#قصه_شب
🥇 غاز تخم طلا 🥇
🥚💛یكی بود یكی نبود غیر از خدا هیچكس نبود، سال ها پیش در دهكده ای دور، پیرمرد و پیرزنی با خوبی و خوشی در كنار هم زندگی می كردند.
🥚💛آن ها یك غاز عجیب داشتند، غازی كه مانند غازهای دیگر نبود؛ چون تخم های این غاز از طلا بود. هر روز صبح غاز زیبا یك تخم طلایی برای پیرمرد و پیرزن می گذاشت و پیرمرد تخم طلا را می فروخت.
🥚💛با پول تخم طلایی پیرمرد و پیرزن زندگی خوبی درست كرده بودند، ولی با این حال پیرزن مرتب غُر می زد و پول بیشتری میخواست.
🥚💛یك روز پیرزن به پیرمرد گفت: حالا كه این غاز می تواند تخم های طلایی بگذارد پس حتماً در وجودش معدن طلایی وجود دارد كه روزی یك تخم از آن نصیب ما می شود. چقدر صبر كنیم و یكی یكی تخم های طلایی را به بازار ببریم بفروشیم.
🥚💛من دیگر طاقت ندارم صبر كنم. بهتر است غاز را سر ببریم و معدن طلا را یكجا به دست بیاوریم. پیرزن حریص نمی دانست كه اگر سرغاز را ببرد جز مشتی پر و كمی هم گوشت چیزی نصیبش نمی شود.
🥚💛 پیرزن چند روزی این حرف ها را تكرار كرد تا آن كه پیرمرد هم وسوسه شد و با این كار موافقت كرد و چاقوی تیزی برداشت و سرغاز بیچاره را برید.
🥚💛پیرمرد انتظار داشت وقتی كارد به گردن حیوان می كشد به جای خون ،طلا از آن بیرون بیاید، اما كمی خون توی لانۀ غاز ریخت و بعدش هم غاز بیچاره مرد، پیرمرد طمع كار شكم غاز را هم پاره كرد اما آن جا هم از طلا خبری نبود چون غاز تخم طلایی هم مانند غازهای دیگر بود.
🥚💛بدین ترتیب پیرمرد و پیرزن به طمع پول بیشتر غاز قشنگ تخم طلایی را به دست خودشان كشتند و چون دیگر غازی وجود نداشت كه برای آن ها تخم طلایی بكند، وضع زندگی شان روز به روز بدتر شد. پیرمرد برای تأمین خرج خانه اش ناچار شد صبح تا شب تلاش كند.
🥚💛 شب كه می شد پیرمرد خسته به خانه می آمد و درآمد مختصرش را به پیرزن می داد. پیرزن هم كه پشیمان شده بود، افسوس می خورد و به خودش می گفت: «چرا نفهمیدم كه اگر تمام بدن غاز هم طلا بود بیش از چند دانه تخم طلایی نمی ارزید؟»
🥚💛او پشیمان شد و فهمید كه پشیمانی در خیلی جاها سودی ندارد؛ بلکه باید به فكر باشیم كه اشتباه نكنیم تا گرفتار پشیمانی نشویم.
کانال قصههای ناب 📿
@IslamaChannel
🥇 غاز تخم طلا 🥇
🥚💛یكی بود یكی نبود غیر از خدا هیچكس نبود، سال ها پیش در دهكده ای دور، پیرمرد و پیرزنی با خوبی و خوشی در كنار هم زندگی می كردند.
🥚💛آن ها یك غاز عجیب داشتند، غازی كه مانند غازهای دیگر نبود؛ چون تخم های این غاز از طلا بود. هر روز صبح غاز زیبا یك تخم طلایی برای پیرمرد و پیرزن می گذاشت و پیرمرد تخم طلا را می فروخت.
🥚💛با پول تخم طلایی پیرمرد و پیرزن زندگی خوبی درست كرده بودند، ولی با این حال پیرزن مرتب غُر می زد و پول بیشتری میخواست.
🥚💛یك روز پیرزن به پیرمرد گفت: حالا كه این غاز می تواند تخم های طلایی بگذارد پس حتماً در وجودش معدن طلایی وجود دارد كه روزی یك تخم از آن نصیب ما می شود. چقدر صبر كنیم و یكی یكی تخم های طلایی را به بازار ببریم بفروشیم.
🥚💛من دیگر طاقت ندارم صبر كنم. بهتر است غاز را سر ببریم و معدن طلا را یكجا به دست بیاوریم. پیرزن حریص نمی دانست كه اگر سرغاز را ببرد جز مشتی پر و كمی هم گوشت چیزی نصیبش نمی شود.
🥚💛 پیرزن چند روزی این حرف ها را تكرار كرد تا آن كه پیرمرد هم وسوسه شد و با این كار موافقت كرد و چاقوی تیزی برداشت و سرغاز بیچاره را برید.
🥚💛پیرمرد انتظار داشت وقتی كارد به گردن حیوان می كشد به جای خون ،طلا از آن بیرون بیاید، اما كمی خون توی لانۀ غاز ریخت و بعدش هم غاز بیچاره مرد، پیرمرد طمع كار شكم غاز را هم پاره كرد اما آن جا هم از طلا خبری نبود چون غاز تخم طلایی هم مانند غازهای دیگر بود.
🥚💛بدین ترتیب پیرمرد و پیرزن به طمع پول بیشتر غاز قشنگ تخم طلایی را به دست خودشان كشتند و چون دیگر غازی وجود نداشت كه برای آن ها تخم طلایی بكند، وضع زندگی شان روز به روز بدتر شد. پیرمرد برای تأمین خرج خانه اش ناچار شد صبح تا شب تلاش كند.
🥚💛 شب كه می شد پیرمرد خسته به خانه می آمد و درآمد مختصرش را به پیرزن می داد. پیرزن هم كه پشیمان شده بود، افسوس می خورد و به خودش می گفت: «چرا نفهمیدم كه اگر تمام بدن غاز هم طلا بود بیش از چند دانه تخم طلایی نمی ارزید؟»
🥚💛او پشیمان شد و فهمید كه پشیمانی در خیلی جاها سودی ندارد؛ بلکه باید به فكر باشیم كه اشتباه نكنیم تا گرفتار پشیمانی نشویم.
کانال قصههای ناب 📿
@IslamaChannel