چرا انقدر همهچیز دوست-نداشتنی و
شگفتنهانگیز و معمولی بنظر میرسه؟ بستنی دیگه به اندازهی قبل خارقالعاده و خفن و خوشحال-کننده نیست. اینکه ناهار قرمهسبزی و تهچینِ سیبزمینی داشتهباشیم؛ به اندازهی قبل من رو به وجد نمیاره. روزها با مردم وقت میگذرونم و همهچیز خوب پیش میره و آخرشب روی تخت، من تنهاترین بنظر میرسم. این که نمیدونم به مردم چی بگم و چجوری باهاشون رفتار کنم مزخرفه و غمگینم میکنه.
همهچیز مزخرفه و غمگینم میکنه. زانوهام رو توی شکمم جمع کردم و ساعتهای طولانی، از رویِ صندلیِ چرخداری که دقیقا تهِ اتاقِ آبیرنگه، بلند نمیشم. بیرون از اتاق خورشید طلوع کرده و هوا گرمه. بیرون از اتاق مردم بههم لبخند میزنن و بههم میگن که چقدر توی زندگیشون افتضاحن.
بیرون از اتاق نمیشه فهمید بهاره یا پاییز، چون هیچ درختی نیست. هیچ گلی هم نیست که لایِ موهایِ انسانِ موردِ علاقهت بزاری. بیرون از اتاق یهعالمه آدمِ زیبا هست که جواب لبخندت رو نمیدن. بیرون از اتاق خورشید کم-کم به سمت غرب میره و نگاه رو دنبال خودش میکشونه. هوا سردتر و تاریکتر میشه و دلم میخواد همونطور که خورشید به غرب میره و زمین رو دور میزنه، دنبالش بدوم. تا زمانی که خورشید حرکت میکنه، بدوم.
کلِ دنیا رو بدوم. بارها و بارها بدوم. ازش عقب نمونم تا تاریکی بهم نرسه.
صندلی چرخدارم رو جا بزارم و دنبال خورشید برم. مقصد
هرجاییه که اون بره. هرجایی که بستنی به اندازهی قبل خارقالعاده و خفن و خوشحال-کننده باشه. که قرمهسبزی با تهچینِ سیبزمینی به وجدم بیاره. که روزها انقدر خوش بگذره که قبل از رسیدن به خونه خوابم ببره
و قبلش به هرکسی که لبخند زدم، جوابم رو داده باشه.-ƪ(‾.‾“)┐