#داستان_کوتاه
#بازخوانی_زندگی_وحشتآور_آقای_هدایت_جبرپور_در_تشییع_جنازهاش
#م_ر_ایدرم
#قسمت_دوازدهم
حالا از غاطبهی نخبگان و مسئولان شهر که اینجا حاضرند هر کس که مخالف حکم است از جا بلند شود و رای مخالف بدهد وگرنه قضیه را تمام شده تلقی کنیم و برویم.»
والسلام
که یکی از همان تازهواردین ژندهپوشِ انتهای حسینیه از جا بلند شد. چندتای دیگر هم پیرو او از آن طرف مجلس پا شدند و عدهای دیگر هم همشکل و هماهنگ با ایشان از در اصلی و در آبدارخانه داخل شدند. هنوز به حدی که باید توجه مجلس را جمع نکرده بودند ولی شهردار کنجکاوانه سمت مجری آمد و در گوشی از او پرسید:
«اینها کیاند؟ چرا عصبانیاند؟»
« احتمالاً کارگرند. لابد حقوقشان عقب افتاده.»
ولی کارگر نبودند که بیشتر به کارتنخوابها و حلبیآبادیهایی میخوردند که همدم روزهای آخر جبرپور بودند. وقتی تمام راههای خروج را بستند و اطراف را قُرق کردند، کلاههای پشمیشان را از سر کندند تا سرهای طاس زخمیشان معلوم شود. همه با پیراهنهای چرکی و نجس، رخسارهایی رنگپریده و سرهایی با ردی از خون چون دستخط دعانویسان خطخطیشده که مغزشان عین جبرپور پنجره خورده بود و همه میلگرد سی و شش دست داشتند تا در حضورشان فضا ملتهب شود و وحشتی اشکار جمعیت را فرا بگیرد. پس یکیشان با لکنتی خاص داد زد:
«ارباب میگه وقت آزاد شدنه»
پایان
@balootica
#بازخوانی_زندگی_وحشتآور_آقای_هدایت_جبرپور_در_تشییع_جنازهاش
#م_ر_ایدرم
#قسمت_دوازدهم
حالا از غاطبهی نخبگان و مسئولان شهر که اینجا حاضرند هر کس که مخالف حکم است از جا بلند شود و رای مخالف بدهد وگرنه قضیه را تمام شده تلقی کنیم و برویم.»
والسلام
که یکی از همان تازهواردین ژندهپوشِ انتهای حسینیه از جا بلند شد. چندتای دیگر هم پیرو او از آن طرف مجلس پا شدند و عدهای دیگر هم همشکل و هماهنگ با ایشان از در اصلی و در آبدارخانه داخل شدند. هنوز به حدی که باید توجه مجلس را جمع نکرده بودند ولی شهردار کنجکاوانه سمت مجری آمد و در گوشی از او پرسید:
«اینها کیاند؟ چرا عصبانیاند؟»
« احتمالاً کارگرند. لابد حقوقشان عقب افتاده.»
ولی کارگر نبودند که بیشتر به کارتنخوابها و حلبیآبادیهایی میخوردند که همدم روزهای آخر جبرپور بودند. وقتی تمام راههای خروج را بستند و اطراف را قُرق کردند، کلاههای پشمیشان را از سر کندند تا سرهای طاس زخمیشان معلوم شود. همه با پیراهنهای چرکی و نجس، رخسارهایی رنگپریده و سرهایی با ردی از خون چون دستخط دعانویسان خطخطیشده که مغزشان عین جبرپور پنجره خورده بود و همه میلگرد سی و شش دست داشتند تا در حضورشان فضا ملتهب شود و وحشتی اشکار جمعیت را فرا بگیرد. پس یکیشان با لکنتی خاص داد زد:
«ارباب میگه وقت آزاد شدنه»
پایان
@balootica