بیشتر مواقع یه تیکه کاغذ جلومه و یه خودکار توی دستم. یا دارم یه چیزی مینویسم، یا تلاش میکنم نظم سفید کاغذو خط خطی کنم. مغزم شلوغه. پر از صداست. از بین حرفایی که به گوشم میخوره، کلمات واضح رو جدا میکنم و مینویسم. زیاد طول نمیکشه که کاغذ میشه نسخه مکتوبِ یه بخش از ذهنم. بعد که جمله هامو میخونم یا گریه م میگیره یا میزنم زیر خنده. احتمال اولی بیشتره. دیشب که دلم به حالِ زارِ مغزم میسوخت؛ یازده تا قطره اشک چکید روی کاغذ. شمردمشون. میخواستم یادم بمونه چرا گریه کردم. دور قطره ها رو خط قرمز میکشم. حالا منم و یازده تا صحنه جرم.
قاتل یکی دیگه ست و کارآگاه و قاضی منم. عامل و علتو کشف میکنم ولی توان حکم دادن ندارم. تا پله آخر میرم و زورم به بالا رفتن نمیرسه. از بی عرضگیم خنده م میگیره و صحنه جرم میشه دوازده تا.
قاتل یکی دیگه ست و کارآگاه و قاضی منم. عامل و علتو کشف میکنم ولی توان حکم دادن ندارم. تا پله آخر میرم و زورم به بالا رفتن نمیرسه. از بی عرضگیم خنده م میگیره و صحنه جرم میشه دوازده تا.