♡داستان کوتاه ♡| زهرا نعمت بخش♤🌿


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


گاهی لازمه فارق از نظم و روتین روزانه، یه چند دقیقه‌ای خودت باشی. فقط اینطوریه که می‌تونی برنامه ریزی کنی.

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri




ته جیبم سوراخ بود و خواب‌هایم تکه تکه در راه ریختند.
بهشتم را،
آن درختان برگ آیینه‌ای را،
و جویباری که آهنگ جاری می‌نواخت،
گم کردم.
اما
پرتگاه و ترس از افتادن و
دستی که به جلو هُلم می‌دهد،
هنوز از حیبم آویزان است.

#زهرانعمت‌بخش




#نیمکت
#پارت_پنجم ( آخر)

انگار فهمید که من را هم دگرگون کرده که لبخندی هر چند مصنوعی زد و حرف را عوض کرد؛ در این کار واقعا استاد بود. صدایش دیگر درد نداشت و آرامش قبلی را در کسری از ثانیه به حنجره‌اش بازگردانده بود:
- بگذریم. حال شما رو هم گرفتم. عذر می‌خوام. امروز اولین روزیه که اومدم پارک. من خودم خیلی از توی انظار بودن خوشم نمیاد، اما به اصرار پدرم اومدم.
تمام شدن حرفش مصادف شد با نزدیک شدن پیرمردی که با پاهای بلند و اندام باریکش تندتند به سمتمان می‌آمد.
پیرمرد لبخندی شیرین نثار مرد جوان کرد و با صدایی گرم و دلنشین گفت:
- خسته شدی بابا؟ ببخش، کارم طول کشید.
کنار ویلچر رفت و آن را به سمت مرد آورد.
- بیا بابا کمکت کنم. باید بریم خونه، دیگه خسته شدی.
به خوبی می‌شد عشق را در چشمان پیرمرد دید؛ نمی‌دانم چند تار موی سفید در این شش ماه به موهایش اضافه شده‌بودند، یا چند تا از چین‌وچروک‌های کنار چشمان مهربانش مربوط به آن زمانی می‌شد که پسرش را بی هیچ امیدی در کما می‌دید. اما نگاهی که الان به مرد جوان می‌انداخت، تمامش عشق بود و امید به زندگی!  او هم با یک لبخند، جواب مهربانی پدرش را داد و سعی کرد با همان نیم‌تنه‌ی سالمش، خودش را به سمت ویلچر بکشد. دستش را بند دسته‌ی ویلچر کرد و به سختی برخاست. قبل از آنکه روی ویلچر بنشیند، لب باز کردم که باعث شد در جایش بی‌حرکت بماند و به سمتم سر برگرداند. اصلا حواسم به موقعیتی که داشت، نبود. اگر نمی‌پرسیدم شاید تا ابد می‌سوختم. مثل آن تصادف وحشتناکی که در جاده چالوس دیدم و می‌سوزم و تا ابد فراموشم نمی‌شود:
- می‌تونم بپرسم ماشینتون چی بود؟
کمی با تعجب نگاهم کرد و ابروهایش دوباره متفکرانه در هم گره خورد اما جواب داد:
- پژو پارس مشکی.
قلبم در سینه‌ام پایین افتاد و هزار تکه شد. هنوز با بهت خیره‌اش بودم که گفت:
- ببخشید که امروز جاتون رو اشغال کردم. روزتون بخیر.
نتوانستم عکس العملی به حرفش نشان دهم.  فقط آنقدر خیره‌اش شدم تا با کمک پدرش روی ویلچر نشست و همراه او، از دیدم خارج شد.
من از ترافیک کلافه شده بودم و ماشین را به لاین روبرو انداختم تا زودتر از این مخمصه خلاص شوم اما نتوانستم به لاین خود برگردم و ماشینی که از روبرو می‌آمد، منحرف شد. صدای کشیده شدن لاستیک‌ها روی سنگ‌ها و سقوطش به دره هنوز در گوشم پیچیده. معجزه‌ بود که جان سالم به در بردم. برخاستم و با سستی که به جان استخوان‌هایم افتاده بود از پارک بیرون رفتم؛ اما مدام در ذهنم تکرار می‌شد" اون ماشینی که تو جاده چالوس، از جاده منحرف شد، یه پژو پارس مشکی بود...."!
 
#زهرانعمت‌بخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو
 
 
 
 






#نیمکت
#پارت_چهارم
لحظه‌ای لرزش لبهایش را دیدم. مشت شدن دستش را هم دیدم. حالتی بود که از یادآوری آن لحظه به او دست می‌داد، یا برای گفتن تردید داشت، نمی‌دانم. اما به هر ترتیبی بود، لب گشود:
- جاده دوطرفه بود و  یه ماشین از لاین روبه‌رو یه مرتبه  اومد سمتم. تنها تصمیمی که در کثری از ثانیه تونستم بگیرم این بود که فرمون رو به سمت خاکی بچرخونم تا بهش برخورد نکنم.
مکثی کرد و نگاهش را بالا کشید و به روبه‌رو خیره شد. انگار قبل از هربار حرف زدن از گذشته‌اش، باید هوای باقی‌مانده در ریه‌هایش را بیرون می‌داد تا بتواند نیروی لازم برای ادامه دادن را به دست آورد. خیلی تلاش می‌کرد ناتوان جلوه نکند اما...
- سرعتم زیاد بود و نتونستم ماشین رو نگه دارم و خودم منحرف شدم به سمت دره.
نمی‌توانستم چشم از او بگیرم. ابهتی در وجودش بود که با فلج شدن نیمی از بدنش به صلیب کشیده شده بود. ضربان قلبم داشت بالا می‌گرفت. اما همچنان تشنه‌ی شنیدن بودم.
- بین راه، در ماشین باز شد و قبل از آتش گرفتنش، من افتادم بیرون روی یه تخته سنگ. اما کما تو طالعم بوده مثل اینکه!
آهی کشید که تنم را لرزاند:
- زنده موندم و بعدش زندگیم دیگه زندگی نشد! همه چیزمو از دست دادم. مادر نازنینم از شنیدن خبر تصادفم سکته کرد و از دنیا رفت. حتی فرصت نکرد بشنوه من زنده موندم!
قلبم تیر کشید و او دوباره ادامه داد:
- مدت‌ها بود برای شرکت توی مسابقات تمرین کرده بودم. نامزد داشتم و قرار بود عروسی کنیم. همه چیز رو از دست دادم. حتی کارم رو از دست دادم؛ کاری که برای به دست آوردنش خیلی زحمت کشیدم و شب و روز درس خوندم. حالا مثل یه تیکه گوشت بی‌مصرف باید بشینم یه گوشه تا پدر پیرم تر و خشکم کنه؛ خیلی درد داره!
سر برگرداندم و چشمانم را از درد کلامش بستم. صدایش آتش به جانم می‌انداخت: 
- همه‌ش به خاطر بی‌تفاوتی بعضی راننده‌هاست که با ندونم کاریشون یا خودشون را توی دردسر میندازند، یا یه زندگی رو متلاشی می‌کنند. راننده‌ی روبه‌رویی نمی‌دونم کی بود، زن بود یا مرد، اما دلم می‌خواست یه‌بار، فقط یه‌بار می‌دیدمش و وادارش می‌کردم نتیجه‌ی بی‌توجهی‌ش ‌رو خیلی خوب تماشا کنه.
#زهرانعمت‌بخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو




#نیمکت
#پارت_سوم
لبخندی نرم و دوست‌داشتنی روی لبهایش نقش بست و با آرامش چشم بست:
- خدا رو شکر.
مکثی کرد و دوباره در چشمانم خیره شد و پرسید:
- با اتوبوس بودید؟
به شدت محو او و شخصیت عجیبش شدم و فراموش کردم که از او دلگیر بودم:
- نه، خودم رانندگی می‌کردم.
دلم می‌خواست بیشتر بدانم. پس پرسیدم:
- چی شد که تصادف کردید؟
نگاه هردویمان به سمت چند پسر بچه‌ کشیده‌شد که با جیغ و فریاد و خنده در حالی که اسکیت سواری می‌کردند، از مقابلمان گذشتند و او با حسرت به آن‌ها خیره‌ شد. اما خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و دوباره صورتش را به سمت من چرخاند. نگاهم نمی‌کرد. متفکرانه ابرو در هم کشیده و چشمانش جایی نزدیک نوک کفشش را هدف گرفته بود.

#زهرانعمت‌بخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو


 #نیمکت
#پارت_دوم

- بفرمائید.
جابه‌جا شدنش خسته‌اش کرد و مجبور شد برای جبرانش نفس‌های عمیق بکشد. تازه فهمیدم اخم ابروهایش جز جدا نشدنی اجزای صورتش بود و قصد و قرضی نداشت. چیزی به روی خود نیاوردم، اما در باطن از اصراری که برای جابه‌جایی‌اش کردم پشیمان بودم؛ آرام نشستم و دیگر نگاهش نکردم. با اخم کتاب را از کوله‌ام بیرون کشیدم و جدی و مصمم مقابلم بازش کردم.
نگاهم به کتاب، اما حواسم به او بود که همچنان چشمانش روی من و حرکاتم میخ شده‌بود و سنگینی نگاهش آزارم می‌داد. انگار اشعه‌ی سوزاننده داشت که در حال ذوب کردنم بود. کلافه شدم؛ برگشتم و تند و تیز نگاهش کردم. با کمال خونسردی و لبخندی کج گوشه‌ی لبش که به پوزخند بیشتر شبیه بود، رویش را از من برگرداند و به بازی بچه‌هایی که کمی دورتر مشغول سرسره بازی بودند، چشم دوخت و در همان حال، لب زد:
- کتاب را سر و ته گرفتید!
چشمان گشاد شده‌ام را روی کتاب انداختم و با درست‌بودن کلامش، تنم به یکباره یخ کرد. تک سرفه‌ای کردم و راست در جایم نشستم:
- داشتم حاشیه‌هاش رو می‌خوندم.
دست‌نویس‌های کج و مووج کناره‌های کتاب باعث شد باورم کند؛ چون دیگر چیزی نگفت. چند دقیقه گذشت اما نمی‌توانستم تمرکز کنم. من آمده بودم تا از این یک ساعت باقی‌مانده تا امتحان، بهترین استفاده را ببرم اما این مرد و آرامش ظاهرش، ناآرامم کرده‌بود. ظاهر آرامَ و طوفان باطنش، تناقضی که خوب متوجه‌اش می‌شدم، نمی‌گذاشت روی درسم متمرکز شوم. کنجکاوی‌ام گل کرده‌بود. دلم می‌خواست بدانم چه بر سر نیمه‌ی چپ بدنش آمده که در این سن و سال کم، هیچ تکانی نمی‌خورد. نمی‌فهمیدم؛ از نوشته‌های کتاب هیچ چیز نمی‌فهمیدم؛ با حرص کتاب را بستم و پلک روی هم فشردم. نمی‌شد؛ اگر نمی‌پرسیدم، منفجر می‌شدم. دلم را به دریا زدم و سرم را برگرداندم و به پاهایش خیره شدم. طریق قرار گرفتن‌شان کنار هم تناقض دردآوری داشت که باعث شد ناخواسته چهره در هم بکشم. داشتم در ذهنم با کلمات بازی می‌کردم تا بتوانم سوالم را به بهترین وجه ممکن بپرسم که متوجه‌ام شد و خودش هم به پاهایش نگاهی انداخت و در همان حال با همان لبخند کج که انگار جز خصلتش بود، لب گشود:
- تصادف کردم. یه تصادف خیلی بد!
آب دهانم در گلویم گیر کرد و به سرفه‌ام انداخت" از کجا فهمید توی ذهنم چی بود؟!"
می‌خواستم بپرسم چه موقع، که خودش دوباره گفت:
- شش ماه پیش. بیشتر شبیه معجزه بود وگرنه الان باید مرده باشم!
آخر این کنجکاویهای همیشگی، کار دستم می‌داد:
- مگه چطوری تصادف کردید که نصف بدنتون فلج شده؟
آهی کشید و صدایش لرز برداشت:
- داشتم برای مسابقات فصلی والیبال می‌رفتم شمال که توی جاده‌ چالوس تصادف کردم.
نگاه متعجّبم را تا صورت متفکرش بالا کشیدم و لحظه‌ای نفس نکشیدم. نگاه‌اش به روبه‌رو و نقطه‌ی نامعلوم دوخته‌شده‌بود و حواسش به من نبود. چهره‌اش جوان‌تر از آن بود که بخواهد حتی تک به تک، مو سفید کند:
- دو ماه توی کما بودم. قسمتی از مغزم به خاطر اون کما آسیب دید که باعث شد نیمی از بدنم از کار بیفته. وقتی به هوش اومدم، خیلی سختی کشیدم تا دوباره سراپا بشم؛ عزیزترین آدم زندگیم رو از دست دادم؛ موهام توی این مدت سفید شد.
دوباره آهی کشید و ادامه داد:
- سخته از عرش برسی به فرش؛ من بعد از اون تصادف رسیدم!
از طرفی داشتم می‌ترسیدم. انگار ذهنم را می‌خواند. از طرفی هم دلم برای غم صدایش سوخت. نمی‌دانستم چرا با من غریبگی نمی‌کرد و همه چیز را برایم می‌گفت. نه به اولش که با اخم سعی داشت من را از خلوتش دور کند، نه به حالا که انگار سال‌هاست مرا می‌شناسد. شاید منتظر بود کسی کنارش بنشیند تا سینه‌اش را سبک کند. پاکتی که روی ویلچر قرار داشت را برداشت و روی پاهایش گذاشت. سعی می‌کرد با یک دست ظرف داخلش را درآورد که موفق هم شد. اما باز کردن درش با یک دست، شدنی نبود. بدون فکر، دست پیش بردم، ظرف را برداشتم و نوک انگشتانم را بند لبه‌ی ظرف کردم و در پلاستیکی‌اش را بالا کشیدم که با صدای خشنی باز شد. او با تعجّب خیره‌ی من و حرکتم بود  اما وقتی ظرف را مقابلش گرفتم، به رویم لبخند تشکر‌آمیزی زد؛ ظرف را از دستم گرفت و خودش تعارفم کرد و به جای بفرمایید، گفت:
- تازه فیزیوتراپی رو شروع کردم. بر خلاف من، دکتر خیلی امیدواره.
یک شیرینی از داخل ظرف برداشتم و لبخندی به رویش زدم اما فکرم هنوز درگیر آن یک جمله‌ی درد آورش بود" سخته آدم از عرش به فرش برسه"! فکرهای مزاحم را عقب راندم و  برای همدردی هم که شده گفتم:
- من هم چند وقت پیش تصادف کردم. داشتم می‌رفتم شمال خونه‌ی مادربزرگم که توی جاده تصادف کردم. اما خدا رو شکر صدمه‌ی جدی ندیدم.
#زهرانعمت‌بخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو




#نیمکت
#پارت_اول
قدم به سمت پارک تند‌‌‌‌‌‌‌‌‌تر کردم تا نهایت استفاده را از این یک ساعت باقی‌مانده تا امتحان بکنم. این پارک کوچک اما باصفا، درست روبه‌روی دانشگاه قرار داشت. بیشتر در انحصار دانشجوها بود تا مردم عادی.
اکیپ کلاسی، ظهرها در ساعت استراحتِ بین کلاس‌ها، به پارک می‌رفتیم، روی چمن‌ها دور هم می‌نشستیم و ناهار را با هم می‌خوردیم. این پارک برای من موهبتی بود از سوی خدا تا بعضی روزها حداقل به بهانه‌ی امتحان، یکی دوساعتی زودتر از خانه، که نمی‌شد گفت خانه، از میدان جنگ بیرون بزنم و خودم را به این پارک و نیمکتی که انگار به آن عادت کرده بودم، برسانم. می‌توانستم یک ساعتی روی نیمکت همیشگی‌ام بنشینم و از هیاهوی خانه دور باشم. کمی درسم را مرور کنم یا در آن سه‌گوش دل‌انگیزی که نیمکت را با شمشادها محصور کرده و درختان بید مجنون سایبان خوبی برایش ایجاد کرده‌بودند، بنشینم و شهر بازی بچه‌ها را تماشا کنم.
من از بچه‌ها خوشم می‌آمد. از سر و صدا و شادیشان غرق لذت می‌شدم و حس می‌کردم زندگی هنوز جریان دارد، برخلاف خانه‌ی ما که پدر و مادرم مدام با هم جر و بحث داشتند. اینجا بهترین موقعیت برای به دست آوردن آرامشی بود که به هیچ عنوان در خانه نمی‌توانستم پیدا کنم. از یادآوری فضای خانه دلم گرفت. اما خیلی زود گذشته را به گذشته سپردم و  با ذوق به سمت نیمکت مورد علاقه‌ام پیش ‌رفتم، غافل از اینکه امروز قرار بود اتفاقی بیفتد که دیگر تا مدت‌ها نتوانم پا به این پارک بگذارم!
آن نیمکت قبل از من توسط یک مرد اشغال شده‌بود. قدم‌هایم سست شد؛ سر چرخاندم و با قیافه‌ای مغموم به اطراف نگاه کردم تا شاید جای خالی دیگری پیدا کنم. امّا دو نیمکت دیگر هم که با فاصله، کنار و روبروی آن قرار داشتند، پر بودند. در این ساعت از روز، پارک شلوغ بود و بیشتر از این نباید انتظار داشت. چمن‌ها هم از باران صبحگاهی خیس بودند و نمی‌شد رویشان نشست. نگاهی به ساعتم انداختم و نفسی پرصدا از سر کلافگی از ریه بیرون دادم. من روی این یک ساعت خیلی حساب کرده بودم که بتوانم یک فصل باقی‌مانده‌ی کتاب را بخوانم اما با این اوصاف باید زودتر به کلاس بروم که در این صورت غیر ممکن بود دوستان پرحرفم دست از سرم بردارند و بگذارند درسم را بخوانم.
پس به ناچار، آرام آرام پیش رفته و حالا دیگر روبروی نیمکت رسیده‌بودم. با سری کج شده به مرد زل زدم که نگاهش به روبه‌رو بود اما کاملا مشخص  بود که در افکار درهمی غرق است. حرصم گرفت و دستانم را مشت کردم. درست وسط نیمکت نشسته‌بود؛ نه می‌شد این طرفش نشست و نه آن طرف! کاملا مشخص بود که می‌‌خواهد کسی مزاحمش نشود. امّا چاره‌ای نداشتم؛ با تک سرفه‌ای سعی کردم نظرش را به خودم جلب کنم. با تعجّب نگاه از روبرو گرفت و به من دوخت. اخمهایش در هم گره خورد و با صدای بمش پرسید:
- کاری داشتید؟
امّا من انگار با دیدنش لال شده‌بودم. چشمانش جذبه‌ای داشت که باعث شد کمی خودم را جمع و جور کنم. ناخواسته دست پیش بردم و مقنعه‌ام را کمی مرتب کردم. به زحمت چشم از چهره‌اش گرفتم و به پاهایش دوختم. یکی محکم و استوار بر زمین قائم شده بود. اما آن دیگری....
به خود آمدم و تازه متوجه‌ی ویلچری شدم که کنار نیمکت قرار داشت. نگاهم را دوباره به چهره‌ی اخمویش دادم و در جواب سوالی که دوباره پرسیده بود، گفتم:
- می‌خواستم اگه بشه اینجا بشینم.
و اشاره‌ای به کنار دستش کردم. سرد و متعجّب نگاهش را از من به اطراف داد و گفت:
- این همه جا، برید روی یه نیمکت دیگه بشینید!
از لحن حرف زدن و حق به جانبی کلامش بدم آمد. جذبه و ابهتش فراموشم شد؛ من هم که تا الان سعی می‌کردم محترم و ملایم باشم، با این برخورد، اخم‌هایم را در هم کشیدم و با حرص و دلخوری، به نیمکت‌های اطراف اشاره کردم:
- شما جای خالی می‌بینید؟ اگه بود که خودم می‌رفتم. اصلا هم مشتاق نیستم کنار شما بشینم!
خودم را از تنگ و تا نینداختم و ادامه دادم:
- لطفا یه جوری بشینید که منم بتونم بشینم.
با چشم‌های گشاد شده و دهانی از تعجّب بازمانده، کمی به من زل زد و بعد به سمت راستش نظری انداخت. شاید از یک خانم توقع نداشت اینقدر گستاخانه رفتار کند؛ اما جزوی از خصوصیات بد وجودم بود و خانواده‌ام بارها این را به رخم کشیده‌بودند و خود را بی‌تقصیر می‌دانستند! بعد از کمی مکث و نگاه به این طرف و آن طرف نیمکت، دست راستش را بند لبه‌ی نیمکت کرد و به زحمت خود را تا آخرین حد همان سمت کنار کشید. چشمانم ناخوداگاه روی دست چپش ثابت ماند. دستی که روی زانویش بدون کنترل رها شده‌بود و کوچک‌ترین تکانی نمی‌خورد. وقتی خوب روی نیمکت جاگیر شد، دست پیش برد و زانوی چپش را با کمک پارچه‌ی شلوار به سمت پای دیگرش پیش کشید. پایی که از قسمت بیرونی مچ، روی زمین خوابیده بود!


#زهرانعمت‌بخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو




مرا نمی‌پذیرفت‌! مرا، سودی جانش را از خودش می‌راند! نگاهش غریبه بود و من می‌سوختم در این غربت جان‌سوز؛ اما ماندم و جنگیدم؛ تحمل این شرایط جدید وقتی سخت‌تر می‌شد که فامیل‌های از همه‌جا بی‌خبر که بعد از عروسیمان دیگر حتی یکبار هم ندیده‌بودمشان، دوباره سر و کله‌شان پیدا شده بود و برایم دل می‌سوزاندند! هر روز به بهانه‌ای، خود را به خانه‌ام می‌رساندند و نگاه‌های مشمئزکننده‌ی پر ترهمشان را نثار تمام زندگی‌ام می‌کردند. تا به حال خیلی‌هایشان به من گفته‌اند که "چرا  می‌خواهی وقت و جوانی‌ات را  کنار یک تکه گوشت بی‌مصرف هدر دهی؟" اما من کوتاه نمی‌آمدم. با تمام توان نصفه نیمه‌ام، با همه‌ی حرص و خشمی که از یاوه‌گویی‌هایشان داشتم، می‌ماندم و می‌جنگیدم. می‌ماندم و حتی با خودش می‌جنگیدم. می‌ماندم و صبوریم را به رخش می‌کشیدم. می‌ماندم و به بی‌وفایی‌ این روزهایش اعتنا نمی‌کردم. به جبران تمام آن صبوری‌هایش در مقابل بدقلقی‌های خانواده‌ام، به جبران تمام آن چهار‌سالی که برای حفظ حرمت خانواده‌ام حضور فیزیکی‌ام را در کنارش به کمترین حد ممکن رساندم و او با نجابتش به مکالمات تلفنی و پیام‌های آخر شب، دل خوش می‌کرد.
با آنکه دیگر قدِ مثل سروش را نمی‌دیدم، با آنکه دیگر نگاه مشتاقش روی اجزای صورتم عاشقانه  به گردش در نمی‌آمد و دیگر نمی‌توانستم برای بلند‌تر نشان دادن خودم هنگامی که کنارش قدم می‌زنم، کفش پاشنه بلند بپوشم، اما باز هم برای این مرد می‌میرم. حتی روی آن صندلی چرخدار! من حمامش می‌کنم. غذا در دهانش می‌گذارم و او را در رختخواب تمیز و معطر می‌خوابانم. برایش کتاب می‌خوانم و در کنارش عکس دو نفره می‌گیرم. زندگی را یک تنه می‌چرخانم و آنقدر صبوری می‌کنم تا شوهرم دوباره مرا به یاد بیاورد و تمام این خستگی‌ها را جبران کند. عشق من به او تا ابد همچون نوبرانه‌های بهاری خوش طعم و لذّت بخش است!             
 
 
 
#زهرانعمت‌بخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو


#نوبرانه
#پارت_سوم(آخر)
درست وقتی او وارد خانه شد و تمام تنم با دیدنش غرق شادی شد، پدرم من را کناری کشید و با اخم‌های گره کرده در گوشم با حرص گفت:"به این پسره بگو امشب زیادی دور و بر من نپلکه یه چیزیش میگما" و من با آنکه سر تکان می‌دادم و مرتب چشم چشم می‌گفتم، اما تمام حواسم به او و ابهتی بود که از همان ابتدا، مجلس را به انحصار خود درآورده بود. همان شب، وسط مهمانی، وسط بگو بخند من و دوستانم، به طرفم آمد و با آن قد بلند و لباس‌های شیک و برازنده‌اش، آرام و با طمانینه بدون هیچ مقدمه‌ایی، دستم را گرفت و با خودش به سمت چشم‌گیر‌ترین قسمت سالن برد و من مثل آدم‌های مسخ شده فقط دنبالش کشیده می‌شدم.
 به جز او، نه چیزی می‌دیدم و نه چیزی می‌شنیدم. چهره‌اش جدی و نگاه‌اش معطوف به جلو بود؛ راسخ و مطمئن قدم برمی‌داشت. با کمال تعجّب مقابل همه ایستاد و با صدایی رسا و محکم اعلام کرد که می‌خواهد عروسش را به خانه ببرد و من فقط می‌توانستم با دهان باز و پر از شگفتی خیره‌اش شوم. پس از به زبان آوردن این تصمیم، نگاه‌اش از بین مهمان‌ها، ذره‌ای جابجا نشد و به هیاهویی که به پا کرده‌بود، خیره ماند. انگار می‌خواست با دیدن تعجّبشان، از همه‌ی آن‌هایی که در این چهار ‌سال با حرف‌های بی‌جا و دخالت‌های آزاردهنده‌شان کام من و خودش را تلخ کرده بودند، انتقام بگیرد. آیا می‌دانست با این حرفش چه بر سر من آورده؟ می‌دانست چقدر خواب این لحظه را دیدم؟ می‌دانست چقدر غرق لذّت شده‌ام؟ مردی که در آن لحظه کنار من ایستاده‌بود، با همان غرور و افتخار و پشتوانه‌ی مالی، که اجازه می‌داد سینه‌ سپر کند و حرف دلش را بزند، آرزوی نیم بیشتر آدم‌هایی بود که آن شب، در آن سالن جمع بودند. او دهان همه را بست و پدرم را کیش و مات کرد و نور چشمی فامیل و جواهر درخشان خانواده‌ی ما شد!
نگاه مشتاق او روی من چرخید و تمام وجودم را لبریز از غرور کرد. مدتی طول کشید تا توانستم نگاه خیره‌ام را از او بگیرم و حواسم جمع هیاهو و هلهله‌ی مهمان‌ها شود. ناخواسته، یا شاید هم خواسته‌تر از هر وقت دیگری، لبخندی شیرین روی لبانم نقش بست و نوری عجیب در قلبم تابید. او روی قول و قرارش ماند و هفته‌ی بعد درست در همان تالاری که بارها با حسرت از مقابلش گذشته بودم، مجلس عروسیمان را برپا کرد.
یک عروسی تمام و کمال که دهان همه را بست و انتقام سال‌ها نیش و کنایه را گرفت. هر نگاهی که رویمان می‌افتاد و هر دهانی که باز می‌ماند، نسیم خنکی می‌شد و در روح زنگار گرفته‌ام می‌پیچید و جلایش می‌داد. از ظاهر، هیچ چیز کم نداشت. تحصیلات، کارخانه و ماشین، تیپ و قیافه و همه دخترهای فامیل برایش جان می‌دادند. اما او من را انتخاب کرده بود، درست در زمانی که دنیا پشتش را به او کرده و دست به سینه، بنای قهر گذاشته بود، او مقاوم ایستاد و خم به ابرو نیاورد و حالا، با همه‌ی تمکن مالی‌اش هنوز پای من مانده‌بود و حاضر نبود رهایم کنم. همین می‌ارزید به همه‌ی دنیا!
پنج سال از عروسیمان با سرعت برق گذشت. بهترین سال‌های عمرم بود؛ انگار خدا می‌خواست تمام ناملایمات قبل را برایم جبران کند. اما می‌گویند عمر خوشی کوتاه است! می‌گویند در وقت خوشی نمی‌فهمی زمان چگونه می‌گذرد! خیلی چیزهای دیگر هم می‌گویند و من هم نفهمیدم. نفهمیدم ماه عسلمان کی شروع و کی تمام شد. نفهمیدم کی خانه‌مان را عوض کردیم و به جای بزرگ‌تر و بهتر اسباب‌کشی کردیم. نفهمیدم کی ماشین عوض کردیم. نفهمیدم گردش‌ها و تفریح‌های دونفره را چگونه پشت سر گذاشتم. هیچ کدام از هزار باری که در چشمانم زل زد و گفت دوستت دارم و من در چشمانش حل شدم و گفتم دوستت دارم را نفهمیدم. خیال می‌کردم همه‌ی دنیا همین لبخندها و عاشقانه‌های اوست! اما این دوسال را، بعد از آن تصادف وحشتناک را خیلی خوب فهمیدم! تمام ثانیه‌ها و دقیقه‌هایش را با پوست و گوشت و استخوانم لمس کردم؛ تمام یک سال و نیمی که او در کما بود، نفس‌هایش را شمردم و بعدش همه‌ی نگاه‌های بی‌حسش را به جان و دل خریدم و مُردم. درست همان موقعی که دکتر گفت قطع نخاع شده و تا آخر عمر ویلچر نشین است، من مُردم!
مگر می‌شود انسان دوبار بمیرد؟! من ولی دوباره مُردم! بار دوم آن موقعی بود که دکتر باز خبر شوم آورد و گفت که دچار فراموشی و ناتوانی در کلام شده و معلوم نیست این دو مشکل کی حل شود. باورم نمی‌شد مردی که تمام ده‌ سال، عشقش بودم و سودی‌جان از دهانش نمی‌افتاد، حالا فراموشی گرفته باشد و من را به خاطر نیاورد. مُردم و باز سراپا شدم برای پرستاریش. وقتی از بیمارستان مرخص شد و به اصرار من در مقابل مادر و خواهرش، قرار شد به خانه‌ی خودمان بیاید، سر ناسازگاری گذاشت. حرف نمی‌زد اما نعره می‌کشید؛ با نگاهش شلاقی به جانم می‌زد که تا ساعت‌ها جایش می‌سوخت.


من نگاهم به او پر از شیفتگی بود و او تنها خیره‌ی دانه‌های ریز قهوه ‌ای صورتم شده بود‌ و مدام راه نشانم می‌داد.
درخشش چشمان مرا نمی‌دید انگار.
گفت برایت از بهترین دکتر پوست وقت گرفتم. آماده شو برویم.
من آن دانه‌های ریز را دوست می‌داشتم. خیلی زیاد. مثل گرده‌های طلا بودند که روی صورتم پاشیده باشند. اما او نمی‌فهمید.

#زهرانعمت‌بخش




#نوبرانه
#پارت_دوم

روزگار همیشه مهمان ناخوانده در کیسه‌اش بسیار دارد. قرار نیست برای کسی دل بسوزاند و یا مراعات قلب‌های شیشه‌ای را بکند و من این را خوب می‌دانستم. وقتی خشکش کردم و لباس‌های تمیز تنش کردم، ادکلن مورد علاقه‌اش را کنار گوش‌هایش اسپری کردم و خودم هم ریه‌هایم را از بوی دل‌انگیزش که چیزی جز یادآوری خاطرات شیرین گذشته نبود، پر کردم. برس را برداشتم و آرام پشت ولیچرش ایستادم. با آهی طولانی که صدایش را فقط خودم می‌شنیدم،  شروع کردم به شانه کردن موهایش. قلبم می‌مرد در شرمندگی چهره‌اش؛ چشمانم می‌سوخت در آتش نگاه گریزانش و راه به جایی نداشتم. مقابلش آینه بود و از درون آینه به من زل زده بود. من هم با لبخند، نگاهم را به او هدیه می‌کردم.
هنوز دلم برای موهای حالت‌دارش ضعف می‌رفت؛ با اینکه تارهای کنار گوش‌هایش سفید شده بودند، اما هنوز خوش حالت و زیبا در چشمان من می‌رقصیدند. بارها و بارها سرش را میان همین شانه زدن‌ها می‌بوسیدم و  قربان صدقه‌اش می‌رفتم و او، بی‌حرکت فقط تماشایم می‌کرد. هیچ کس حال مرا نمی‌فهمید؛ همه می‌گفتند "بگذارش آسایشگاه و خودتو راحت کن" اما آخر مگر می‌شود؟ خودم را راحت کنم؟ چگونه؟
خودم را می‌میرانم اگر روزی او کنارم نفس نکشد! خودم را از صفحه‌ی روزگار محو می‌کنم اگر قرار باشد کسی جز من دست به ته ریش مخملی‌اش بکشد! وقتی برای خرید بیرون می‌رفتم، تا به خانه برگردم از دلتنگی دق می‌کردم. به محض رسیدن به خانه، مقابل تختش زانو می‌زدم و خودم را در سینه‌اش به زور جا می‌دادم و نفس می‌کشیدم و او با بهت فقط تماشایم می‌کرد. مگر من راحت به او رسیده‌ام که حالا راحت از او بگذرم؟ مگر می‌شود انسان عاشق بدون عشقش دوام بیاورد؟!
تمام عالم و آدم قصه‌ی عشق ما را می‌دانستند. آن موقعی که آمد خواستگاریِ من، هر دو دانشجو بودیم. او سال آخر کارشناسی ارشد و من سال اول! میراثش، ایمانی بود که پدر خدا بیامرزش برایش به جا گذاشته‌بود و افتخارش علاقه و محبّتی بود که مادر پیرش رج به رج در رگ و خونش بافته بود. با همان حقوق ناچیز کارگری، سرپرست مادر پیر و خواهرش بود. پدرم همین را بهانه کرده و  قبولش نمی‌کرد.
همان شب خواستگاری، بعد از رفتنشان در اتاق راه می‌رفت و داد می‌کشید:"یه جوجه دانشجو چطوری می‌خواد برای تو زندگی بسازه؟ اون سرپرست خونواده‌ی خودش هم هست. اینطوری که نمی‌شه!"
 بعد از شش ماه، اصرار من و قول و قرار او برای ترتیب دادن یک زندگی در شأن من، پدرم را مجاب کرد تا راضی به نامزدیمان شود، به شرط اینکه خودش او را زیر نظر بگیرد و کیفیت زندگیش را بسنجد. او با متانت ذاتی‌اش چهارسال صبوری کرد؛ درس خواند و درس خواند و کار کرد و شب‌بیداری کشید.  کارگاه کوچکی علم کرد و هر شب تلفنی از من قوّت قلب برای تضمین روز بعد می‌گرفت و باز فردا پر قدرت ادامه می‌داد. همه، سال‌ اول مدام سراغ عقد و عروسی و بساط بزن و بکوب را می‌گرفتند و اما بعد که دیدند خبری نیست، کم‌کم ناامید شدند و هر کدام به سوراخ خود خزیدند. آن‌ها هم که ماندند، شروع کردند به بدگویی و غیبت و تهمت به کسی که تک‌تک نفس‌هایم به عشق او در جانم می‌نشست.
پدرم هر شش‌ماه یکبار بهانه‌ای جور می‌کرد تا نامزدی را به هم بزند و من در مقابلش مقاومت می‌کردم. هیچ وقت آن شب را فراموش نمی‌کنم. شبی که بعد از چهار سال بلاتکلیفی، بالاخره همه چیز مشخص شد و زندگی من هم سر و سامان گرفت. مهمانیِ پاگشای دخترخاله‌ام بود. مادرم سنگ تمام گذاشته بود و "او" هم به اصرار من حضور داشت. پدرم که از اول هم زیاد از او خوشش نمی‌آمد، برای بودنش در جمع خانوادگی‌مان مخالفت می‌کرد؛ ولی آن شب به خاطر دل من، مجبور بود راضی شود.

#زهرانعمت‌بخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو




قرار ها گاهی پای آن دروازه‌ای که ما ایستاده‌ایم اتفاق نمی‌افتد
چشم بچرخان، شاید کمی دورتر او را یافتی
#زهرانعمت‌بخش
🍂🍂

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

14

obunachilar
Kanal statistikasi