ا‏ن‏⃤ـــتظا‏ر‌‏⃤


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


?انـــــتظار‏⃤
[جلد دوم نظاره‌گر]
?ژانـر‏: #تـرسناڪ/ #معمایے/ #عاشقانهـ♥️
ڪپے حـتے با ذِڪر نـام نـویسندهـ ممنـوع?
#آدم‌باشــــیم??
«کـاربر انــجمن بـرتر قــلم سرخ♥️»
@qalamesorkh
‹ناشناس›
@kawaii2018_pm

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


نــاشـــناس طــوری dan repost
انتقاد، پیشنهاد یا حرفی دارید حتما بگید
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=NzQ2NzY2OTUz
بگم اگه نظر ندید پارت نمیزارم ها😐💋


🖤❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_26

تقلا می‌کردم برای نفس کشیدن با تمام توانم داد زدم:
-به... به خودت بی... بیا لعنتی.
چشمام داشت تار می‌شد و یه هاله سیاهی روش حس میکردم که یهو دست‌ها از دور گردنم باز شد و خوردم زمین و چشمام بسته شد...
به زور چشمام رو باز کردم و آروم بلند شدم، نیکیتارو کنار خودم رو زمین دیدم. خودم رو کشوندم کنارش و نشستم، با کف دست چند بار آروم زدم رو شونه های نیکیتا و کنار گوشش صداش کردم:
-نیکیتا؟ خوبی؟
تکونی نخورد، سرم رو به دماغش نزدیک کردم و به قفسه سینش خیره شدم، نفساش عمیق بود و انگار خواب بود.
رو دستام بلندش کردم و از اتاق خارج شدم و به سمت اتاق مشترکمون بردمش، رو تخت گذاشتمش و پتویی روش انداختم.
بوسه‌ای رو موهاش زدم و رفتم به طبقه پایین، گوشیم رو برداشتم و شماره آنجلا رو گرفتم با اولین بوق جواب داد:
-سلام، جانم داداش؟
-سلام خوبی آنجلا؟ رزالی خوبه؟
-مرسی داداش جفتمون خوبیم، جان اتفاقی افتاده؟
با من من گفتم:
-با رزالی بیا خونه ما کارت دارم.
-باشه داداش نیم ساعت دیگه اونجام.
لبخندی زدم و گفتم:
-فعلا.
و قطع کردم. سرم رو بین دستام گرفتم و با خودم زمزمه کردم:
-اینجا چه خبره آخه؟
صدایی درست از رو به روم اومد:
-خبر خوبی نیست!
سرم و بالا گرفتم با دیدن قیافه نوازش به معنی واقعی روح از تنم رفت ...


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish
کلیپ زیبای رمان انتظار💕
ممنون از انجمن قلم سرخ 😻


نــاشـــناس طــوری dan repost
انتقاد، پیشنهاد یا حرفی دارید حتما بگید
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=NzQ2NzY2OTUz
بگم اگه نظر ندید پارت نمیزارم ها😐💋


🖤❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_25

سعی کردم قفل در رو بشکنم اما نمی‌شد، نمی‌شکست نمی‌دونستم باید چیکار کنم؟
مغزم قفل کرده بود و فقط نیکیتا رو صدا می‌کردم، نزدیک بود اشکم در بیاد. محکم با مشتم کوبیدم به در و داد زدم:
-نیکیتا اونجایی؟ سالمی نیکیتا؟ نیکیتا!
صدایی ازش نمیومد داشتم از پا در می‌اومدم با حالی زار کنار دیوار سر خوردم و سرم و روی زانو هام گذاشتم تا راه چاره ای پیدا کنم که ناگهان صدای تیکی اومد و بعد صدای قیژ باز شدن در اتاق... با بهت از جام پا شدم و داخل قاب در وایستادم و به نیکیتا که پشت به من رو به روی پنجره قدی نشسته بود خیره شدم و آب دهنم رو قورت دادم.
آروم باش آدام اون زنته همون نیکیتا! نفس عمیقی کشیدم و آروم صداش کردم:
-نیکیتا؟
صدای آروم و پر آرامشش بلند شد:
-اوه سلام عزیزم.
توی تاریکی اتاق حس کردم موهای نیکیتا داره مشکی و بلند می‌شه با ترس گفتم:
-نیکیتا خوبی؟
نور ماه افتاد تو قسمتی که نیکیتا بود و گردن نیکیتا کمی به سمت راست متمایل شد و به من خیره شد.
موهاش صورتش رو پشونده بود، سرش رو تکون داد دسته‌ای از موهاش به عقب رفت و با دیدن نوازش دستام یخ زد.
لبخندی زد و با صدای زمختی گفت:
-چرا خوب نباشم؟
قبل اینکه به خودم بیام نوازش به من حمله کرد و گردنم رو میون دستاش فشرد...


نــاشـــناس طــوری dan repost
انتقاد، پیشنهاد یا حرفی دارید حتما بگید
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=NzQ2NzY2OTUz
بگم اگه نظر ندید پارت نمیزارم ها😐💋


🖤❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_24

قرار شد فردا شب بیاد اینجا و چک کنه،  آروم رفتم طبقه پایین غذا کشیدم تو بشقاب و توی سینی گذاشتم و بردم طبقه بالا پیش نیکیتا.
گذاشتم جلوش و گفتم:
-نیکیتا بخور عزیزم.
هیچ حرفی نزد و به بیرون نگاه کرد، آروم گفتم:
-نیکیتا؟
سرش رو برگردوند طرفم و برای یک لحظه نگاه‌ش، درست مثل نگاه گذشته‌ش شد و آروم لب زد:
-می‌ترسم.
لبخندی زدم و گفتم:
-هیش آروم، نترس اتفاقی نمی‌افته من مراقبتم، همیشه پیشتم...
دوباره برگشت و به بیرون نگاه کرد به زور چند قاشق خورد و بشقاب رو بردم طبقه پایین و دوباره رفتم طبقه بالا، سمت اتاق مشترکمون می‌رفتم که صدای زمزمه‌ای از توی اتاق رزالی شنیدم.
رفتم دم در که صدای نیکیتا اومد، آهنگی که همیشه برای رزالی می‌خوند و زمزمه کرد:
دل تنگم دوباره سادگی کرد/بازم یاد زمان بچگی کرد
دلم یاد بیست سال پیش کرد/هوای بستگان خویش کرده.
همان موقع که دل‌ها شاد بودند/همه دل زنده و آباد بودند.
همه کوی و گذر لطف و صفا بود/سخن از مهربانی و وفا بود.
با اینجا که رسید صدای قه‌قه‌ش اومد و من فکرم درگیر شد چطور از در قفل شده وارد شد؟
چون اتاق رزالی رو قفل زده بودم و کلیدشو گذاشته بودم گاوصندوق.
صدای قه‌‌قه‌ش اوج گرفت و یهو صدای جیغ بلندی اومد، از سوراخ در نگاهی کردم که جسمی مدام به در و دیوار میخورد و صدای جیغ نیکیتا بود فضای اتاق رو پر کرده بود!




🖤❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_23

نترسیدم، دلیلی برای ترس وجود نداشت، وقتی نیکیتا دست اون بود چه کاری از دستم برمی‌اومد جز صبر کردن؟
طبق معمول صدا از اتاق رزالی بود و می‌دونستم صندلی و کشیده وسط اتاق، در اتاق رو قفل کرده بودم تا نبینم چی کار میکنه.
آروم لب زدم:
-نیکیتا؟
بازم جوابی دریافت نکردم، همیشه دختر ساکتی بود ولی این سکوت نشانه خوبی نبود.
ناگهان با فکری که به ذهنم خطور کرد از جام پاشدم و گوشی رو دستم گرفتم، کاش می‌دونستم عواقب خوبی نداره...
با پیمان تماس گرفتم و جریان رو براش گفتم و خواستم برام دنبال جنگیر بگرده.
کاش میفهمیدم کار رو بدتر می‌کنه!


🖤❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_22

#آدام
بیست روز گذشته بود و نیکیتا کنج پنجره قدی اتاق نشسته بود و زانوهاش رو خم کرده بود و سرش رو، روی زانوهاش گذاشته بود و همش خیره به حیاط بود که به دلیل زمستون کاملا از سفیدی برف پوشیده شده بود.
بیست روز که نه خواب داشتیم نه خوراک درست حسابی و فقط مثل مرده متحرک بودیم. تلاش‌هام برای غذا دادن بهش بی‌تاثیر بود، نگران بچه‌ام شده بودم ولی مهم نیکیتا بود.
دفتری که جلوش بود رو برداشت و شروع کرد به نوشتن چیزی، تو این بیست روز نمی‌ذاشت به دفترش دست بزنم یا حتی طرفش برم.
البته به خاطر اینکه رزالی‌ام نترسه مجبور بودم بفرستمش خونه آنجلا به خاطر یه مدت کوتاهی.
کنارش نشستم و مثل خودش به برفا خیره شدم، بهمن ماه بود و همه جا برف بود.
صدای کشیده شدن صندلی اومد...


🖤❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_21

با درد سعی کردم درخواست کمک کنم اما با حرف بعدیش حس کردم درد روحم بیشتر از درد جسممه:
-زنت احمقه و بچه‌ی به ظاهر مظلومت‌هم از اون بدتره!
قه‌قه‌ای زد و گفت:
-اشتباه نکن رزالی رو نمی‌گم‌ها دختر کوچولوی خودت رو می‌گم که قراره به خاطر اشتباه شما از بین بره.
سمت چپ بدنم کاملا بی حس شده بود و چشمام تار می‌دید. لبام رو بهم فشردم و چشمام بین قهقهه های نیکیتا بسته شد...

#دانای_کل

سعی داشت جسمش رو مال خودش کنه و اون چیزی که مانع روحش می‌شد رو پس بزنه ولی موفق نبود، همه کار ها رو می‌دید، می‌شنوید و حس می‌کرد ولی کاری از دستش بر نمی‌اومد.
با دیدن جسم بی‌جون آدام روی زمین خشمش زیاد شد و با تمام قدرت خواست اون موجود از جسمش خارج بشه برای لحظه‌ای خارج شد و به خاطر فشار های زیادی که بهش وارد شده بود بی‌هوش شد ولی آخر داستان نبود و تازه شروعش بود.


🖤❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_20

چشمام رو بستم و عصبی غریدم:
-نیکیتا... کجاست؟
لبخند دیگه‌ای زد و اومد پایین درست رو به روم وایستاد. انگشت ظریفش رو طرفم گرفت و به قلبم نزدیک کرد و با خنده گفت:
-از این به بعد فقط اینجاست، فقط یادش برات می‌مونه و کاری می‌کنم با دست‌های خودش، خودش رو بکشه و تو همیشه حسرت همسر احمقت رو بخوری!
بعد دوباره قه‌قه زد، بازوهای جسم نیکیتا که حالا مال خودش نبود رو گرفتم و محکم تکونش دادم:
-نیکیتا به خودت بیا این تو نیستی، تسلیم نشو تو...
با حس انرژی که به زیر پوستم از انگشت یخ زده‌ش رفت و به قلبم نفوذ کرد عقب کشیدم. درد زیادی تو قسمت قلبم احساس می‌کردم. دستم رو، روی قلبم گذاشتم و از درد زیاد زانوهام شل شد و با زانو افتادم زمین.
سرم پایین بود و از شدت درد میخواستم فریاد بزنم اما توانش رو نداشتم.
نیکیتا خم شد رو صورتم و گفت:
-آفرین همیشه همینطوری به پای من بی‌افت که قراره خیلی عذاب‌ها رو پشت سر بزارید.


نــاشـــناس طــوری dan repost
انتقاد، پیشنهاد یا حرفی دارید حتما بگید
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=NzQ2NzY2OTUz
بگم اگه نظر ندید پارت نمیزارم ها😐💋


🖤❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_19

بی‌حس تو چشم‌هام زل زد، با جدیت گفتم:
-چی از جون ما می‌خوای؟
لبش به خنده کش اومد و یهو قه‌قه زد. متعجب دستاش رو ول کردم و یک قدم به عقب برداشتم، هر لحظه قه‌قه هاش بلندتر می‌شد و من رو می‌ترسوند.
با قه‌قه گفت:
-چقد احمقی!
دستام مشت شد و با حرف بعدیش آتیش گرفتم:
-زن احمقت با اون بدن ضعیفه‌ش قراره بمیره غصه چی رو می‌خوری؟
چشمام رو بستم و داد زدم:
-دهنت رو ببند، دهنت رو ببند!
با صدای بلند قه‌قه زد و اعصاب من رو خورد تر کرد! کم کم پاش از زمین جدا شد و به صورت یه موج رفت بالا.
ترس، نفرت، تعجب و حیرت حس‌هایی بود که باهم مخلوط شد و باعث شد بی‌حرکت وایستم.
نیکیتا قه‌قه‌ش بند اومد و با صدای زمختی که برای خودش نبود گفت:
-زن احمقت به زودی میمیره، اگه اون نمیره شما میمیرید.
با اعصبانیت گفتم:
-تو از جون ما چی می‌خوای؟ مگه نجاتت ندادیم؟ به آرامش رسوندیم تورو دیگه چی می‌خوای؟
لبخندی زد و با لحن ترسناکی گفت:
-یه شیطان هرگز به آرامش نمی‌رسه! انقد احمقید که حرف های من رو باور کردین.
تیکه های پازل کنار هم چیده شدن، مادربزرگش بی‌گناه بود و حق نوازش مرگ بود! ما اشتباه بزرگی کردیم! خیلی بزرگ... با چشمایی که از تعجب گرد شده بود گفتم:
-نمی‌دونم چی می‌خوای از جون خانواده من! نمی‌دونم چرا داری این کارارو با ما می‌کنی اما تو جات اینجا نیست! با مردن ما چی به تو می‌رسه؟ تو باید برگردی به جات! باید بری به جهنم. مادربزرگت حق داشت تورو کشت، خاطرات مادرت رو تو پاره کردی! اون گفته بود که نجاتت ندیم چون شیطانی و تو برای اینکه نجات پیدا کنی همه ما رو فریب دادی!
نیکیتا لبخندی زد و با لحن آرومی گفت:
-اوه آدام خیلی زود متوجه شدی!
و بعد دوباره قهقه زد.


🖤❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_18

به آینه خیره بود و جیغ می‌کشید و آنجلا هم با ترس به آیینه نگاه می‌کرد. نگاهم و به سمت آیینه سوق دادم دیدم قیافه شفاف رزالی توی آیینه‌س که داره موهاش رو شونه می‌کنه.
تنها حسی که داشتم تعجب بود! متعجب از این که چه اتفاقی داره می‌افته؟
پلک زدم و تا چشمام باز کردم دیدم تصویر خود نیکیتا داخل آینه‌س.
رو به آنجلا کردم و گفتم:
-سریع رزالی رو ببر خونه خودت.
آنجلا  سریع رزالی و با خودش برد بیرون، با قدم های لرزونی نزدیک نیکیتا شدم و از بازوش گرفتم و بلندش کردم.
دست هاش بی‌اندازه سرد بود!


نــاشـــناس طــوری dan repost
انتقاد، پیشنهاد یا حرفی دارید حتما بگید
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=NzQ2NzY2OTUz
بگم اگه نظر ندید پارت نمیزارم ها😐💋


🖤❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_17

با حس خالی بودن تخت بیدار شدم، سر چرخوندم تا نیکیتا رو پیدا کنم. جلوی آیینه نشسته بود و با چشمای بی‌حسی به آیینه خیره شده بود و موهاش رو آروم شونه می‌زد، با صدایی که در اثر خواب دو رگه شده بود نیکیتا رو صدا زدم:
-نیکیتا؟
نگاهی از تو آیینه بهم انداخت و بدون توجه بهم دوباره شروع کرد به شونه کردن موهاش.
متعجب از این رفتار سردش از جام بلند شدم و به طرفش رفتم، بازوش رو گرفتم و گفتم:
-نیکیتا چته تو؟
دستاش از حرکت وایستاد و بازم از آیینه بهم خیره شد و پوزخندی زد، دستی به موهاش کشیدم که خودش رو عقب کشید.
یکم عصبی شدم اما سعی کردم خونسرد باشم:
-نیکیتا داری عصبانیم می‌کنی!
از جاش بلند شد و با خشم بهم خیره شد، با عصبانیت و صدایی زمخت گفت:
-خفه شو.
دیگه خونم به جوش اومد و بازوهاش و گرفتم و تکونش دادم:
-نیکیتا، منم! شوهرت، من آدامَم. هیچ می‌فهمی چی می‌گی؟
کلافه دستاش رو آزاد کرد و محکم دو دستش و کوبید تو قفسه سینم، از درد یه قدم به عقب برداشتم، همش تو این فکر بودم چرا نیکیتا انقد زورش زیاد شده؟
جای دستاش خیلی درد می‌کرد اما با دادی که زد حس کردم پرده گوشم پاره شد.
با داد گفت:
-خفه شو، خفه شو.
با صدای جیغش، در محکم باز شد و آنجلا و رزالی با تعجب به ما خیره بودن.
از ضربه دستش نفس کشیدن برام سخت شده بود، خیلی دردش شدید شده بود. رزالی دویید رفت سمت نیکیتا و خواست بغلش کنه اما نیکیتا رفت عقب، رزالی با تعجب به این حرکت نیکیتا خیره شده بود.
با صدایی که از درد می‌لرزید گفتم:
-نیکیتا چه مرگته هان؟ این کارا چیه؟
نیکیتا دوباره چشماش سرد و بی‌حس شد، جوری سرد شد که حس کردم سرماش تا ته وجودم نفوذ کرد.
یه حس خیلی بدی داشتم، نمی‌دونم چرا حس می‌کردم نیکیتا نیست! بدون توجه به ما رفت دوباره جلو آیینه نشست و شروع کرد به شونه کردن موهاش کلافه دستی به موهام کشیدم یهو صداس جیغ رزالی اومد...


【✟sᴄᴀʀʏ ʙᴜᴛ ʀᴇᴀʟ✟】 dan repost
عید نزدیکه😻
عاغازع یع صال جدیدو بهتون تبریک میگم=)البتع پیشاپیش
ایشالله بع همع عارزوهاتون تو صال1398برصید🖤🏹
97هم گذشت:)
باهمع بدیهاش
باهمع خوبیاش
بلاخرع گذشت^-^♡
ایشالله هیچکص غمی تو دلش نداشتع باشع👼🏿
ایشالله خوشبختی و شادی پاچتونو بگیرع امصال🤘🏿
صعی کنید صال 98 اینقد بهتون خوشبگذرع ک نگو و نپرص🌙
حداقل امصال همع بدیهارو دور بریزید:)
معربون باشید
صادق باشید
خیانت نکنید
همو دوص داشتع باشی
عاشق هم باشید
بخدا چشم بع هم بزنید 98هم کولع بارشو میبندعو میرع🌚
خدایا خودت مارو عاقبت بخیر کن🙈❣


نــاشـــناس طــوری dan repost
انتقاد، پیشنهاد یا حرفی دارید حتما بگید
https://telegram.me/HarfBeManBot?start=NzQ2NzY2OTUz
بگم اگه نظر ندید پارت نمیزارم ها😐💋


🖤❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤❄️🖤❄️
🖤❄️🖤❄️🖤❄️
❄️🖤❄️🖤
🖤❄️
#پارت_16

با صدای زنگ در و سر درد شدیدی چشم باز کردم، تا فهمیدم چه اتفاقی واسم افتاده سریع از جا بلند شدم تا از آشپزخونه دور بشم.
در و که باز کردم آنجلا با تشر گفت:
- باز کن دیگه دوساعت پشت در موندم.
لبخند کجی زدم تا متوجه ترسم نشه. برق آشپزخونه رو، روشن کرد و واردش شد و با صدای بلندی گفت:
- نیکیتا چشه؟
- یکم سردرد داره و خستس.
چقد دروغ گفتم! اما واقعا نمی‌خواستم آنجلا وارد این قضایا بشه، دوتا سینی غذا برداشت یکی رو داد به من و گفت:
- برو به نیکیتا غذا بده منم به رزالی میدم.
گرفتم و از اونجا دور شدم، وارد اتاق شدم که دیدم چشم‌های نیکیتا بازه و داره بالا رو نگاه می‌کنه.
کنارش نشستم و کمکش کردم غذا بخوره، تو طول غذا خوردن هیچ حرفی بین ما رد و بدل نشد.
بعد که غذاش تموم شد از اتاق خارج شدم همون لحظه آنجلا اومد طرفم و گفت:
-بده من سینی رو تو برو پیش خانمت منم ظرفارو می‌شورم با رزالی بازی می‌کنم.
-باشه.
لبخندی زد و داشت میرفت که صداش کردم:
-جانم داداش؟
با لبخند گفتم:
- دستت درد نکنه آنجلا.
لبخندی زد و با اطمینان چشماش رو باز و بسته کرد و رفت.
وارد اتاق شدم و کنار نیکیتا دراز کشیدم، از پشت بغلش کردم و سرم رو توی موهاش فرو کردم و دستم رو، روی شکمش گذاشتم، چشمام رو بستم و خوابیدم...

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

2 618

obunachilar
Kanal statistikasi