#پارت_سیزدهم
___
صفحاتش را کمی بالا و پایین کرد و آخر یکی را برایم خواند.
- مورد دو هزار و نهصد و سی و سه
جنسیت: مرد
سن: بیست و هفت
شغل: فروشنده مواد مخدر
دلیل: هدف خلقت من هنوز میسر نشده.
رد شد و بقیه صفحاتش را نگاه کرد. من هم مشغول خراشیدن دسته چرمی صندلی و فکر کردن درباره روزنههای گریز این مهلکه بودم. با صدای پوزخندش از قطار افکار خارج شدم.
- چیه؟ چرا نپرسیدی نتجیه چی شد؟
- اوم کشتیش دیگه؟
دفترچهاش را بست و با ابروی بالا رفته پرسید:
- چرا باید کشته باشمش؟
اخم کرده، میگویم:
- نمیدونم. اخه تو همه موردای که الان برام خوندی همه رو کشتی! چرا این یکی باید استثنایی باشه که زنده مونده اونم با همچین...
میان حرفم پرید:
- اونم با همچین دلیل مزخرفی؟
سرم را به مخالفت تکان میدهم و دنبال کلمهای معدبانهتر من و من میکنم.
- نه... نه... اونم با همچین... با همچین دلیل متناقضی! چرا یه ساقی مواد باید یه همچین دلیل عرفانی به این سوال بده؟
دندان نیشش را بیرون میاندازد. آه بله! شکار طعمهاش را گرفته بود. دستان لاغرش را تکان میدهد و در مقابله با من میگوید:
- به همون علت که یه کشیش بهت پیشنهاد پول میده.
میفهمیدم در باطلاق تمساح گیر افتادهام اما باز دست و پا زدم تا شاید از این غرق شدن نجات پیدا کنم. اما نه مشخصا تلاشی بیهوده بود. چون من همان موقع که صفحه را باز کرد باختم. با علم بر این موضوع بر حماقتم اصرار ورزیده و بر عقایدم پافشاری کردم.
- خب ببین این که آدمای به ظاهر خوب در وجود بد باشند چیز عجیبی نیست. همیشه این تیپ آدمها وجود داشتند.
سرش را تکان داد و معنای سخنم را پیش بینی کرد:
- ولی چرا یه آدم از درون خوب باید ظاهر خراب باشه؟ به عبارت دیگه آدم صالحنما میتونه فاسق باشه ولی آدم فاسدنما نمیتونه متدین باشه؟ چرا دکتر؟ چرا؟ بخاطر این نیست که توی ذهنت جا افتاده که آدما از ریشه فاسدن؟ فرقی نمیکنه نماشون چه شکلی باشه؟
مکث کوتاهی کرد اما نه انقدر که به من مجال دفاع از کلمات بیاحتیاطم بدهد.
- آخ دکتر! طرز فکر تو که از من بدتره حداقل من قبل قضاوت کردنشون یه سوال ازشون میپرسم. حقیقت اینه که تو اگر میتونستی این اسلحه رو دستت بگیری همون جوری که خودتم قبلتر گفتی سوالی نمیپرسیدی فقط شلیک میکردی.
باید از حق سکوتم استفاده میکردم آدمی همیشه از زبان زخم میخورد. حال گرداب به آن سمت چرخیده بود که از گفتههای خودم بر علیهم مصرف گردد. مثل بچهای که از باخت عصبی باشد زیر صفحه شطرنج زدم.
- حالا نوع قضاوت من چه اهمیتی داره؟ حقیقت مگه غیر از این که تو اون آدم رو کشتی!
سرش را تکان داده، میگوید:
- درسته اون آدم کشته شد. ولی نه بخاطر این حرفش و نه به دست من اون آدم مرد چون موادی که به خودش تزریق کرده بود به نتیجه نشست. اون آدم واسه کاراش مرد نه واسه حرفاش! ولی بحث این نیست دکتر! این فقط یه تست بود. این فقط یه مهر تایید بود. روی حرفای قبلیم! که دلیل برای دیگری زندگی کردن دلیل کافی نیست. چرا؟ چون ما راحت از روی دو خط توضیحات یک دفترچه نتیجه مرگ و زندگی همون بقیه رو میگیریم. نتیجهای که تو گرفتی فرقش با شلیکی که من میکنم چیه دکتر؟ تو هم اون آدم رو مستحق مرگ دونستی فقط فرق ما دو تا این که من شجاعت عمل کردن نسبت به عقایدم رو دارم.
با انگشت نشانم داد و گفت:
- ولی تو دکتر! تو توان بیرون امدن از لاک دو رویت رو نداری. مثل خیلیا دیگه!
روی زانو خم شده، در چشمانم زل زده، کلتش را به تهدید تکان داده و میگوید:
- ازت خوشم میاد دکتر! از بقیشون باهوش تری! ولی حواست رو جمع کن. این آخرین هشدار دوستانهای که بهت دادم. تو یه آدم خودخواهی و من ازت دلایل "بخاطر دیگران" رو قبول نمیکنم.
___
صفحاتش را کمی بالا و پایین کرد و آخر یکی را برایم خواند.
- مورد دو هزار و نهصد و سی و سه
جنسیت: مرد
سن: بیست و هفت
شغل: فروشنده مواد مخدر
دلیل: هدف خلقت من هنوز میسر نشده.
رد شد و بقیه صفحاتش را نگاه کرد. من هم مشغول خراشیدن دسته چرمی صندلی و فکر کردن درباره روزنههای گریز این مهلکه بودم. با صدای پوزخندش از قطار افکار خارج شدم.
- چیه؟ چرا نپرسیدی نتجیه چی شد؟
- اوم کشتیش دیگه؟
دفترچهاش را بست و با ابروی بالا رفته پرسید:
- چرا باید کشته باشمش؟
اخم کرده، میگویم:
- نمیدونم. اخه تو همه موردای که الان برام خوندی همه رو کشتی! چرا این یکی باید استثنایی باشه که زنده مونده اونم با همچین...
میان حرفم پرید:
- اونم با همچین دلیل مزخرفی؟
سرم را به مخالفت تکان میدهم و دنبال کلمهای معدبانهتر من و من میکنم.
- نه... نه... اونم با همچین... با همچین دلیل متناقضی! چرا یه ساقی مواد باید یه همچین دلیل عرفانی به این سوال بده؟
دندان نیشش را بیرون میاندازد. آه بله! شکار طعمهاش را گرفته بود. دستان لاغرش را تکان میدهد و در مقابله با من میگوید:
- به همون علت که یه کشیش بهت پیشنهاد پول میده.
میفهمیدم در باطلاق تمساح گیر افتادهام اما باز دست و پا زدم تا شاید از این غرق شدن نجات پیدا کنم. اما نه مشخصا تلاشی بیهوده بود. چون من همان موقع که صفحه را باز کرد باختم. با علم بر این موضوع بر حماقتم اصرار ورزیده و بر عقایدم پافشاری کردم.
- خب ببین این که آدمای به ظاهر خوب در وجود بد باشند چیز عجیبی نیست. همیشه این تیپ آدمها وجود داشتند.
سرش را تکان داد و معنای سخنم را پیش بینی کرد:
- ولی چرا یه آدم از درون خوب باید ظاهر خراب باشه؟ به عبارت دیگه آدم صالحنما میتونه فاسق باشه ولی آدم فاسدنما نمیتونه متدین باشه؟ چرا دکتر؟ چرا؟ بخاطر این نیست که توی ذهنت جا افتاده که آدما از ریشه فاسدن؟ فرقی نمیکنه نماشون چه شکلی باشه؟
مکث کوتاهی کرد اما نه انقدر که به من مجال دفاع از کلمات بیاحتیاطم بدهد.
- آخ دکتر! طرز فکر تو که از من بدتره حداقل من قبل قضاوت کردنشون یه سوال ازشون میپرسم. حقیقت اینه که تو اگر میتونستی این اسلحه رو دستت بگیری همون جوری که خودتم قبلتر گفتی سوالی نمیپرسیدی فقط شلیک میکردی.
باید از حق سکوتم استفاده میکردم آدمی همیشه از زبان زخم میخورد. حال گرداب به آن سمت چرخیده بود که از گفتههای خودم بر علیهم مصرف گردد. مثل بچهای که از باخت عصبی باشد زیر صفحه شطرنج زدم.
- حالا نوع قضاوت من چه اهمیتی داره؟ حقیقت مگه غیر از این که تو اون آدم رو کشتی!
سرش را تکان داده، میگوید:
- درسته اون آدم کشته شد. ولی نه بخاطر این حرفش و نه به دست من اون آدم مرد چون موادی که به خودش تزریق کرده بود به نتیجه نشست. اون آدم واسه کاراش مرد نه واسه حرفاش! ولی بحث این نیست دکتر! این فقط یه تست بود. این فقط یه مهر تایید بود. روی حرفای قبلیم! که دلیل برای دیگری زندگی کردن دلیل کافی نیست. چرا؟ چون ما راحت از روی دو خط توضیحات یک دفترچه نتیجه مرگ و زندگی همون بقیه رو میگیریم. نتیجهای که تو گرفتی فرقش با شلیکی که من میکنم چیه دکتر؟ تو هم اون آدم رو مستحق مرگ دونستی فقط فرق ما دو تا این که من شجاعت عمل کردن نسبت به عقایدم رو دارم.
با انگشت نشانم داد و گفت:
- ولی تو دکتر! تو توان بیرون امدن از لاک دو رویت رو نداری. مثل خیلیا دیگه!
روی زانو خم شده، در چشمانم زل زده، کلتش را به تهدید تکان داده و میگوید:
- ازت خوشم میاد دکتر! از بقیشون باهوش تری! ولی حواست رو جمع کن. این آخرین هشدار دوستانهای که بهت دادم. تو یه آدم خودخواهی و من ازت دلایل "بخاطر دیگران" رو قبول نمیکنم.