دکتر بعد از معاینه کردن ریون سری تکون داد و از تخت دور شد.
^به خانوادش بگید میتونن بیان داخل.
پرستار با تکون دادن سری از اتاق بیرون رفت و جلوی چشمای متعجب دختر صحنه رو ترک کرد و لحظه ای بعد همراه یک زوج و یک پسر بچه برگشت.
ریون متعجب و شک زده به مرد قد بلند و بور رو به روش نگاه کرد و بعد با صدایی که به سختی میتونستی موفق به شنیدنش شی زمزمه کرد:
_ع..مو..
میتونست گرمی اشکی که از چشماش روی گونه هاش سر میخوره رو حس کنه ولی زیاد طول نکشید که تو آغوش گرمی فرو رفت.
هنوز باور نداشت مرد جلوی روش واقعیه پس دستای بانداژ شده و خشکشو با هر سختی و دردی که بود بالا اورد و روی گونه های عموش کشید.
اون مرد واقعی بود و این به ریون اطمینان میداد که این یه خواب نیست!
درست پشت عموی ریون لوئیس و زن عموش ایستاده بودن.
لوئیس جلو اومد و دسته گلی که همراه خودش داشت رو کنار تخت ریون گذاشت و خواهر کوچیک ترشو تو آغوشش کشید.
+ هر چی بشه تو برای من همیشه زیبا میمونی.
اینو با لبخند گفتو و دستشو روی موهای زبر و سوخته خواهرش کشید.
زن عموش الیزابت که تا اون لحظه ساکت بود،جلو اومد و پیشونی ریون رو بوسید و اونو با تمام توانش بغل کرد:خوشحالم که هنوز پیشمونی کوچولو.
اینو با بغض گفت و لبخند محوی زد.
بعد از اینکه عموی ریون درباره وضعیتش و امکان ترخیص دختر با دکتر صحبت کرد قرار بر این شد که تا یک هفته دیگه بانداژ های ریون رو باز و مرخصش کنند.هر چند هنوز برای ریون غیر قابل باور بود که دو ماه توی بیمارستان بوده اونم توی کما!
چطور ممکنه یه انسان یه هفته بمیره و بعد سر از بیمارستان دربیاره و بفهمه که توی کما بوده؟!
این ماجرا با همهی سوالاتی که پیش رو میذاشت باید فراموش میشد ولی کی میدونست قراره چه اتفاقاتی در آینده بیوفته و یک ماجرا که در گذشته اتفاق افتاده چطور میتونه وقایع وحشتناکی به وجود بیاره؟
درسته این پایان کار نیست!
داستان اصلی تازه شروع شده...
-•End of season one
┈────╌❊╌────┈
- #TheCursed ྅ - #Part_12 ྅ - #Novel ྅ - #Miska
┈────╌❊╌────┈
✞︎「 @DevilCircle 」✞︎
^به خانوادش بگید میتونن بیان داخل.
پرستار با تکون دادن سری از اتاق بیرون رفت و جلوی چشمای متعجب دختر صحنه رو ترک کرد و لحظه ای بعد همراه یک زوج و یک پسر بچه برگشت.
ریون متعجب و شک زده به مرد قد بلند و بور رو به روش نگاه کرد و بعد با صدایی که به سختی میتونستی موفق به شنیدنش شی زمزمه کرد:
_ع..مو..
میتونست گرمی اشکی که از چشماش روی گونه هاش سر میخوره رو حس کنه ولی زیاد طول نکشید که تو آغوش گرمی فرو رفت.
هنوز باور نداشت مرد جلوی روش واقعیه پس دستای بانداژ شده و خشکشو با هر سختی و دردی که بود بالا اورد و روی گونه های عموش کشید.
اون مرد واقعی بود و این به ریون اطمینان میداد که این یه خواب نیست!
درست پشت عموی ریون لوئیس و زن عموش ایستاده بودن.
لوئیس جلو اومد و دسته گلی که همراه خودش داشت رو کنار تخت ریون گذاشت و خواهر کوچیک ترشو تو آغوشش کشید.
+ هر چی بشه تو برای من همیشه زیبا میمونی.
اینو با لبخند گفتو و دستشو روی موهای زبر و سوخته خواهرش کشید.
زن عموش الیزابت که تا اون لحظه ساکت بود،جلو اومد و پیشونی ریون رو بوسید و اونو با تمام توانش بغل کرد:خوشحالم که هنوز پیشمونی کوچولو.
اینو با بغض گفت و لبخند محوی زد.
بعد از اینکه عموی ریون درباره وضعیتش و امکان ترخیص دختر با دکتر صحبت کرد قرار بر این شد که تا یک هفته دیگه بانداژ های ریون رو باز و مرخصش کنند.هر چند هنوز برای ریون غیر قابل باور بود که دو ماه توی بیمارستان بوده اونم توی کما!
چطور ممکنه یه انسان یه هفته بمیره و بعد سر از بیمارستان دربیاره و بفهمه که توی کما بوده؟!
این ماجرا با همهی سوالاتی که پیش رو میذاشت باید فراموش میشد ولی کی میدونست قراره چه اتفاقاتی در آینده بیوفته و یک ماجرا که در گذشته اتفاق افتاده چطور میتونه وقایع وحشتناکی به وجود بیاره؟
درسته این پایان کار نیست!
داستان اصلی تازه شروع شده...
-•End of season one
┈────╌❊╌────┈
- #TheCursed ྅ - #Part_12 ྅ - #Novel ྅ - #Miska
┈────╌❊╌────┈
✞︎「 @DevilCircle 」✞︎