#پارت_دوم
......
مادربزرگ چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
- یه جور رفتار میکنی انگار تو شاهی اونم شاهزاده خانم دربارته!
علی خندید و چیزی نگفت. مادربزرگ اشارهای به زینت کرد و زینت استکان چای را به علی کمی نزدیک کرد. علی استکان را برداشت و با یه قورت نصف لیوان را سر کشید. زینت دستپاچه گفت:
- اهم... علی یه چیزی بگم؟
علی گوشهایش تیز شد. استکان را پایین گذاشت. از صبح این زنهای خانه ادا اطوارهای خاصی در میآوردند و الان وقت حرف زدن بود. کمی اخمهایش را در هم کشید و گفت:
- چیشده زینت؟
زینت من و منی کرد و گفت:
- قول میدی غوغا به پا نکنی؟
- بگو ببینم چی شده!
زینت نگاهی به مادربزرگ کرد ولی پیرزن با تسبیحش مشغول شد و خود را به آن راه زد. زینت با کمی معطلی گفت:
- واسه عاطفه خاستگار امده.
علی بلافاصله از جاش بلند شد. زینت جا خورد.
مادربزرگ سر از تسبیح بلند کرد و گفت:
- چته پسر؟
علی به مادربزرگ اشاره کرد و گفت:
- این آتیشها از گور تو بلند میشه. باز دختر من و واسه کدوم یکی از آدمای این تیر و طایفهات لقمه گرفتی؟
مادربزرگ دستش را رو به آسمان برد و گفت:
- به همون خدای احد و واحد که شاهده اگه من دستی توی این قضیه داشته باشم. پسره خودش دخترت و دم مدرسه دیده و پسندیده!
عاطفه از اتاق بیرون آمده بود میخواست ببیند سر و صدا برای چیست. علی به سمتش برگشت و گفت:
- عاطفه این پسره کیه که اینا حرفش و میزنند؟
عاطفه رنگ از رخسارش پرید و گفت:
- کدوم پسره بابا؟ من از چیزی خبر ندارم.
علی به زینت اشاره کرد و گفت:
- همینی که مادرت میگه خاستگارته!
زینت بلند شد و دست علی را گرفت و گفت:
- علی قربانین اولوم! علی مرگ من آروم باش! عاطفه از چیزی خبر نداره. مادر پسره با ما صحبت کرده.
علی به عاطفه نگاه کرد و گفت:
- آره بابا!
عاطفه کمی دلش آرام گرفت و گفت:
- به جان بابا!
علی دوباره نشست و با کمی اخم گفت:
- بهشون بگید این خونه دختر دم بخت نداره.
مادربزرگ تند تند دانههای تسبیحش را بی ذکر بالا پایین میکرد. رو به پسرش با نیمچه غیظی گفت:
- نمیشه.
علی کمی سمت مادرش نیم خیز شد.
- یعنی چی که نمیشه؟ میگم دختر نمیدم به زور میخوان بگیرنش؟
زینت تند تند شانههای علی را ماساژ داد و گفت:
- علی قربانت شوم. نمیشه که هر سری اینجوری کنی. ما دختر دم بخت داریم. آدما بلاخره میان و میرن.
علی کلافه و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- ای خدا به کی بگم این دختر فقط شونزده سالشه. هنوز کوچیکه یه سیب زمینی توی خونه پدرش آبپز نکرده. بره خونه شوهر که چی بشه. من دختر نمیدم آقا جان من دختر شوهر نمیدم. سر اون خاستگار دیلاق معتادم اگه من جلوتون رو نگرفته بودم که دخترم و بدبخت کرده بودید.
زینت چشم غرهای به عاطفه رفت و گفت:
- عاطفه برو تو اتاقت!
زینت به سمت علی برگشت و گفت:
- علی خوبیت نداره. دختر جوون زود شوهرش ندیم به راه کج میره.
علی بی این که حرفی بزند تنها به زینت نگاه کرد. زینت دستش را از بازوان علی جدا کرد و کمی عقب رفت. دامنش را صاف کرد.
مادربزرگ نفسی گرفت و گفت:
- این بار فرق داره علی جان، پسرم. حتی اگه میخوای بگی نه هم این خاستگار باید بیاد توی این خونه بعد نه بشنوه بره.
- بی کاریم یا اون ها بیکارن مادر من که بیخود وقت همدیگه رو طلف کنیم.
مادربزرگ باز به سقف نگاه کرد و راز و نیازی کرد و گفت:
- خاستگارش سعیده!
علی بلافاصله جواب داد:
- امیر و وزیرم بود حرفم همین! این دختر وقت شوهرش نیست.
- سعید نتیجه حاج ابراهیم! از درجه یکا!
علی وا رفت. دوباره در گیر و دار این تبار مزخرف افتاده بود. آرام گفت:
- سعید یازده سال از عاطفه بزرگتره. سعید از عموی عاطفه فقط دو سال کوچیک! مامان جواب من نه! مامان دخترم و بدبخت میکنند. بگو پاشون رو توی این خونه نزارن.
مادربزرگ چهار دست و پا به سرعت نزدیک علی شد و تسبیحش را به لپ علی فشار داد و گفت:
- میخوای بدبختمون کنی؟ میخوای بیچاره بشیم؟ بیشعور سقفی که بالا سرته رو از صدقه سر این خاندان گرفتی. آوارهات میکنند بیچاره! اون وقت دخترت به جای عروس درجه یکا شب باید بغل این و اون بخوابه!
......
مادربزرگ چپ چپ نگاهش کرد و گفت:
- یه جور رفتار میکنی انگار تو شاهی اونم شاهزاده خانم دربارته!
علی خندید و چیزی نگفت. مادربزرگ اشارهای به زینت کرد و زینت استکان چای را به علی کمی نزدیک کرد. علی استکان را برداشت و با یه قورت نصف لیوان را سر کشید. زینت دستپاچه گفت:
- اهم... علی یه چیزی بگم؟
علی گوشهایش تیز شد. استکان را پایین گذاشت. از صبح این زنهای خانه ادا اطوارهای خاصی در میآوردند و الان وقت حرف زدن بود. کمی اخمهایش را در هم کشید و گفت:
- چیشده زینت؟
زینت من و منی کرد و گفت:
- قول میدی غوغا به پا نکنی؟
- بگو ببینم چی شده!
زینت نگاهی به مادربزرگ کرد ولی پیرزن با تسبیحش مشغول شد و خود را به آن راه زد. زینت با کمی معطلی گفت:
- واسه عاطفه خاستگار امده.
علی بلافاصله از جاش بلند شد. زینت جا خورد.
مادربزرگ سر از تسبیح بلند کرد و گفت:
- چته پسر؟
علی به مادربزرگ اشاره کرد و گفت:
- این آتیشها از گور تو بلند میشه. باز دختر من و واسه کدوم یکی از آدمای این تیر و طایفهات لقمه گرفتی؟
مادربزرگ دستش را رو به آسمان برد و گفت:
- به همون خدای احد و واحد که شاهده اگه من دستی توی این قضیه داشته باشم. پسره خودش دخترت و دم مدرسه دیده و پسندیده!
عاطفه از اتاق بیرون آمده بود میخواست ببیند سر و صدا برای چیست. علی به سمتش برگشت و گفت:
- عاطفه این پسره کیه که اینا حرفش و میزنند؟
عاطفه رنگ از رخسارش پرید و گفت:
- کدوم پسره بابا؟ من از چیزی خبر ندارم.
علی به زینت اشاره کرد و گفت:
- همینی که مادرت میگه خاستگارته!
زینت بلند شد و دست علی را گرفت و گفت:
- علی قربانین اولوم! علی مرگ من آروم باش! عاطفه از چیزی خبر نداره. مادر پسره با ما صحبت کرده.
علی به عاطفه نگاه کرد و گفت:
- آره بابا!
عاطفه کمی دلش آرام گرفت و گفت:
- به جان بابا!
علی دوباره نشست و با کمی اخم گفت:
- بهشون بگید این خونه دختر دم بخت نداره.
مادربزرگ تند تند دانههای تسبیحش را بی ذکر بالا پایین میکرد. رو به پسرش با نیمچه غیظی گفت:
- نمیشه.
علی کمی سمت مادرش نیم خیز شد.
- یعنی چی که نمیشه؟ میگم دختر نمیدم به زور میخوان بگیرنش؟
زینت تند تند شانههای علی را ماساژ داد و گفت:
- علی قربانت شوم. نمیشه که هر سری اینجوری کنی. ما دختر دم بخت داریم. آدما بلاخره میان و میرن.
علی کلافه و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- ای خدا به کی بگم این دختر فقط شونزده سالشه. هنوز کوچیکه یه سیب زمینی توی خونه پدرش آبپز نکرده. بره خونه شوهر که چی بشه. من دختر نمیدم آقا جان من دختر شوهر نمیدم. سر اون خاستگار دیلاق معتادم اگه من جلوتون رو نگرفته بودم که دخترم و بدبخت کرده بودید.
زینت چشم غرهای به عاطفه رفت و گفت:
- عاطفه برو تو اتاقت!
زینت به سمت علی برگشت و گفت:
- علی خوبیت نداره. دختر جوون زود شوهرش ندیم به راه کج میره.
علی بی این که حرفی بزند تنها به زینت نگاه کرد. زینت دستش را از بازوان علی جدا کرد و کمی عقب رفت. دامنش را صاف کرد.
مادربزرگ نفسی گرفت و گفت:
- این بار فرق داره علی جان، پسرم. حتی اگه میخوای بگی نه هم این خاستگار باید بیاد توی این خونه بعد نه بشنوه بره.
- بی کاریم یا اون ها بیکارن مادر من که بیخود وقت همدیگه رو طلف کنیم.
مادربزرگ باز به سقف نگاه کرد و راز و نیازی کرد و گفت:
- خاستگارش سعیده!
علی بلافاصله جواب داد:
- امیر و وزیرم بود حرفم همین! این دختر وقت شوهرش نیست.
- سعید نتیجه حاج ابراهیم! از درجه یکا!
علی وا رفت. دوباره در گیر و دار این تبار مزخرف افتاده بود. آرام گفت:
- سعید یازده سال از عاطفه بزرگتره. سعید از عموی عاطفه فقط دو سال کوچیک! مامان جواب من نه! مامان دخترم و بدبخت میکنند. بگو پاشون رو توی این خونه نزارن.
مادربزرگ چهار دست و پا به سرعت نزدیک علی شد و تسبیحش را به لپ علی فشار داد و گفت:
- میخوای بدبختمون کنی؟ میخوای بیچاره بشیم؟ بیشعور سقفی که بالا سرته رو از صدقه سر این خاندان گرفتی. آوارهات میکنند بیچاره! اون وقت دخترت به جای عروس درجه یکا شب باید بغل این و اون بخوابه!