زندگی روزمره ای که هر روز تکرار میشد
و صدای زنگ موبایلم نشونه شروع یک روز دیگه از این صدای تکراری بود
بعد از اینکه به دبیرستان اینگر اومدم تقریبا
هیچ تغییری توی وضعیت زندگیم نبود
بدون حتی باز کردن پلکام دستمو به زیر بالش میبرم ساعت به تعویق میندازم
فقط کمی دیگه
مدت زیادی بود توی تختم بیدار بودم
فقط غلت میزدم ساعت گوشی فقط یک یاد اور گذشت زمان بود
هرشب همین وضعیت داشتم نیمه شب با کابوسی مبهم از خواب میپریدم
تا دم دمای صبح توی تختم غلت میزدم گاه گاه
وضعیتم بدتر از این بود ، گاه باید با سردردی که
بخاطر مصرف بیش از حد نوشیدنی شب قبل دست پنجه نرم میکردم
بدتر از همه تیکه های مبهمی که توی ذهنم از خواب های آشفته شب قبل به جا مونده بود
ذهنم پریشون میکرد چهره مبهم ،که هر شب به درستی توی خاطرم نمیموند
حس خوب گاهی بد که از خوابا برام به جا مونده بود
فرد ناشناخته خواب های من چه کسی هست
با زنگ بعدی الارم گوشی به ناچار با غلتی خودمو از تخت پایین میندازم
کلافه وار از روی زمین بلند میشم و به محض برداشتن اولین قدم
به روی زمین پرتاپ میشم
پتوی مزاحمی که لای پام پیچیده بود
همونجا روی زمین چند لحظه میشینم.
پلک میزنم تا از خواب بیدار بشم هنوزم تو حالت نیمه بیداری خواب بودم...
نفسمو غرغرانه وار به بیرون میدم دستمو به موهام میکشم
موهای پراکنده توی صورتم به سمت عقب میفرستم..
از جام بلند میشم به سمت حموم میرم فکر کنم
یه دوش سرد برای مرتب کردن افکارم خوبباشه
هنوزم توی فکراون خواببودم چهره اون مرد که دیشب از هر شبی واضح تر بود
مردی با موهای سفید. چشمای قرمز که به من نگاه میکرد
اون صدای خنده من بود توی خواب چه صدای غریبی
مدت ها بود صدای خنده خودم رو که اونقدر از ته دل بی بیخیالانه بخندم نشنیده بودم
مگر توی خواب چنین صدایی بشنوم
بعد از ناپدید شدن برادرم لئو و پدر بزرگم دیگه تقریبا هیچ چیزی منو به وجد نمی اورد
روز ها یه حالت روتین طی میشد
حتی خبری از روزای خوب شرود مزه ریزی رابینم دیگه نبود
اوه راستی رابین به امیلی قول داده بودم با رابین صحبت کنم...
امیلی گفت به رابین فرصت جبران بدم...
جبران جبران چی...
پنهان کاریش درباره خیلی مسائل..
اوم شاید اخر هفته فقط بخاطر امیلی باهاش صحبت کنم
به هر حال خودم هم خیلی راضی به قطع ارتباط کامل با رابین نیستم
رابین همیشه دوست خوبی برای من بوده
نمیتونم کمک هایی که به من کرده نادیده بگیرم با اینکه قلبا نمیتونم اون ببخشم...
همزمان ما بین افکار صحبت هام با خودم داخل حموم میشم دوش باز میکنم
حتی اینقدر خوابالو بودم که لباس هامو از تنم در نیاوردم
برخورد سرمای اب باعث میشه
یک لحظه همه افکار از ذهنم به بیرون برن ذهنم یه سیاهی خالی بشه چشمامو میبندم
همونطور زیردوش میمونم بعد گذشت چند دقیقه دستمو به صورتم میکشم
چشمامو باز میکنم نفسمو به بیرون میدم
اولین فکری که دوباره به ذهنم خطورمیکنه چهره همون فرد توی خوابم بود
کلافه کننده اس هر شب همین چهره تقریبا از وقتی که میتونم به یاد بیارم
یعنی از سن دوازده سالگیم این فرد توی خوابامبود
خوابایی که بیشتر شبیه مرورخاطرات بودن
ولی چه خاطراتی.
من حتی چنین فردی رو نمیشناسم
تنها فرد مو سفیدی که تو زندگیم میشناختم پسر هم سن سال خودم بود
که نزدیک هشت سال مرده با گفتن این حرفحالت غرغر وارخشکم میزنه
ولی چقدر فرد تو خوابم شباهت به همون پسر داره
اگه اون زنده بود الان مطمئنن خیلی شبیه فرد تو خوابم بود
البته ن ممکن نبود فرد توی خوابام خیلی چهره اش بهتر از اون هست
سرمو تکون میدم تا افکار مزاحم از سرمخارج کنم
لباس هامو از تنم در میارم به گوشه ای از حموممیندازم حالت سرزنش وار
چنینچیزی محال اون مرده جدا از اون فرد توی خواب من
هیچ ربطی بهاوننمیتونه داشته باشه لباسایی که افراد توی خواب من پوشیدن
انگارمال دوره ای قرن دیگه ای هستن کسی الان دیگه اون لباس ها رو به تن نمیکنه
(پاری: به استثنا خود فسیلت دیگه
-وات پاری چرت میگی
پاری: تو کمد لباست پر لباسای فسیله لعنتی
-کم چرت بگو یکی اینو از داستان پرت کنه بیرون)
ولی چرا من چنین خوابایی رو میبینم
با وجود همین سوال های مبهم توی سرم مو و بدنم رو میشورم
قبل از اینکه از سرما زیاد منجمد بشم
دوش اب میبندم حوله لباسی که به اویز بود برمیدارم به تن میکنم
به جلوی آیینه می ایستم که چند قطره آب روش نشسته بود
دستمو به سمت زیر چشمام میکشم
سیاهی گودی زیر چشمام کاملا نشانه بی خوابی چندین شبم بود
بی خوابی که حتی قرص های خواب اورم درش چندان کارساز نبود
البته این گودی و سیاهی چیز مهمی نبود
با کمی ارایش یک لبخند نمادین کمی شوخ طبع بودن اصلا به چشم نمی اومد
و برای کسی سوال پیش نمیاومد که یعنی مشکلی هست
تمام این دو سال دبیرستان همین بوده
حتی صمیمی ترین کسانی که کنارم بودنم متوجه نشده بودن
و صدای زنگ موبایلم نشونه شروع یک روز دیگه از این صدای تکراری بود
بعد از اینکه به دبیرستان اینگر اومدم تقریبا
هیچ تغییری توی وضعیت زندگیم نبود
بدون حتی باز کردن پلکام دستمو به زیر بالش میبرم ساعت به تعویق میندازم
فقط کمی دیگه
مدت زیادی بود توی تختم بیدار بودم
فقط غلت میزدم ساعت گوشی فقط یک یاد اور گذشت زمان بود
هرشب همین وضعیت داشتم نیمه شب با کابوسی مبهم از خواب میپریدم
تا دم دمای صبح توی تختم غلت میزدم گاه گاه
وضعیتم بدتر از این بود ، گاه باید با سردردی که
بخاطر مصرف بیش از حد نوشیدنی شب قبل دست پنجه نرم میکردم
بدتر از همه تیکه های مبهمی که توی ذهنم از خواب های آشفته شب قبل به جا مونده بود
ذهنم پریشون میکرد چهره مبهم ،که هر شب به درستی توی خاطرم نمیموند
حس خوب گاهی بد که از خوابا برام به جا مونده بود
فرد ناشناخته خواب های من چه کسی هست
با زنگ بعدی الارم گوشی به ناچار با غلتی خودمو از تخت پایین میندازم
کلافه وار از روی زمین بلند میشم و به محض برداشتن اولین قدم
به روی زمین پرتاپ میشم
پتوی مزاحمی که لای پام پیچیده بود
همونجا روی زمین چند لحظه میشینم.
پلک میزنم تا از خواب بیدار بشم هنوزم تو حالت نیمه بیداری خواب بودم...
نفسمو غرغرانه وار به بیرون میدم دستمو به موهام میکشم
موهای پراکنده توی صورتم به سمت عقب میفرستم..
از جام بلند میشم به سمت حموم میرم فکر کنم
یه دوش سرد برای مرتب کردن افکارم خوبباشه
هنوزم توی فکراون خواببودم چهره اون مرد که دیشب از هر شبی واضح تر بود
مردی با موهای سفید. چشمای قرمز که به من نگاه میکرد
اون صدای خنده من بود توی خواب چه صدای غریبی
مدت ها بود صدای خنده خودم رو که اونقدر از ته دل بی بیخیالانه بخندم نشنیده بودم
مگر توی خواب چنین صدایی بشنوم
بعد از ناپدید شدن برادرم لئو و پدر بزرگم دیگه تقریبا هیچ چیزی منو به وجد نمی اورد
روز ها یه حالت روتین طی میشد
حتی خبری از روزای خوب شرود مزه ریزی رابینم دیگه نبود
اوه راستی رابین به امیلی قول داده بودم با رابین صحبت کنم...
امیلی گفت به رابین فرصت جبران بدم...
جبران جبران چی...
پنهان کاریش درباره خیلی مسائل..
اوم شاید اخر هفته فقط بخاطر امیلی باهاش صحبت کنم
به هر حال خودم هم خیلی راضی به قطع ارتباط کامل با رابین نیستم
رابین همیشه دوست خوبی برای من بوده
نمیتونم کمک هایی که به من کرده نادیده بگیرم با اینکه قلبا نمیتونم اون ببخشم...
همزمان ما بین افکار صحبت هام با خودم داخل حموم میشم دوش باز میکنم
حتی اینقدر خوابالو بودم که لباس هامو از تنم در نیاوردم
برخورد سرمای اب باعث میشه
یک لحظه همه افکار از ذهنم به بیرون برن ذهنم یه سیاهی خالی بشه چشمامو میبندم
همونطور زیردوش میمونم بعد گذشت چند دقیقه دستمو به صورتم میکشم
چشمامو باز میکنم نفسمو به بیرون میدم
اولین فکری که دوباره به ذهنم خطورمیکنه چهره همون فرد توی خوابم بود
کلافه کننده اس هر شب همین چهره تقریبا از وقتی که میتونم به یاد بیارم
یعنی از سن دوازده سالگیم این فرد توی خوابامبود
خوابایی که بیشتر شبیه مرورخاطرات بودن
ولی چه خاطراتی.
من حتی چنین فردی رو نمیشناسم
تنها فرد مو سفیدی که تو زندگیم میشناختم پسر هم سن سال خودم بود
که نزدیک هشت سال مرده با گفتن این حرفحالت غرغر وارخشکم میزنه
ولی چقدر فرد تو خوابم شباهت به همون پسر داره
اگه اون زنده بود الان مطمئنن خیلی شبیه فرد تو خوابم بود
البته ن ممکن نبود فرد توی خوابام خیلی چهره اش بهتر از اون هست
سرمو تکون میدم تا افکار مزاحم از سرمخارج کنم
لباس هامو از تنم در میارم به گوشه ای از حموممیندازم حالت سرزنش وار
چنینچیزی محال اون مرده جدا از اون فرد توی خواب من
هیچ ربطی بهاوننمیتونه داشته باشه لباسایی که افراد توی خواب من پوشیدن
انگارمال دوره ای قرن دیگه ای هستن کسی الان دیگه اون لباس ها رو به تن نمیکنه
(پاری: به استثنا خود فسیلت دیگه
-وات پاری چرت میگی
پاری: تو کمد لباست پر لباسای فسیله لعنتی
-کم چرت بگو یکی اینو از داستان پرت کنه بیرون)
ولی چرا من چنین خوابایی رو میبینم
با وجود همین سوال های مبهم توی سرم مو و بدنم رو میشورم
قبل از اینکه از سرما زیاد منجمد بشم
دوش اب میبندم حوله لباسی که به اویز بود برمیدارم به تن میکنم
به جلوی آیینه می ایستم که چند قطره آب روش نشسته بود
دستمو به سمت زیر چشمام میکشم
سیاهی گودی زیر چشمام کاملا نشانه بی خوابی چندین شبم بود
بی خوابی که حتی قرص های خواب اورم درش چندان کارساز نبود
البته این گودی و سیاهی چیز مهمی نبود
با کمی ارایش یک لبخند نمادین کمی شوخ طبع بودن اصلا به چشم نمی اومد
و برای کسی سوال پیش نمیاومد که یعنی مشکلی هست
تمام این دو سال دبیرستان همین بوده
حتی صمیمی ترین کسانی که کنارم بودنم متوجه نشده بودن