ما با زبان سادهی گلهای قاصد آشنا بودیم.
ما قلبهامان را به باغ مهربانیهای معصومانه میبردیم.
و به درختان قرض میدادیم.
و توپ، با پیغامهای بوسه در دستان ما میگشت.
و عشق بود، آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی ناگاه
محصورمان میکرد.
و جذبمان میکرد، در انبوه سوزان نفسها و تپشها و تبسم های دزدانه
آن روزها رفتند.
آن روزها رفتند.
آن روزها مثل نباتایی که در خورشید میپوسند،
از تابش خورشید، پوسیدند.
و گم شدند آن کوچههای گیج از عطر اقاقیها
در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت
و دختری که گونههایش را
با برگهای شمعدانی رنگ میزد، آه!
اکنون زنی تنهاست.
اکنون زنی تنهاست.
فروغ فرخزاد ✾
𝘂𝗴𝗵𝗱𝗮𝗶𝗹𝘆