#نیمکت
#پارت_پنجم ( آخر)
انگار فهمید که من را هم دگرگون کرده که لبخندی هر چند مصنوعی زد و حرف را عوض کرد؛ در این کار واقعا استاد بود. صدایش دیگر درد نداشت و آرامش قبلی را در کسری از ثانیه به حنجرهاش بازگردانده بود:
- بگذریم. حال شما رو هم گرفتم. عذر میخوام. امروز اولین روزیه که اومدم پارک. من خودم خیلی از توی انظار بودن خوشم نمیاد، اما به اصرار پدرم اومدم.
تمام شدن حرفش مصادف شد با نزدیک شدن پیرمردی که با پاهای بلند و اندام باریکش تندتند به سمتمان میآمد.
پیرمرد لبخندی شیرین نثار مرد جوان کرد و با صدایی گرم و دلنشین گفت:
- خسته شدی بابا؟ ببخش، کارم طول کشید.
کنار ویلچر رفت و آن را به سمت مرد آورد.
- بیا بابا کمکت کنم. باید بریم خونه، دیگه خسته شدی.
به خوبی میشد عشق را در چشمان پیرمرد دید؛ نمیدانم چند تار موی سفید در این شش ماه به موهایش اضافه شدهبودند، یا چند تا از چینوچروکهای کنار چشمان مهربانش مربوط به آن زمانی میشد که پسرش را بی هیچ امیدی در کما میدید. اما نگاهی که الان به مرد جوان میانداخت، تمامش عشق بود و امید به زندگی! او هم با یک لبخند، جواب مهربانی پدرش را داد و سعی کرد با همان نیمتنهی سالمش، خودش را به سمت ویلچر بکشد. دستش را بند دستهی ویلچر کرد و به سختی برخاست. قبل از آنکه روی ویلچر بنشیند، لب باز کردم که باعث شد در جایش بیحرکت بماند و به سمتم سر برگرداند. اصلا حواسم به موقعیتی که داشت، نبود. اگر نمیپرسیدم شاید تا ابد میسوختم. مثل آن تصادف وحشتناکی که در جاده چالوس دیدم و میسوزم و تا ابد فراموشم نمیشود:
- میتونم بپرسم ماشینتون چی بود؟
کمی با تعجب نگاهم کرد و ابروهایش دوباره متفکرانه در هم گره خورد اما جواب داد:
- پژو پارس مشکی.
قلبم در سینهام پایین افتاد و هزار تکه شد. هنوز با بهت خیرهاش بودم که گفت:
- ببخشید که امروز جاتون رو اشغال کردم. روزتون بخیر.
نتوانستم عکس العملی به حرفش نشان دهم. فقط آنقدر خیرهاش شدم تا با کمک پدرش روی ویلچر نشست و همراه او، از دیدم خارج شد.
من از ترافیک کلافه شده بودم و ماشین را به لاین روبرو انداختم تا زودتر از این مخمصه خلاص شوم اما نتوانستم به لاین خود برگردم و ماشینی که از روبرو میآمد، منحرف شد. صدای کشیده شدن لاستیکها روی سنگها و سقوطش به دره هنوز در گوشم پیچیده. معجزه بود که جان سالم به در بردم. برخاستم و با سستی که به جان استخوانهایم افتاده بود از پارک بیرون رفتم؛ اما مدام در ذهنم تکرار میشد" اون ماشینی که تو جاده چالوس، از جاده منحرف شد، یه پژو پارس مشکی بود...."!
#زهرانعمتبخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو
#پارت_پنجم ( آخر)
انگار فهمید که من را هم دگرگون کرده که لبخندی هر چند مصنوعی زد و حرف را عوض کرد؛ در این کار واقعا استاد بود. صدایش دیگر درد نداشت و آرامش قبلی را در کسری از ثانیه به حنجرهاش بازگردانده بود:
- بگذریم. حال شما رو هم گرفتم. عذر میخوام. امروز اولین روزیه که اومدم پارک. من خودم خیلی از توی انظار بودن خوشم نمیاد، اما به اصرار پدرم اومدم.
تمام شدن حرفش مصادف شد با نزدیک شدن پیرمردی که با پاهای بلند و اندام باریکش تندتند به سمتمان میآمد.
پیرمرد لبخندی شیرین نثار مرد جوان کرد و با صدایی گرم و دلنشین گفت:
- خسته شدی بابا؟ ببخش، کارم طول کشید.
کنار ویلچر رفت و آن را به سمت مرد آورد.
- بیا بابا کمکت کنم. باید بریم خونه، دیگه خسته شدی.
به خوبی میشد عشق را در چشمان پیرمرد دید؛ نمیدانم چند تار موی سفید در این شش ماه به موهایش اضافه شدهبودند، یا چند تا از چینوچروکهای کنار چشمان مهربانش مربوط به آن زمانی میشد که پسرش را بی هیچ امیدی در کما میدید. اما نگاهی که الان به مرد جوان میانداخت، تمامش عشق بود و امید به زندگی! او هم با یک لبخند، جواب مهربانی پدرش را داد و سعی کرد با همان نیمتنهی سالمش، خودش را به سمت ویلچر بکشد. دستش را بند دستهی ویلچر کرد و به سختی برخاست. قبل از آنکه روی ویلچر بنشیند، لب باز کردم که باعث شد در جایش بیحرکت بماند و به سمتم سر برگرداند. اصلا حواسم به موقعیتی که داشت، نبود. اگر نمیپرسیدم شاید تا ابد میسوختم. مثل آن تصادف وحشتناکی که در جاده چالوس دیدم و میسوزم و تا ابد فراموشم نمیشود:
- میتونم بپرسم ماشینتون چی بود؟
کمی با تعجب نگاهم کرد و ابروهایش دوباره متفکرانه در هم گره خورد اما جواب داد:
- پژو پارس مشکی.
قلبم در سینهام پایین افتاد و هزار تکه شد. هنوز با بهت خیرهاش بودم که گفت:
- ببخشید که امروز جاتون رو اشغال کردم. روزتون بخیر.
نتوانستم عکس العملی به حرفش نشان دهم. فقط آنقدر خیرهاش شدم تا با کمک پدرش روی ویلچر نشست و همراه او، از دیدم خارج شد.
من از ترافیک کلافه شده بودم و ماشین را به لاین روبرو انداختم تا زودتر از این مخمصه خلاص شوم اما نتوانستم به لاین خود برگردم و ماشینی که از روبرو میآمد، منحرف شد. صدای کشیده شدن لاستیکها روی سنگها و سقوطش به دره هنوز در گوشم پیچیده. معجزه بود که جان سالم به در بردم. برخاستم و با سستی که به جان استخوانهایم افتاده بود از پارک بیرون رفتم؛ اما مدام در ذهنم تکرار میشد" اون ماشینی که تو جاده چالوس، از جاده منحرف شد، یه پژو پارس مشکی بود...."!
#زهرانعمتبخش
#روز_از_نو_روزی_از_نو