#قلب_زخمی
#پارت2
مدام فکرش حوالی این می چرخی که ای کاش پا به اینجا نمی گذاشت . ای کاش در همان عکاسی کوچک مانده بود و با صاحب بداخلاقش مدارا می کرد . ای کاش ها نوشدارو بود بعد مرگ سهراب و این بیشتر خط می کشید بر اعصابش.
-خب خانم زیبا از خودت بگو .
چطوری با شرکت و برند ما آشنا شدی؟
لرزش خفیفی بر جانش افتاد. نکند از گفتن خانم زیبا قصدی داشته باشد؟ نکند او را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشد؟نکند مجبور شود راه نرفته اش را برگردد؟ صدایش را صاف کرد و باری دیگر خدایش را خواست.
-ساحل هستم آقا ،ساحل احتشام. از طریق یکی از دوستام با شرکت شما آشنا شدم آدرس اینجارو بهم دادن و گفتن شاید بتونم اینجا مشغول به کار بشم.
چشمان مرد برقی زد . همانی بود که میخواست همانی که میتوانست پله ترقی اش شود فقط باید پسر سرکشش را رام می کرد بقیه اش در یک چشم بر هم زدن حل میشد. یک روزه او را وارد تبلیغات میکرد و باری دیگر نام شرکتش آوازه کوچه و خیابان ها میشد.
-شغل اصلیت چیه؟ قبلا کجا کار میکردی؟
-من عکاسی خوندم و قبلا هم توی یک عکاسی کوچیک کار میکردم صاحب اونجا وقتی دخترش فارق التحصیل شد اون رو به جای من آورد و من رو اخراج کرد.
برق چشمانش به یکباره خاموش شد . گویا یک سطل آب سرد رویش ریخته باشند به یکباره تیر هایش خطا رفته بودند؟ آن فکرها... شوهای لباس ... مانکن .... دخترک عکاس بود؟ میخواست عکاس مانکن ها باشد به جای اینکه جای آنهارا بگیرد و بقیه عکسش را به عرش برسانند؟ باید او را هم دست به سر میکرد ؟
-از عکاسی هات نمونه کار هم همراهت داری؟
-بله البته.
پوشه نارنجی رنگی را روی میز گذاشت و نشست. مرد با دقت خاصی مشغول بررسی عکس های رنگی شد . انگار میخواست مو را از ماست بیرون بکشد اما باورش نمیشد عکس ها به زیبایی هرچه تمام تر گرفته شده بودند . همه چیز دقیق و سر جای خودش بود . انگار چشم هایش توسط عکس ها جادو شده بودند چرا که نمی توانست لحظه ای از آن چشم بردارد . وجود این دختر را برای شرکتش ضروری می دانست .
او مانند نفس بود،مانند هوا، اکسیژن؛ نبودش جان میگرفت از شرکتی که سال ها زحمتش را کشیده بود و وجودش خون تازه به رگ های شرکت تزریق میکرد. شک نداشت که حتی اگر او را به عنوان آبدارچی استخدام میکرد بازهم برگ برنده دست او بود .
#پارت2
مدام فکرش حوالی این می چرخی که ای کاش پا به اینجا نمی گذاشت . ای کاش در همان عکاسی کوچک مانده بود و با صاحب بداخلاقش مدارا می کرد . ای کاش ها نوشدارو بود بعد مرگ سهراب و این بیشتر خط می کشید بر اعصابش.
-خب خانم زیبا از خودت بگو .
چطوری با شرکت و برند ما آشنا شدی؟
لرزش خفیفی بر جانش افتاد. نکند از گفتن خانم زیبا قصدی داشته باشد؟ نکند او را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشد؟نکند مجبور شود راه نرفته اش را برگردد؟ صدایش را صاف کرد و باری دیگر خدایش را خواست.
-ساحل هستم آقا ،ساحل احتشام. از طریق یکی از دوستام با شرکت شما آشنا شدم آدرس اینجارو بهم دادن و گفتن شاید بتونم اینجا مشغول به کار بشم.
چشمان مرد برقی زد . همانی بود که میخواست همانی که میتوانست پله ترقی اش شود فقط باید پسر سرکشش را رام می کرد بقیه اش در یک چشم بر هم زدن حل میشد. یک روزه او را وارد تبلیغات میکرد و باری دیگر نام شرکتش آوازه کوچه و خیابان ها میشد.
-شغل اصلیت چیه؟ قبلا کجا کار میکردی؟
-من عکاسی خوندم و قبلا هم توی یک عکاسی کوچیک کار میکردم صاحب اونجا وقتی دخترش فارق التحصیل شد اون رو به جای من آورد و من رو اخراج کرد.
برق چشمانش به یکباره خاموش شد . گویا یک سطل آب سرد رویش ریخته باشند به یکباره تیر هایش خطا رفته بودند؟ آن فکرها... شوهای لباس ... مانکن .... دخترک عکاس بود؟ میخواست عکاس مانکن ها باشد به جای اینکه جای آنهارا بگیرد و بقیه عکسش را به عرش برسانند؟ باید او را هم دست به سر میکرد ؟
-از عکاسی هات نمونه کار هم همراهت داری؟
-بله البته.
پوشه نارنجی رنگی را روی میز گذاشت و نشست. مرد با دقت خاصی مشغول بررسی عکس های رنگی شد . انگار میخواست مو را از ماست بیرون بکشد اما باورش نمیشد عکس ها به زیبایی هرچه تمام تر گرفته شده بودند . همه چیز دقیق و سر جای خودش بود . انگار چشم هایش توسط عکس ها جادو شده بودند چرا که نمی توانست لحظه ای از آن چشم بردارد . وجود این دختر را برای شرکتش ضروری می دانست .
او مانند نفس بود،مانند هوا، اکسیژن؛ نبودش جان میگرفت از شرکتی که سال ها زحمتش را کشیده بود و وجودش خون تازه به رگ های شرکت تزریق میکرد. شک نداشت که حتی اگر او را به عنوان آبدارچی استخدام میکرد بازهم برگ برنده دست او بود .