Tadarok dan repost
سَرِ بُرج
حمید سلطانزاده
" دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست - کوته شده ست فاصله ی دست و آرزو"
جلوی آبخوری مدرسه منتظر غفور بودم. غفور بیرون آمد و وقتی از بستن زیپ شلوارش فارغ شد و سرش را بالا گرفت، از دیدن فرهاد که با هیکل گنده و دست و پای شل و ولش، پاورچین پاورچین به سمت کلاس می رفت طوری به هیجان آمد که داخل چشمانش برق زد. چند دقیقه ای می شد که زنگ کلاس زده شده بود و از سکوت داخل حیاط حتم داشتیم که معلم ها سر کلاس حاضر شدهاند. غیر از ما سه نفر، کسی در حیاط پشتی کلاسها نمانده بود. غفور بینی استخوانی و خمیده و چشمان ریزی داشت. کاپشن پفکرده ای پوشیده بود. باریکه نوری از روزن بالای سقف همانند تیری از یک طرف صورتش گذشته بود و همه ی اینها او را شبیه به عقابی کرده بود که در کمین طعمه ای لذیذ باشد.
لینک دانلود کتاب
سَرِ بُرج
حمید سلطانزاده
" دیگر بنای هیچ پلی بر خیال نیست - کوته شده ست فاصله ی دست و آرزو"
جلوی آبخوری مدرسه منتظر غفور بودم. غفور بیرون آمد و وقتی از بستن زیپ شلوارش فارغ شد و سرش را بالا گرفت، از دیدن فرهاد که با هیکل گنده و دست و پای شل و ولش، پاورچین پاورچین به سمت کلاس می رفت طوری به هیجان آمد که داخل چشمانش برق زد. چند دقیقه ای می شد که زنگ کلاس زده شده بود و از سکوت داخل حیاط حتم داشتیم که معلم ها سر کلاس حاضر شدهاند. غیر از ما سه نفر، کسی در حیاط پشتی کلاسها نمانده بود. غفور بینی استخوانی و خمیده و چشمان ریزی داشت. کاپشن پفکرده ای پوشیده بود. باریکه نوری از روزن بالای سقف همانند تیری از یک طرف صورتش گذشته بود و همه ی اینها او را شبیه به عقابی کرده بود که در کمین طعمه ای لذیذ باشد.
لینک دانلود کتاب
سَرِ بُرج