. و دنیل به شدت عجله داشت تا به من بگوید که نامش سلا پرامفری است. یک فروشنده که پارسال جایزه فروش یک میلیون دلاری را از ان خود کرده بود.
من کاملا از او متنفر بودم.

پس درخشان ترین لبخندم را روی لبم نشاندم و برای بیل خون واقعی گرم و برای او ابجویش را بردم. تازه، داخل ابجو تف هم نکرده بودم. به خودم یاد اوری کردم که این کار در حد من نیست. غیر ان، جای خصوصی ای هم برای این کار پیدا نکردم.

نه تنها ان شب بار شلوغ بود، بلکه چارلز هم به دقت مرا زیر نظر داشت.

دزد دریایی، امشب در فرم خوبی بود. یک تی شرت سفید با استین های بولینگ پوشیده بود که روی ان ارمی خود نمایی می کرد. یک شالگردن روشن هم دور گردنش قرار داشت. چشم هایش هم می درخشیدند. این بهترین چیزی بود که مرلوت قطعا گیرش امده.

سم مرا به میز کوچکش فرا خواند. ما به یک گوشه رفتیم. پای زخمی اش را روی یک صندلی گذاشت و زمزمه کرد:

ـ تو خوبی سوکی؟

پشتش به جمعیت بار بود تا مطمئن شود که کسی حتی نمی تواند لب خوانی کند.

با خوشحالی گفتم:

ـ البته سم. چرا که نه؟

در ان لحظه از او به خاطر بوسیدنم متنفر بودم و از خودم بیشتر برای اینکه جوابش را دادم.

چشم هایش را چر خاند و لبخند زد. بعد از چند ثانیه باز به حرف امد.

ـ فکر کنم بتونم مشکل خونه ات رو حل کنم.

این جمله را برای پرت کردن حواسم گفت.

ـ بعدا بهت میگم. فعلا برو سفارشا رو بگیر.

من هم عجله کردم. ان شب بار به چند دلیل شلوغ تر از معمول بود. هوای معتدل و مسئول بار جذاب و جدید.

مغرورانه به خودم یاد اوری کردم که کسی که رابطه را با بیل تمام کرد، خودم بودم. با اینکه او به من خیانت کرده بود، نخواست تا بهم بزنیم.

مجبور بودم تا مرتبا این موضوع را به خودم یاد اوری کنم. این گونه کمتر به این فکر می کردم که مردم من، بیل و دوست دختر جدیدش را می پایند.

البته هیچ کدام دلیل اصلی را نمی دانستند و اشتباها به این فکر می کردند که بیل مرا به خاطر این هرزه ی مو خرمایی ول کرده است. هر چند که اشتباه بود.

من پشتم را صاف، لبخندم را حفظ و نوشیدنی ها را سرو کردم. بعد از ده دقیقه، کم کم ارام شدم و متوجه شدم که قبل تر مثل یک احمق رفتار می کردم. من و بیل هم مثل هزاران زوج دیگر بهم زده بودیم.

و این طبیعی بود که او با کس دیگری قرار بگذارد. اگر من مثل بقیه دختر ها نرمال بودم، صف دوست پسران از سیزده، چهارده سالگی شروع می شد و ان وقت بیل فقط یکی میان چندین نفر بود.

اما نبودم. بیل اولین عشق من بود. در تمام زندگی ام.

دومین باری که نوشیدنی سر میزشان می بردم، سلا به من زل بود. وقتی نوشیدنی را جلویشان گذاشتم، نا مطمئن گفت:

ـ مرسی.

از میان دندان های فشرده شده گفتم:

ـ کاری نکردم.

بیل سرش را چرخاند. امیدوار بودم که اینکار کارش برای پوشاندن لبخندش نباشد. به بار برگشتم.


#۷۷
.پس من کنار او توقف کردم او گفت :

- بابت خونت متاسفم

چشم های او زیر نور مصنوعی می درخشید .ایستادن کنار زباله دانی خیلی خوشایند نبود اما سویتی به اندازه ای راحت ایستاده بود که انگار در ساحل آکاپولکو بود

گفتم : - متشکرم

نمی خواستم در مورد آن صحبت کنم پس ادامه دادم :

- روزت چطور بود؟

- خوب بود.متشکرم

برای اشاره به پارکینگ دستش را تکان داد

- از منظره لذت می بردم .هی یه چیزی روی ژاکتت ریخته

دستش را با احتیاط به کناری کشید پس او نمی خواست روی من خاکستر بریزد

او به من نزدیک شد ، نزدیک تر از جایی که من راحت بودم و شانه من را تکان داد و بو کشید . شاید علیرغم تلاش من بوی دود و چوب سوخته هنوز به من چسبیده بود
گفتم :

- باید برم داخل . شیفتم شروع شده .

- درسته منم باید برم داخل .شب شلوغیه

اما سرجاش ایستاد و گفت :

- می دونی سم به خاطر تو دیوونه شده بود

- خب من خیلی وقته که براش کار
میکنم

- نه فکر می کنم کمی فراتر از اون بود

- اوه .سویتی من اینطور فکر نمیکنم
نمی توانستم به هیچ راه مودبانه ای برای خاتمه دادن به مکالمه ای تا این حد خصوصی فکر کنم

- وقتی که به او شلیک شد تو هم اونجا بودی ، درسته؟

- بله .او به سمت ماشین خود می رفت و من به سمت ماشین خودم .

می خواستم روشن کنم ما در جهت های متفاوتی بودیم

- تو متوجه چیزی نشدی ؟

سویتی دوباره به دیوار تکیه داد و سرش را کج کرد.چشم های او بسته شد انگار که او در حال آفتاب گرفتن است
- نه . ای کاش چیزی می دونستم .

امیدوارم پلیس کسی که اینکار رو کرده دستگیر کنه

- تا حالا فکر کردی که شاید دلیلی برای هدف قرارگرفتن این آدم ها وجود داره ؟

- نه

به شدت دروغ می گفتم:

- هدر و سم و کالوین هیچ چیز مشترکی ندارند

سویتی چشم های خود را باز کرد و به من نگاهی انداخت

- اگر ما در یک معما بودیم همه آن ها راز مشترکی داشتن یا شاهد اتفاقی بودن یا یه همچین چیزی .یا پلیس میفهمید که همه آن ها به یک خشکشویی می رفتن
سویتی خاکستر سیگارش را به زمین ریخت .کمی آرام گرفتم

- احتمالا حق با توعه

متوجه شدم که او در حال خواندن رمان های تعلیقی تامی هواگ است که در جیب پیشبندش قرار داشت .به آرامی با ناخنش به کتاب ضربه زد

افسانه ها همه چیز رو جالبتر می کنن. حقیقت خیلی خسته کنندس

گفتم :

- نه در دنیای من.

#پایان_فصل_ده


✦رایحه‌ی جهنمی✦ dan repost
base.apk
14.9Mb
آخرین آپدیت تلگرام رسمی با قابلیت اتصال به پراکسی‌های ضدفیلتر


✦رایحه‌ی جهنمی✦ dan repost
◀ حتماً باید برای شروع کار یه فیلترشکن هم نصب کنید. من سایفون رو پیشنهاد میکنم، بعد از اتمام کار دیگه نیازی به فیلتر شکن نیست
◀حتما باید جدیدترین اپدیت تلگرام رو نصب کنید. تلگرام رسمی که بالا گذاشتم رو نصب کنید

🚫توجه کنید، نحوه‌ی استفاده از پراکسی‌های ضد فلیتر 👇

1⃣فیلترشکن رو روشن کنید

2⃣تلگرام رسمی رو با استفاده از فیلتر شکن باز کنید و وارد صفحه‌تون بشید

3⃣تو یکی از این کانال ها که پراکسی‌های قوی ارائه میده عضو بشید. من خودم از اولی استفاده میکنم
@MTprotoTG
@Drproxypro
@pinkproxy

4⃣حالا برای استفاده از پراکسی حتــماً باید فیلترشکن رو خاموش کنید، از این به بعد دیگه به فیلترشکن احتیاجی نیست

5⃣دوباره وارد تلگرام بشید، برید به یکی از همون کانال‌های پراکسی

6⃣پراکسی‌ها معمولا بصورت لینک آبی کاملا قابل تشخیص هستن. روی لینک آبی رو لمس کند و بلافاصله مشخصات پراکسی براتون بالا میاد (طبق تصویری که پایین براتون قرار میدم)

7⃣حالا گزینه‌ی connect proxy رو لمس کنید و چند ثانیه صبر کنید تا پراکسی براتون فعال بشه.

8⃣دقت کنید ک لازمه هر دو سه روز درمیون جدیدترین پراکسی که کانال میذاره رو استفاده کنید چون عمر بعضی پراکسی‌ها ممکنه کوتاه باشه

9⃣پراکسی‌ها روش جدید تبلیغات دنیای مجازی هستن بنابراین عادیه که گاهی بدون اینکه متوجه بشید کانال جدیدی رو بالای صفحه‌تون ببینید

پ‌ن: ممکنه اوایل این روش براتون دلچسب نباشه، اما خیلی زود بهش عادت میکنید و میبینید سرعتش حتی از قبل هم بهتر شده 😉


✦رایحه‌ی جهنمی✦ dan repost
تموم تلگرام‌های غیررسمی از جمله هاتگرام، طلاگرام، کوفت‌گرام و زهرمارگرام دارن از رده خارج میشن😐
دلیل اختلال‌هایی ک خیلی از شما باهاش مواجه شدید هم همینه. علیرغم اینکه من و باقی ادمین‌ها بارهاااااا گفتیم دیگه وقتشه راحت‌طلبی رو کنار بگذارید و #تلگرام_رسمی رو نصب کنید هنوز هم عده‌ی زیادی ب پشمشون نذاشتن. برای بار هزارم میگم، اگه تلگرام رسمی رو نصب نکنید تا چند روز اینده ک تموم تلگرام‌های غیررسمی منحل میشن شما اکانتتون رو از دست خواهید داد. بنابراین تا فرصت هست یه فیلترشکن نصب کنید و وارد تلگرام رسمی بشید، بعدش هم از پراکسی‌ها استفاده کنید ک دیگه نیازی ب فیلتر شکن نباشه. من خیلی وقت از پراکسی و تلگرام رسمی استفاده میکنم، راضی هستم و هیچ نگرانی هم ندارم. الانم تلگرام رسمی رو پیدا میکنم این پایین براتون میذارم امیدوارم از خر شیطون بیاین پایین


اینم از پست های امروز 😊
👆👆


#۷۶

چشم های سبز او بدون مکث به من خیره بود :
- اما تو هیچ کدوم رو نمی خوای
- من این رو نگفتم .فقط گفتم الان زمان خوبی برای رابطه داشتن با تو نیست
با احتیاط به خودم یادآوری کردم که قرار نیست رو بدنش بپرم .قصد انجامش رو ندارم ، نه به این زودی ، نه با آدمی مثل السید.
سوکی جدید ، سوکی منعطف ، یک اشتباه را دو بار انجام نمی دهد . من دوبار به جای اولم برگشتم ( اگه شما توسط دو مرد که خیلی از شما دورند پس زده بشید دوباره باکره می شید؟ )
السید من را به سختی در آغوش گرفت و بوسه ای روی گونه ام کاشت و در حالی که من غرق در افکارم بودم از آنجا رفت
کمی بعد از رفتن السید تری از کار دست کشید و من از لباس پرشم به لباس کارم برگشتم
عصر هوا سرد شد پس من ژاکت قرضی جیسون را پوشیدم که کمی بوی جیسون را می داد.
کمی از جاده منحرف شدم تا لباس صورتی _ سیاه تارا را به خانه اش برسانم .ماشینش آنجا نبود پس من فهمیدم که هنوز در مغازه است. من به خودم اجازه وارد شدن دادم تا به اتاق او بروم و کیسه پلاستیکی را در کمد لباسهایش بگذارم . خانه تاریک بود درست مثل بیرون .
ناگهان اعصاب من با اضطراب هشدار دادند .من نباید اینجا باشم من از کمد لباس دور شدم و به اتاق خیره شدم .قبل از این که موفق به کنترل خودم شوم ، به نفس نفس زدن افتادم .این که به آن ها نشان دهید ترسیدید مثل این است که پارچه قرمزی مقابل گاو نری بگیرید .
نمی توانستم میکی را ببینم تا حالت صورت او را تشخیص دهم البته اگر صورت او حالتی قابل تشخیص داشت .او پرسید:
- مسئول بار جدید مارلوت کجاییه ؟
انتظار هر چیزی به جز را این داشتم .گفتم :
- وقتی که به سم شلیک شد ما خیلی سریع احتیاج به مسئول باری جدید داشتیم، بنابراین اون رو از شروپورت قرض گرفتیم .از بار خون آشام ها
- آیا اون برای مدت طولانی اونجا بود؟
من درحالی که تلاش می کردم حیرت و ترسم را کنترل کنم گفتم :
- نه .اصلا
میکی سرش را تکان داد، انگار چیزی را تایید می کرد و گفت :
- از اینجا برو بیرون
صدای بم او خیلی آرام بود ادامه داد:
- تو اثر بدی روی تارا می ذاری تا زمانی که من ازش خسته نشدم تنها چیزی که تارا احتیاج داره منم . دیگه برنگرد
تنها راه خروج از اتاق دری بود که او آن را اشغال کرده بود ، من به خودم برای صحبت کردن اعتماد نداشتم .
تا آنجایی که می توانستم با آرامش به سمت او رفتم و نگران بودم که وقتی به او برسم حرکت می کند یا نه
احساس می کردم برای رسیدن به در سه ساعت راه رفته ام . وقتی قدم هایم را آهسته نکردم خون آشام از سر راهم کنار رفت .
نمی توانستم وقتی که از کنار او می گذرم نگاهم را از او بگیرم . اونیش هایش را به من نشان داد. می لرزیدم و برای تارا ناراحت بودم که نمی توانستم از فکر کردن به اینکه چگونه این اتفاق برای او افتاده دست بردارم . وقتی او انزجار را در صورت من دید لبخند زد .من مشکل تارا را از قلبم بیرون کردم تا بعدا به آن رسیدگی کنم . شاید بعدا چیزی برای کمک به او پیدا می کردم اما تا زمانی که او مایل به ادامه دادن با این هیولا بود راهی برای کمک کردن به او پیدا نمی کردم.

وقتی من ماشینم را پشت ماشین مارلوت پارک کردم ، سویتی دیس آرت مشغول کشیدن سیگار بود حتی با وجود پیش بند سفیدش او خیلی خوب به نظر می اومد .نور چراغ ها همه ی خطوط چهره او را روشن کرده بود و معلوم شد که سویتی کمی مسن تر از چیزی بود که فکر می کردم .اما هنوز هم به عنوان کسی که بیشتر روز را آشپزی می کند خیلی متناسب بود. در واقع اگر پبشبند سفید و بوی دائمی روغن نبود سویتی زن خیلی جذابی بود او از خود مانند کسی که از مورد توجه بودن سود می برد مراقبت می کرد . ما انقدر درگیر پخت و پز بودیم که من تلاش زیادی برای شناخت او نکردم .من مطمئن بودم که او دیر یا زود ( و احتمالا خیلی زود ) از اینجا میرود اما او به عنوان خوشامد گویی دستش را بلند کرد و نشان داد که مایل به صحبت با من است


#۷۵
اندی از ماشینش پیاده شد و به پسر عموش که در حال تکه تکه کردن آشپزخانه من بود نگاه کرد
اندی را به السید معرفی کردم و مسلما ان ها را مقایسه کردم
به طور کلی من از مردها خوشم می آید از بعضی از آن ها به طور خاصی خوشم می آید .اما وقتی آن ها را در اطراف هم می دیدم در حالی که کفل های هم رو می بوییدند عذر خواهی میکنم به هم خوشامد می گویند ! فقط سرم را تکان می دهم . السید چهار فوت بلند تر است اما اندی در تیم کشتی کالجش بوده است و هنوز پر عضله است .آن ها تقریبا هم سن بودند . من روی هر یک از آن ها در مبارزه شرط می بستم البته به شرطی که السید در فرم انسانیش باقی بماند
اندی گفت:
- سوکی تو از من خواسته بودی که در جریان سابقه متهم بزارمت
درسته اما توقع نداشتم که اینکار را انجام بدهد .اندی نظر خوبی درباره ی من نداشت .به هر حال او طرفدار اصلی پایان دردناک من بود ، چه تلپاتی جالبی !
اندی در حالی که به دفترچه اش نگاه می کرد گفت:
- اون سابقه ای نداشته و عضو شناخته شده فرقه خورشید هم نیست
من بین حرفاش پریدم و گفتم :
- ولی این تفاوتی ایجاد نمی کنه ، درغیر اینصورت چرا آتیش سوزی راه انداخته؟
اندی به چشم های من زل زد و گفت :
- امیدوار بودم تو اینو بهم بگی
در نهایت به این مکالمه می رسیدیم ، در طول سال ها در برخورد های ما اندی همیشه مرا تحقیر و تهدید می کرد و الان من فهمیدم که دفعات پیش خیلی پیش پا افتاده بود
من مستقیما به چشم هاش زل زدم و گفتم :
- اندی به من گوش کن ! من هرگز آگاهانه در حقت بدی نکردم ، هرگز بازداشت نشدم ، هرگز مالیتم رو دیر ندادم ، هرگز به فرد زیر سن قانونی نوشیدنی نفروختم یا به خاطر سرعت بالا جریمه نشدم حالا یه نفر تلاش کرده من رو تو خونه خودم کباب کنه و تو چیکار میکنی سعی می کنی من رو متهم کنی در حالی که هیچ کار اشتباهی انجام ندادم
یک صدایی تو سرم میگفت :-به جز این که دبی پلت رو کشتی
صدا ، صدای وجدانم بود
- فکر نمی کنم چیزی تو گذشته این مرد باشه که نشون بده اون این کار رو در حق تو کرده
- بسیار خوب بفهمید کار کی بوده! چون یه نفر خونه من رو سوزونده و من اون یه نفر من نبودم
وقتی قسمت آخر حرفم را می گفتم در حال فریاد زدن بودم .تلاش کردم صدام را پایین بیاورم .تنها چاره من چرخیدن و دور شدن بود ، تا زمانی که از دید اندی خارج شوم اطراف خانه قدم زدم .تری نگاهی طولانی به من انداخت اما حرکت پتکش متوقف نشد.
بعد از یک دقیقه شنیدم که کسی پشت سرم روی آوارها قدم گذاشت
السید گفت :
- اون رفت
صدای بم او کمی شگفت زده بود :
- فکر می کنم تمایلی به ادامه دادن مکالمه مون نداری
- درسته
- پس من به شروپورت برمی گردم . اگه چیزی نیاز داشتی خبرم کن
- حتما
خودم را مجبور به مودب بودن کردم و ادامه دادم :
- به خاطر پیشنهاد کمکت ممنونم
- کمک؟ من ازت خواستم با من زندگی کنی
- پس به خاطر اینکه ازم خواستی باهات زندگی کنم ممنونم
من نمی توانستم این قضیه را درست کنم اگر که کلماتم خالص نبود. من کلمات درستی گفتم، بعد صدای مادربزرگم در سرم پیچید که به من می گفت مثل هفت ساله ها برخورد کردم خودم را مجبور به ادامه دادن کردم :
- به خاطر محبتت ممنونم
به صورت السید نگاه کردم که حتی در بهارهم به خاطر کلاه زمختش یک خط آفتاب سوختگی داشت .پوست زیتونی او در عرض چند هفته تیره تر هم می شد
- ازت ممنونم به خاطر اینکه .....
- ادامه ندادم .نمی دونستم چطوری باید ادامه بدم .من از او به خاطر اینکه مرا زنی واجد شرایط قرار گذاشتن می دید( برخلاف اغلب آقایون ) ممنون بودم واز او ممنون بودم چون به من به چشم همراه و متحدی قوی نگاه می کرد
این ها نزدیکترین کلمات به منظور من بودند.


#۷۴
اونفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- ما از همراهی هم لذت می بریم .من انقدر تو رو تو تختم می خوام که از این قضیه درد می کشم ولی قصد نداشتم به این زودی قبل از این که کمی بیشتر باهم باشیم اعتراف کنم اما تو به جایی برای زندگی کردن نیاز داری و من یه آپارتمان در شروپورت دارم ازت می خوام که درباره ی زندگی کردن با من فکر کنی
اگه از بالا به سرم ضربه می زد نمی تونست اندازه ی حالا به من آسیب بزنه . لازمه که به جای تلاش کردن برای بیرون ذهن مردم بودن برای برگشتن بین آن ها تلاش کنم
جمله های زیادی تو سرم بود اما همه آن ها را دور انداختم . حرارت او ، جذابیت بدن بزرگ او چیزی بود که باید با ان مقابله می کردم در حالی که صدای پتک زدن تری به تخته های سوخته آشپزخانه من پس زمینه صدام بود ذهنم را مرتب کرده و گفتم :
- السید ، تو درست می گی من ازت خوشم میاد در واقع احساس من به تو بیش از خوش اومدنه
حتی نمی توانستم به صورت او نگاه کنم به جای صورتش به دستهای بزرگش که با موهای تیره پوشیده شده بود نگاه کردم .اگر کمی پایین تر را نگاه می کردم می توانستم عضلات رانهایش را ببینم و ان .....خوب به دست های او برگردیم
- اما حالا زمان اشتباهیه . فکر می کنم توبه زمان بیشتری برای بیرون اومدن از رابطت با دبی نیاز داری. هنوز درگیر اون هستی .ممکنه فکر کنی گفتن ( برای همیشه تردت می کنم ) تو رو از همه احساساتت به دبی خلاص می کنه اما من اینطور فکر نمی کنم
السید خیلی محکم گفت:
- این یه سنت خیلی قوی بین مردم منه
ریسک کردم و نگاهی سریع به صورت او انداختم .برای اطمینان او گفتم :
- می تونم بگم که اون یه سنت قوی بود و اثر بزرگی بر هر کس که در انجا بود گذاشت .اما نمی تونم باور کنم همه احساسات تو به دبی با این کلمات در یک لحظه ریشه کن شدن . این جوری برای مردم کار نمی کنه
مصرانه گفت :
- این جوری برای گرگ نماها کار می کنه

درباره ی چیزی که می خواستم بگم خیلی فکر کردم :
- من عشق کسی رو می خوام که همراهم باشه و مشکلاتم رو حل کنه اما نمی خوام پیشنهادت رو فقط به خاطر اینکه به جایی برای زندگی نیاز دارم و ما به هم کشش جنسی داریم قبول کنم ، وقتی که خونم بازسازی شد اگه هنوز احساس مشابهی داشتی باهم صحبت می کنیم
او اعتراض کرد:
- الان زمانیه که تو بیش از همیشه به من نیاز داری
کلماتش برای متقاعد کردن من از هم سبقت می گرفتند
- تو الان به من نیاز داری ، من الان به تو نیاز دارم .ما برای هم ساخته شدیم تو این رو می دونی
- نه .تنها چیزی که من می دونم اینه که تو الان درباره ی خیلی چیزها نگرانی به هر حال تو معشوقه ات رو از دست دادی .من فکر می کنم تو هنوز باور نکردی که دیگه نمی بینیش
او رد کرد اما من ادامه دادم :
- من به اون با تفنگ شلیک کردم السید
صورت او در هم رفت
- دیدی؟ من دیدم که وقتی تازه گرگ شده بودی گوشت یه آدم رو پاره کردی و این من رو نترسوند .چون منو تو تویه سمتیم .اما تو عاشق دبی بودی حداقل یه زمانی عاشقش بودی وما الان می خوایم وارد یه رابطه بشیم در حالی که بعضی روزها که به من نگاه می کنی کسی رو میبینی که به زندگی معشوقه سابقت پایان داده
السید دهانش را برای گفتن حرفی باز کرد اما من دستم را به نشانه سکوت بالا بردم می خواستم حرفم را تمام کنم :
- به علاوه السید پدر تو در مبارزه برای رهبریه. اون می خواد انتخابات رو ببره . شاید تو یه رابطه مقرر شده شروع کنی که به جاه طلبی اون کمک کنه . نمی دونم اما من نمی خوام بخشی از سیاست جانورنماها باشم و وارد رابطه ای به سردی اونچه در مراسم تدفین هفته گذشته دیدیم هم نمی شم
السید گفت :
- من از اونها خواستم که از قدرت تو در کنار من استفاده کنن
صورتش با احساس گناه سخت شد :
- من فقط می خواستم که اون ها به تو احترام بزارن
- من این احترام گذاشتن رو بهتر می پذیرفتم اگه ازش اطلاع داشتم
با شنیدن صدای نزدیک شدن ماشینی تکان خوردم و برای اولین بار از دیدن اندی بلفلر خوشحال شدم


#۷۳
صندلی به پوست سخت درخت بلوط تکیه داده شده بود وقتی السید نشست صندلی زیر وزن السید ناله کرد. من فکر می کردم که او می خواهد درباره ی بازداشت کانی بابکوک با من صحبت کند
او با صراحت گفت:
- بار آخری که هم دیگه رو دیدیم ناراحتت کردم
مجبور شدم نظرم را تغییری غیر منتظره بدهم ، خوب من از مردهایی که می توانند عذرخواهی کنند خوشم می آید
- بله تو این کار رو کردی
- تو از من نمی خواستی بگم که در مورد دبی می دونم ؟
- من فقط از همه اتفاقاتی که افتاده بود متنفر بودم .متنفر بودم که این قضیه انقدر خانوادش رو اذیت می کرد، متنفر بودم که اون ها نمی دونستن ، که اون ها عذاب می کشیدن اما من خوشحالم که زنده ام و قصد ندارم برای محافظت کردن از خودم ، خودم رو حبس کنم
- اگه حالت رو بهتر می کنه باید بدونی که دبی انقدرها هم باخانوادش صمیمی نبود .والدینش همیشه خواهر کوچکتر اون رو ترجیح می دادند .گرچه اون هیچ مشخصه تبدیل شوندگی رو به ارث نبرده .ساندرا نور چشمی اونها بود و تنها دلیل پیگیری اونها اینه که ساندرا این رو ازشون انتظار داشت
- فکر می کنی اونها از پی گیری دست میکشن؟
- اون ها فکر میکنن کار من بوده .گربه ها فکر میکنن چون دبی با مرد دیگه ای نامزد شد من اون رو کشتم .من یه ایمیل از ساندرا داشتم که بهم گفته بود حواسش بهم هست
من با شگفتی به او زل زدم در حالی که چشم انداز وحشتناکی از اینده را می دیدم که در آن به اداره پلیس می رفتم تا با اعتراف کردن السید را از زندان نجات دهم . حتی متهم به قتل بودن برای کسی که آن را مرتکب نشده ناخوشایند است ومن نمی توانستم اجازه بدهم کس دیگری برای کارمن مجازات شود
السید ادامه داد:
- اما من می تونم اثبات کنم که من اینکار رو نکردم .چهار نفر از اعضای گروه قسم می خورن که من بعد از رفتن دبی در خانه ی پم بودم و یک زن قسم می خوره که من شبم را با او گذراندم
او واقعا با اعضای گروه بود فقط در جایی متفاوت . با آسودگی نفس کشیدم. قصد نداشتم عکس العملی حسودانه به خاطر آن زن نشان دهم . السید اگر با آن زن خوابیده بود هرگز
از او اسم نمی برد
ادامه داد:
- پس گربه ها به کس دیگه ای مشکوک می شن .به هرحال این چیزی نیست که می خواستم دربارش باهات صحبت کنم.

السید دستم را گرفت .دست او بزرگ و خشن بود و جوری دست های من را گرفته بود گویی موجودی وحشی بودند که به محض شل شدن مشتش پروازکنان فرار می کردند‌.

- ازت می خوام دیدن مداوم من فکر کنی ، مثلا هر روز.

یکبار دیگه جهان دور سرم چرخید.

- ها؟؟

- من از تو خیلی خوشم می آد فکر می کنم تو هم از من خوشت می آد .ما همدیگه رو می خوایم.

او خم شد که گونه من را ببوسد و بعد وقتی من حرکتی نکردم لب هایش را بر لبانم گذاشت. شدیدا شکه شده بودم و مطمئن نبودم که این بوسه را می خواهم. این خیلی اتفاق نمی افتد که یک ذهن خوان با شکه شدن گیر بیافتد اما السید من را گیر انداخت.


#۷۲
در زمانی که دلیا داستان را به دقت شرح می داد من در افکارم غرق شده بودم.

جکسون هروئواکس بی شک یک تاجر باهوش بود. این قضیه توجه ها را به جانورنماها جلب می کرد و پتانسیل آشکار کردن آنها را داشت.

مردم مخفی رهبری را که توانایی مدیریت یک مشکل با ظرافت بیشتری را ندارد انتخاب نخواهند کرد.

در واقع زمانی که السید و رندل بحث بازسازی خونه من را به جای من باهم انجام می دادند یک بی دقتی در خانواده هروئواکس رخ داده بود.

اخم کرده بودم و فکر میکردم ممکنه پاتریک فرنان به اندازه ی کافی باهوش و دیوانه باشد تا همه چیز را درست کند؟

( رشوه دادن به کانی برای دزدیدن کاغذهای خصوصی جکسون ، مطمئن شدن از اینکه او گیر می افتد با علم به اینکه جکسون ممکن است عکس العمل تندی داشته باشد )

پاتریک فرنان ممکن است باهوشتر از آن باشد که به نظر می آید و جکسون احمق تر ازآنچه به او می خورد.

تلاش کردم این حدس های مزاحم را دور بریزم السید یک کلمه هم درباره ی بازداشت کانی به من نگفت که به این معناست که از نظر او این ماجرا ربطی به من ندارد.

باشه شاید او فکر می کرد من به اندازه ی کافی مسائل نگران کننده دارم و درست فکر می کرد .من ذهنم را به لحظه برگرداندم و از دلیا پرسیدم:

- اگه ما از اینجا بریم اون ها اصلا متوجه می شن؟

او به راحتی جواب داد:

- اوه البته . ممکنه برای رندل یک دیقه طول بکشه اما اون اطرافش رو برای پیدا کردن من نگاه می کنه و اگه پیدام نکنه دیوونه می شه‌.

این جا زنی داریم که ارزش خودش را می داند.

آهی کشیدم و به رانندگی تا یک جای دور با ماشین قرضیم فکر کردم. السید نگاهی به صورتم انداخت و مکالمه اش با پیمانکارم را قطع کرد و با حالتی گناهکارانه گفت:

- متاسفم. بر حسب عادت بود !

رندل کمی سریعتر از زمانی که از من دور می شد به سمت من برگشت و عذرخواهانه گفت:

- متاسفم .درباره ی کار و کاسبی اختلاط می کردیم .چی تو فکرت داری سوکی؟

- من آشپزخونه ای به ابعاد همون قبلی میخوام.

وقتی برآورد هزینه ها را دیدم نظرم درباره ی اتاقی بزرگتر عوض شد ادامه دادم:

- اما حیاط خلوت جدیدی به پهنای آشپزخونه می خوام.

رندل لیستی درست می کرد ومن آنچه می خواستم را برایش شرح می دادم.

- می خوای سینک ها را در جای قبلیشون بزاریم؟ همه وسایل سرجای قبلی باشن؟

بعد از کمی بحث کردن ، من هر چیزی را که می خواستم شرح دادم و رندل گفت که وقتی زمان دور ریختن کابینت ها ، سینک ها و بقیه وسایل آسیب دیده برسه به من زنگ خواهد زد.

گفتم:

- امیدوارم بتونی در نشیمن به آشپزخونه رو امروز یا فردا تعمیر کنی.
دلم می خواد بتونم خونه رو قفل کنم‌.

رندل چند لحظه عقب ماشینش رو گشت و با یک دستگیره و قفل بسته بندی شده به سمت ما آمد و در حالی که همچنان حالت عذرخواهی داشت گفت:

- این نمیتونه کسی رو که برای داخل شدن مصممه بیرون نگه داره اما بهتر از هیچیه‌.

درعرض پنجاه دقیقه آن ها را نصب کرد و من توانستم قسمت سالم و سوخته خانه را از هم جدا کنم. با این که می دانستم این قفل ارزش زیادی ندارد احساس خیلی بهتری داشتم.

البته نیاز داشتم که مهره ی مرده ای داخل در بزارم. اگه خودم اینکار را انجام می دادم بهتر بود اما فکر کردم شاید نیازمند برش قسمتی از قاب در باشد و من هرگز نجار نبوده ام.

مسلما می توانستم فردی با مسئولیت را برای اینکارپیدا کنم
رندل و دلیا به من اطمینان دادند که من نفر بعدی در لیست آن ها هستم سپس آنجا را ترک کردند و تری کارش را از سر گرفت.

السید با کمی بد خلقی گفت:

- تو هرگز تنها نیستی.

من او را به سمت صندلی های آلومینیومی زیر درخت راهنمایی کردم.

- درباره ی چی می خوای صحبت کنی؟ تری نمی تونه صدامون رو بشنوه.


#71
السید با شک به تری نگاه کرد و خدا را شکر تصمیم گرفت درباره ی زخم های او سئوالی نپرسد رو به من پرسید :

- کجا زندگی می کنی؟

- با جیسون می مونم ( البته امیدوارم موقت باشه)

- باز سازی چقدر طول میکشه؟

سپاسگذارانه گفتم:

- مردی اینجاست که جواب این سئوال رو می دونه.

رندل شرتلیف و همکار و همسرش دلیا درون ماشین بودند. دلیای جوان به زیبایی عکس ها و به سرسختی میخ بود.

او همسر دوم رندل بود. زمانی که رندل بعد از دوازده سال زندگی و سه بچه از همسر اولش جدا شد، دلیا برای او کار می کرد و کار رندل را به جایگاهی بسیار بهتر از آنچه همیشه بود رساند.

با درآمد بیشتر رندل توانست به همسر اول خود و پسرانشان مزایای بیشتری بدهد البته به لطف همسر دومش
میدانم ( البته همه می دانند) که دلیا تلاش زیادی می کند تا هلن دوباره ازدواج کند پسرانش از دبیرستان فارق التحصیل شوند. با عزم راسخ فکرهای دلیا را از ذهنم دور نگه داشتم.

رندل از دیدن السید خوشحال شد‌.

( گرچه فقط از دور میشناختش) و وقتی فهمید من دوست السید هستم برای بازسازی آشپزخانه من مشتاق تر شد. خانواده هروئواکس تاثیر شخصی و اقتصادی زیادی بر صنعت ساخت و ساز گذاشته اند. رندل توضیحات خود را به جای من رو به السید ارائه داد واین مرا آزرد. السید به طور ذاتی فردی مقبول است‌.

من به دلیا نگاه کردم و او به من نگاه کرد. ما هرگز هم فکر نبودیم ولی در آن لحظه همفکر بودیم. از او پرسیدم:

- نظر تو چیه دلیا ؟ چقدر طول می کشه؟

موهای دلیا به لطف سالن زیبایی تیره تر از من بود و چشم های او آرایش غلیظی داشت اما لباسش مناسب بود.

یونیفرم و پیراهن پلو با برچسب ( ساخت و ساز شرتلیف) که به سمت راست سینه او چسبیده بود.

گفت:

- رندل باید خونه رابین اگ رو درست کنه اما میتونه قبل از شروع کار اون خونه آشپزخونه تو رو درست کنه. پس سه یا چهار ماه دیگه تو یک آشپزخونه قابل استفاده خواهی داشت‌‌.

- متشکرم دلیا‌. لازمه که من چیزی رو امضا کنم؟

- ما سریعا یه برآورد هزینه برات حاضر می کنیم‌ اون رو به بار میارم تا بررسیش کنی. ما لوازم رو هم تامین می کنیم. چون فروشنده ای با تخفیف داریم.

او برآورد هزینه های نوسازی آشپزخونه ای که ماه قبل انجام شده بود را به من نشان داد‌.

- من می تونم هزینه رو پرداخت کنم.

این را در حالی گفتم که از درون میگریستم حتی با وجود پول بیمه باید مقدار زیادی از پس اندازم را خرج می کردم.

به خودم یادآوری کردم که باید قدردان باشم، که اریک همه این پول را به من پرداخته بود و من پولی برای هزینه کردن داشتم من مجبور نیستم از بانک وام بگیرم یا زمینم را بفروشم یا هرکار ناخوشایند دیگری انجام دهم.

خرج شدن این پول بهتر از خاک خوردنش در حساب من است .درواقع من هرگز صاحب آن نبودم و فقط برای مدتی نزد من امانت بود.

صحبت کاری ما به پایان رسید و دلیا پرسید:

- تو و السید دوست های نزدیک هستید؟

کمی فکر کردم و صادقانه جواب دادم :

-بعضی روزها.

او خندید و خندیدنش تقریبا جذاب بود.

هر دو مرد به اطراف نگاه کردند رندل لبخند می زد و السید نگاهی مات داشت .آن ها به اندازه ای فاصله داشتند که مکالمه ما را نشنوند
دلیا محتاطانه به من گفت :

- تو می خوام چیزی بهت بگم . این بین من و تو خبررسونه .تو منشی جکسون هروئواکس کانی بابکوک رو می شناسی؟

سرم راتکان دادم. آخرین باری که او را دیدم و با او صحبت کردم زمانی بود که به دفتر السید در شروپورت سرزدم‌ ادامه داد:

- اون امروز صبح به خاطر دزدی از شرکت هروئواکس و پسر بازداشت شد

سراپا گوش شدم وپرسیدم :

- چی دزدیده بود؟

- این چیزیه که من نمی فهمم .اون رو در حالی گرفتن که مقداری کاغذ رو دزدکی از دفتر جکسون خارج می کرد.

اون طور که من شنیدم کاغذها اداری نبودند بلکه شخصی بودند و اون گفته که برای این کار از کسی پول گرفته.

- از کی؟

- از کسی که نمایندگی موتورسیکلت داره .این برات معنایی داره؟

این معنی دارد اگه شما بدانید که کانی همانطور که کارمند خوب جکسون بود با او رابطه هم داشت و این معنی دارد اگر شما به طور اتفاقی بدانید که جکسون هروئواکس کریستین لارابی ، یک جانورنمای خالص و موثر، را به جای کانی باب کوک ، یک انسان ضعیف ، برای مراسم تدفین کلونل فلود به همراه داشت.


#۷۰
تری همراهی بی توقع بود ، تا زمانی که علاقه ای به صحبت کردن نداشت.

در اواخر دهه پنجاه زندگی خود بود.

بعضی از موهای قفسه سینه اش که از بالای یقه ی تی شرتش معلوم بود خاکستری بودند.

موهای سرش که روزی رنگی بودند در گذر عمرش بی رنگ می شدند. اما او مردی قوی بود پوشیده در چکمه هایش باجسارت و بی هیچ زحمتی تخته های مسطح را به کامیون خود انتقال می داد‌.

تری رفت تا باری را به منطقه تخلیه زباله ببرد. در زمانی که او نبود من به اتاقم رفتم و تختم را مرتب کردم ( یک کار عجیب و احمقانه برای انجام دادن)‌.

می دانم که مجبورم همه ملافه ها را جمع کرده و بشورم. در حقیقت مجبورم هر تکه پارچه ای که در خانه هست را بشورم تا از بوی سوختگی خلاص شوم. حتی مجبورم دیوارها را بشورم و نشیمن را رنگ کنم البته رنگ بقیه قسمت ها ی خونه به اندازه ی کافی تمیز به نظر میرسد‌.

وقتی صدای کامیون را قبل از رسیدنش شنیدم برای لحظه ای دست از کار کشیدم.

کامیون از میان درخت هایی که راه را پوشانده بودند بیرون امد‌‌. شگفت زده و ناامید شدم وقتی که فهمیدم کامیون متعلق به السید است و می خواستم به او بگویم که دور بماند. وقتی که پیاده شد ناراحت به نظر می رسید.

من زیر نور خورشید روی یکی از صندلی های الومینیومی نشسته بودم و درباره ی این که ساعت چند است و پیمانکار چه ساعتی اینجا خواهد بود فکر میکردم همچنین از زمانی که اتفاقات شب من در خانه جیسون را خراب کرد در حال برنامه ریزی بودم تا جای دیگری برای زندگی تا زمان تکمیل بازسازی آشپزخانه پیدا کنم.

قسمت های دیگر خانه من تا تکمیل بازسازی غیرقابل سکونت بود و بازسازی ممکن بود چند ماه طول بکشد و من مطمئنم که جیسون برای مدتی طولانی من را نزد خود نگه نخواهد داشت.

او برادرم بود اما من نمی خواستم روحیه برادرانش را از بین ببرم هیچ کسی هم نبود که بخوام برای چند ماه با او زندگی کنم‌.

السید پاهای خود را بر زمین گذاشت و گفت :

- چرا به من نگفتی؟

اهی کشیدم .یک مرد عصبانی دیگر!
( در اصل یک شوالیه دیگه برای سوکی، فقط موندم چرا اریک نمیاد)

به او یادآوری کردم:

- ما دوستای صمیمی نیستیم و این اتفاق فقط چند روزه که افتاده و من در حال بررسی این اطراف بودم.

در حالی که اطراف خانه قدم می زد تا خسارت را تخمین بزند گفت:

- باید اول به من زنگ می زدی‌

دقیقا کنارم ایستاد و انگار قصد گفتن خبری بزرگ دارد ادامه داد:

- ممکن بود بمیری‌.

- آره می دونم.

با انزجار گفت :

- یک خون آشام مجبور شد نجاتت بده.

خب خون آشام ها و جانورنما ها خیلی باهم راحت نبودند.

- درسته‌.

گرچه ناجی من کالوین بود اما چارلز بود که آتش افروز را به قتل رساند.

- تو ترجیح می دادی که من جزغاله بشم؟

- معلومه که نه!

او برگشت و به حیاط نابود شده نگاه کرد و گفت :

- یک نفر روی جدا کردن بخش های آسیب دیده کار میکنه درسته؟

- بله

- من می تونم یه کارگر برات بیارم.

- تری داوطلب شده.

- می تونم با یه نرخ خوب بازسازی رو انجام بدم‌.
- یه پیمانکار استخدام کردم.

- می تونم برای بازسازی بهت پول قرض بدم.

- ممنونم السید اما من پول دارم.
( واقعا از عزت نفس خوشم میاد )
السید شگفت زده شد.

- داری؟ از کدوم گ......

حرفش را قطع کرد و گفت:

- فکر نمی کردم مادربزرگت چیز زیادی برات گذاشته باشه.

- من پول رو بدست آوردم

به درستی حدس زد:

- از اریک؟

چشم های سبز او از عصبانیت بر افروخته شده بود فکر می کردم قصد دارد تکانم دهد.

- آروم باش السید. جوری که من این پول رو بدست آوردم به تو ربطی نداره .من از داشتنش خوشحالم و اگه آروم بشی بهت میگم که از نگرانیت و پیشنهاد کمکت خیلی ممنونم اما جوری با من رفتار نکن که انگار من یک درجه پنجمی کند تو کلاس مخصوصم.

در طول سخنرانیم السید به من خیره شده بود.

- متاسفم . من فکر کردم تو.... فکرکردم ما به اندازه ای صمیمی هستیم که اون شب بهم زنگ بزنی .من فکر می کردم .....شاید تو به کمک احتیاج داشته باشی‌.
او نقش ( تو به احساسات من صدمه زدی ) را بازی می کرد.

گفتم :

- وقتی به کمک احتیاج داشته باشم سکوت نمی کنم من انقدرها هم مغرور نیستم و با اینکه از دیدنت خوشحال شدم ( نه در واقع ) ازت میخوام جوری رفتار نکنی که انگار من نمی تونم کارهای خودم رو انجام بدم چون می تونم و انجام می دم.

- خون آشام ها برای نگهداری از اریک در زمانی که جادوگران در شروپورت بودن به تو پول دادن؟

- درسته. ایده جیسون بود. این خجالت زدم می کرد اما الان از گرفتن پول خوشحالم چون مجبور نیستم برای درست کردن خونم از کسی قرض بگیرم‌.

تری در همان لحظه بازگشت و من دو مرد را به هم معرفی کردم. تری از این ملاقات متاثر به نظر نمی اومد و فقط می خواست سرکار خود برگردد.


#۶۹
فصل ۱۰
برادرم از دیدن من خوشحال شده بود.

حقیقت اینه که خانواده جدید او به او اعتماد نداشتند.

حتی دوست دختر پلنگ او کریستال وقتی که ابرهای شک او را احاطه کرده بودند درباره ی دیدنش عصبی بود.

وقتی فهمیدم در واقع جیسون به سمت هات شات رانندگی میکرد منفجر شدم و به او گفتم که این یک قانون نانوشته است که او ارزوی مرگ دارد و من مسئول هیچ یا از کارهای او نخواهم بود.
او پاسخ داد که من هرگز مسئولیتی در قبال کارهای او نداشته ام.
و چرا الان باید این مسئولیت رو شروع کنم؟
این قضیه برای مدتی به همین منوال پیش رفت.
بعد از این که او با ناراحتی قبول کرد که از همکارهای تغییر شکل دهندش دور بمونه من وسایلم را از نشیمن کوچک به اتاق مهمان منتقل کردم.

این اتاق جایی بود که جیسون کامپیوترش، جایزه های قدیمی تیم بیسبال و فوتبالدبیرستانش، و کاناپه ای را نگه میداشت که برای ملاقات کننده های خیلی مستی که نمی توانستند تا خانه خود رانندگی کنند استفاده می شد.

من حتی خودم را برای صاف کردن کاناپه اذیت نکردم اما یک لنگه دمپایی چرم مصنوعی خیلی قدیمی را بیرون انداختم و
لنگه دیگر را بالای سرم کشیدم.
بعد از این که دعایم را گفتم، روزم را مرور کردم. روز من به اندازه ای پر حادثه بوده که از تلاش برای به یاداوردن همه چیز خسته شدم.
حدود سه دقیقه بعد من مثل یک نور بیرون بودم.
ان شب من رویایی درباره ی حیوانات در حال رشد دیدم.
من ، ایستاده در میان مه، با آن ها احاطه شده بودم. ترسیده بودم. می توانستم فریاد جیسون را از جایی در غبار بشنوم نمیتوانستم اورا بیابم و از او محافظت کنم.

گاهی شما برای تفسیر کردن یک رویا نیازی به روانپزشک ندارید درسته؟

من کمی بعد از خواب پریدم وقتی که جیسون خانه را برای رفتن به سرکار ترک کرد. احتمالا بیدار شدنم به خاطر صدای بلند بسته شدن در پشت سر جیسون بود.

ساعتی بعد دوباره بیدار شدم اما این بار کاملا هوشیار بودم. تری به خانه من خواهد امد تا جدا کردن قسمت های سوخته را شروع کنیم و من باید بررسی کنم که ایا هیچ یک از وسایل اشپزخانه ام سالم هستند یا نه.

از انجایی که این کار شغل کثیفی شناخته میشود، من لباس جیسون را قرض میگیرم ان لباسی که هنگام کار کردن بر ماشینش میپوشد.

من کمد او را گشتم و ژاکت چرمی را که برای کارهای سنگین میپوشید بیرون کشیدم.
همچنین یک جعبه از کیسه زباله هم برداشتم.
هنگامی که پشت فرمان ماشین تارا نشستم درباره ی این فکر میکردم که چطور باید استفاده از ماشینش را جبران کنم به خودم یاداوری کردم که لباسش را بگیرم مسیرم را کمی تغییر دادم تا ان را از خشکشویی بردارم.

باعث ارامش است که تری حال خوبی دار. او تا زمانی با یک پتک در حیاط پشتی گمشد لبخند میزد‌.
گرچه هوا خیلی سرد بود تری فقط یک تی شرت بدون استین و جین پوشیده بود که بیشتر زخم های وحشتناکش را مخفی کرده بودند.
بعد از ملاقاتش و فهمیدن اینکه تمایل چندانی به صحبت کردن ندارد، از جلوی خونه از نشیمن به اشپزخا نه رفتم تا خسارت ها را بار دیگر بررسی کنم.
گرچه اتش نشان ها گفته بودند که کف امن است راه رفتن روی کف پوش ها من را عصبی می کرد اما بعد از چند لحظه احساس راحتی بیشتری داشتم ، دستکش هایم را پوشیدم و کارم را شروع کردم‌.
یک سری چیزها ذوب شدند یا در اثر گرما خم شدند. بعضی چیزها مثل سبد پلاستیکی من خیلی پیچ خورده و جمع شده بودند یکم طول کشید تا ان ها را تشخیص دهم.

من به هیچ یک از غذاهایی که در کابینت متصل به دیوار بیرونی بودند اعتماد نکردم. آرد ، برنج و شکر . همه آنها در ظرف های غذا بودند با وجود سالم بودن بسته بندی ها من قصد استفاده از محتویات انها را نداشتم.

اتفاقی مشابه برای کنسرو ها افتاده بود. به یک سری دلایل من احساس خوبی درباره ی استفاده از غذاهای کنسرو شده که خیلی داغ شدند ندارم.

خوشبختانه ظروف سنگی دم دستی من و چینی های مرغوب مادربزرگ مادر بزرگ مادر بزرگم جان سالم به در برده اند ان ها در کابینت بودند یعنی در دورترین مکان نسبت به شعله ها.

نقره های استرلینگ مادربزرگ هم سالم به نظر می ایند‌

ظرف های رو میزی بیرنگ من که به اتش نزدیکتر بودند ذوب و خم شدند اما بعضی قابلمه ها و قوری ها قابل استفاده هستند‌

من دو یا سه ساعت مشغول کار بودم و چیزهایی را به توده در حال رشد بیرون پنجره اضافه میکردم یا آن ها را برای استفاده در آشپزخانه جدید در جعبه جیسون قرار میدادم.

تری هم به سختی کار میکرد و هر چند وقت برای استراحت بطری آبی می نوشید و به درب عقبی خودروی خود تکیه می داد.

دما افزایش پیدا کرد تا به بیش از۱۶ درجه رسید .

ممکنه یخبندانی در راه باشد و همیشه شانسی برای طوفان یخ وجود داره اما به زودی بهار می رسد.

صبح بدی نبود. احساس میکردم گامی برای بازپس گیری خانه ام بر می دارم.


همچنین ادمین واسه ی تب میخوام
@mhdiih


#68
گفتم:

ـ میرم خونه ام تا یه سری لوازم ارایش از توی دستشویی بردارم و بعد هم میرم پیش جیسون. بیل، ممنونم که دیشب بهم پناه دادی.

فکر می کنم که چارلز رو اوردی سر کار. بهش بگو اگر میخواد شبو خونه ی من بگذرونه، حدس میزنم که امم.. سوراخش سالم باشه.

بیل با صدایی که تنها می توانستم به ان لقب ترشرویی را دهم گفت:

ـ خودت بهش بگو. اون بیرونه.

تمام تصور بیل از عصرش نقش بر اب شده بود و همین هم دلیل ناراحتی اش بود.

سم هم درد زیاد داشت. می توانستم این را از روی رنگ صورتش هم بگویم.

بهترین کاری که در حقش می توانستم انجام دهم، تنها گذاشتنش بود. پس گونه اش را بوسیدم و گفتم:

ـ فردا می بینمت سم.

سعی کرد تا به من لبخند بزند. جرئت نکردم تا پیشنهاد کمکی برای رساندنش به تریلرش دهم. می دانستم که غرور سم خدشه دار می شود. در ان لحظه هم غرورش مهم تر از پای دردناکش بود.

چارلز پشت بار و سرش شلوغ بود.

ـ سوکی ما مکان مخیفتو چک کردیم و به خاطر اسیب هاش، احتملا نور رو از خودش عبور بده.

چارلز به شدت جدی بود. می توانستم شرایط را درک کنم. بدون کلمه ای با بیل، به سمت ماشین رفتم و به سمت خانه ام راندم.

پنجره ها را کل روز باز گذاشته بودم و بیشتر بوی بد از بین رفته بود. این یک پیشرفت خوب بود. با تشکر از استراتژی اتش نشان ها و غیر حرفه ای برپا شدن اتش، بیشتر خانه ام به زودی دوباره قابل استفاده بود.

تری بلفور قول داده بود تا ظهر فردا، بقایای اشپزخانه را بیرون ببرد و من باید حاضر می بودم تا نظارت کنم.

حس می کنم حالا دو شغله هستم.
به طور ناگهانی احساس خستگی کردم و بازوهایم درد گرفتند.

می دانستم که فردا کبودی های بدی خواهم داشت. هوا هم برای لباس استین بلند خیلی گرم بود. ولی مجبور بودم که انها را بپوشم. با استفاده از نور چراغ های ماشین تارا، لوازم ارایش و چند دست لباس برداشتم و انها را در چند ساک ریختم.

لعنتی! چند کتاب یافتم که باید انها را به کتاب خانه باز می گرداندم.

این باعث شد تا فکرم مشغول شود. ایا فیلمی را هم باید پس می دادم؟ ( اگر بدونید، اونا فیلم اجاره می کنن.) نه! اما کتاب ها بودند و اول از همه باید انها را در هوای ازاد می گذاشتم تا بوی بدشان از بین برود.

چیز دیگری نداشتم که متعلق به خودم نباشم؟ خدا را شکر که کت و شلوار قرضی تارا را برگردانده بودم.
دلیلی نداشت تا پنجره ها را ببندم و در ها را قفل کنم.

چرا که خانه خیلی راحت توسط اشپزخانه ی سوخته ام،‌ قابل دسترش بود. اما وقتی از در اصلی بیرون رفتم، ان را پشت سرم قفل کردم.

تا رسیدن به جاده ی اصلی، متوجه کار احمقانه ام نشدم. همان طور که به سمت خانه ی جیسون می راندم، لبخند زدم و متوجه شدم که بعد از ساعت ها لبخند دوباره به لبم امده است.
#پایان_فصل_نه


#67

گفت:

ـ این جا برای انجامش، مناسب تو نیست.

سعی داشت تا اوضاع را کنترل کند. مرا به عقب هل داد و عصایش را برداشت. اما ناگهان دوباره مرا به سمت خودش کشید و بوسید.

ـ سوکی، من میخوام که..

صدای سردی از کنار در پرسید:

ـ دارین چیکار می کنین؟

اگر من تا مغز استخوان شوکه بودم، سم عصبانی بود. در نصف یک ثانیه، من یک طرف میز بودم و او ان طرف.

قلبم به تندی یک خرگوش ترسیده میزد. یک دست را روی سینه ام گذاشتم تا مطمئن شوم که همان جا می ماند. حمله ی ناگهانی سم به بیل، باعث شد تا هر دو روی زمین بی افتند.

سم مشتش را بالا برد تا روی صورت بیل فرود اورد، اما بیل با استفاده از وزنش، باعث شد تا قل بخورند و این بار سم زیر باشد. نیش های بیل بیرون بودند و چشم هایش با خشم می درخشیدند.

داد زدم:

ـ بسه.

می ترسیدم که هر لحظه، مشتری ها با سرعت وارد شوند. در یک حرکت سریع، با استفاده از دو دستم به موهای نرم و تیره ی بیل چنگ زدم تا او را عقب بکشم. بیل به عقب برگشت و مچ هایم را گرفت.

انها را پیچاند. درد در کل بدنم پیچید. نزدیک بود که دو بازویم را بکشند، اما سم به موقع از فرصت استفاده کرد و با تمام قدرت به چانه ی بیل مشت کوبید.

تغییر شکل دهنده ها به قدرتمندی خون اشام ها و گرگینه ها نیستند، اما قطعا خوب مشت می انداختند. بیل کنار افتاد. همچنین عقلش سرجایش برگشت و با پیشمانی نگاهم کرد.


چشم هایم از اشک پر بودند. انها را کاملا باز نگه داشته بودم تا اشکی روی گونه هایم سرازیر نشود. اما مطمئن بودم که شبیه کسی هستم که به شدت تلاش می کند تا گریه نکند. بازویم ها را بغل کرده بودم و منتظر بودم تا درد لعنتی تمام شود.

بیل گفت:

ـ از اونجایی که ماشینت سوخت، اومدم دنبالت تا برسونمت چون زمان کاریت تموم شده.

انگشت هایش به ارامی روی بازویم سر خوردند.

ـ قسم می خورم که فقط میخواستم یه لطفی کرده باشم. قسم می خورم که قصد جاسوسی نداشتم. و قسم می خورم که قصد نداشتم به بازوهات اسیبی بزنم.

این یک عذرخواهی درست و حسابی بود. خوشحال بودم که او اولین نفر به حرف امده است. چرا که من نه تنها درد داشتم، بلکه خجالت زده هم بودم.

طبیعتا بیل به هیچ طریقی نمی توانست فهمیده باشد که تارا به من ماشینش را قرض داده است. من باید روی منشی تلفنش یک پیغام می گذاشتم.

اما از خانه ی سوختم، مستقیما به سرکار رانده بودم و اصلا به ذهنم این کار خطور نکرده بود.

ـ سم پات دوباره اسیب دید؟

در حالی که این را می پرسیدم، از کنار بیل گذاشتم تا به سم کمک کنم.

سعی کردم بیشترین وزنی که میتوانم را روی خودم بیندازم و کمک کنم بایستد. می دانستم که ترجیح می دهد همان طور روی زمین بماند تا اینکه کمکی از جانب بیل را قبول کند.

بالاخره بعد از کمی مشکل، توانستم سم را سرپا کنم. می دیدم که تلاش می کند تا وزنش را روی پای سالمش نگه دارد. نمی توانستم حتی تصور کنم که سم چه حسی دارد.

بلافاصله متوجه شدم که به شدت عصبانی است. رو به بیل غرید:

ـ بدون زنگ زدن اومدی، در زدن هم بلد نیستی؟ مطمئنا انتظار نداری که واسه ی زدنت ازت معذرت بخوام.

هرگز سم را این گونه عصبانی ندیده بودم. می توانستم بگویم که به خاطر ضعفش در پشتیبانی از من، خجالت زده است. هم چنین به این خاطر که بیل بر او غالب شده بود و به من هم اسیب زده بود. و در اخر، سم به شدت تحت تاثیر هورمون هایی بود که قبل از این مزاحمت در حال ترشح بودند.
صدای بیل سرد بود.

ـ نه. انتظاری ندارم.

از شدت سردی انتظار داشتم که روی دیوار قندیل های یخ ظاهر شود.

ارزو کردم که ای کاش هزاران مایل دور بودم. همین حالا بیرون می رفتم، سوار ماشین خودم می شدم و به سوی خانه ی خودم رانندگی می کردم. اما نمی توانستم. ولی حداقلش ماشینی داشتم. این موضوع را به بیل توضیح دادم.

با صدایی به شدت ترسناک گفت:

ـ پس منم دیگه مجبور نیستم زحمت دنبالت اومدن رو بکشم و شما دوتا هم می تونید بدون هیچ سرخری به کارتون ادامه بدید. میشه بپرسم شب رو کجا قراره بگذرونی؟ می خواستم برم مغازه تا برات غذا بخرم.

انتخاب هایم را دور کردم با اینکه می دانستم رفتن به خانه ی جیسون، بهترین انتخاب است.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

1 180

obunachilar
Kanal statistikasi