ᨦ ! ˛🎀 ׅ ݁ ˖ ℰ𝘷𝘦𝘳𝘺𝘵𝘩𝘪𝘯𝘨 ℰ𝘷𝘦𝘳𝘺𝘵𝘩𝘪𝘯𝘨 ᨩ
از پنجره رو بر میگردانم. از چه چیزی پشیمانم؟ از اینکه در اولین فرصتی که پیش آمد بیرون رفتم، از اینکه دنیا را دیدم و عاشقش شدم. . از اینکه عاشق آلی شدم.
حالا که میدانم همه آن چیزها را از دست داده ام، چطور میتوانم بقیه عمرم را با این عذاب سر کنم؟
چشم هایم را میبندم و سعی میکنم بخوابم؛ اما تصویر چهرهی قبلی مامان، آن همه عشق فداکارانه ای که در چشمهایش موج میزدند، دست از سرم بر نمیدارد. پس به این نتیجه میرسم که عشق چیز وحشتناکی است.
دوست داشتن کسی به همان شدت که مامان مرا دوست دارد باید شبیه جان کندن قلب آدم بیرون از سینه اش، بدون پوست، بدون استخوان و بدون هیچ محافظی باشد .