آشفتگی و غم وجودش را در بر گرفته بود.
و خستگی ، قلب او را فشرده.
اغلب مانند دیوانگان سر خود را به دیوار اتاقش میکوبد ، کنترلی بر خود ندارد. او تنهاست ، و به هنگام غم ، جایی برای رفتن ، دستی برای فشردن ندارد.
حتی آغوشی ندارد که در آن گمو گور شود.
او اینگونه نبود ، همیشه در اعماق سیاهی ها هم از نور برای اطرافیانش میگفت ، کسی را نادیده نمیگرفت. با انگیزه ترین و هدفمند ترین فردی بود که تا به حال دیده بودم.
شاید در ذهن نگنجد ولی او ، هنوز هم در باتلاقِ تنهاییاش ، امیدوار به رهایی است.
کاش میتوانستم او را در آغوش بگیرم ، و کنارش بمانم. تا دیگر قلبِ زیبایش اندوه نداشته باشد.
ولی بین خودمان بماند..
صدای خندههایش ، به من انگیزه ای برای ادامه دادنِ این زندگیِ لعنتی میدهد.
و خستگی ، قلب او را فشرده.
اغلب مانند دیوانگان سر خود را به دیوار اتاقش میکوبد ، کنترلی بر خود ندارد. او تنهاست ، و به هنگام غم ، جایی برای رفتن ، دستی برای فشردن ندارد.
حتی آغوشی ندارد که در آن گمو گور شود.
او اینگونه نبود ، همیشه در اعماق سیاهی ها هم از نور برای اطرافیانش میگفت ، کسی را نادیده نمیگرفت. با انگیزه ترین و هدفمند ترین فردی بود که تا به حال دیده بودم.
شاید در ذهن نگنجد ولی او ، هنوز هم در باتلاقِ تنهاییاش ، امیدوار به رهایی است.
کاش میتوانستم او را در آغوش بگیرم ، و کنارش بمانم. تا دیگر قلبِ زیبایش اندوه نداشته باشد.
ولی بین خودمان بماند..
صدای خندههایش ، به من انگیزه ای برای ادامه دادنِ این زندگیِ لعنتی میدهد.