#میخواهم_قلقش_بیاید_دستم!
نوشته
#جی_دی_سلینجر
ترجمه
#علی_شیعهعلی
#قسمت_پایانی
@gardoonedastan
گروهبان نعره زد:
ـ با راستی نشونه بگیر. پتی! تو بیست سال پیرم کردی. اصلن چه مرگته؟ توی کلهات مغز نداری؟
این که چیزی نبود. بعد از این که سربازها دوباره شلیک کردند و به کنار هدفها رفتند، همه یکچیز فوقالعاده عجیب دیدند: تمام گلولههای پتی درست به هدف مرد دست راستیاش خورده بود.
گروهبان که نزدیک بود از عصبانیت همان جا سکتهی مغزی کند گفت:
ـ پتی! تو هیچ جایی توی ارتش مردها نداری. تو شش تا دست و شش تا پا داری. اما بقیه فقط دوتا دارن!
پتی گفت:
ـ میخوام قلقش بیاد دستم.
ـ دیگه این جمله رو به من نگو وگرنه میکشمت. راستی راستی میکشمت پتی، چون ازت حالم به هم میخوره پتی. میشنوی چی میگم؟ حالم ازت به هم میخوره!
پتی گفت:
ـ اِ؟ جدن؟
گروهبان فریاد زد:
ـ جدن…
پتی گفت:
ـ یه کم صبر کن. بگذار قلقش بیاد دستم. حالا میبینی. جدی میگم. من عاشق ارتشام، پسر. یه روز یه سرهنگی چیزی میشم. جدی میگم.
طبیعتن به زنم نگفتم که پسرمان، هری، مرا به یاد باب پتیِ سال ۱۷ میاندازد. اما با وجود این واقعن میانداخت. در واقع، این پسر با یک گروهبان توی قلعهی «ایرکوائی» به مشکل هم خورده. طبق گفتههای زنم مثل اینکه آن قلعهی ایرکوائی در خودش یکی از بیرحمترین و پستفطرتترین گروهبانهای کشور را دارد. هیچ نیازی نیست که زنم به پسرهای آنجا لقب عوضی و پستفطرت بدهد یا اینکه از غرزدنهای پسرمان بگوید. او عاشق ارتش است. مشکل فقط اینجاست که او از این گروهبان یکم وحشتناک خوشش نمیآید. فقط به خاطر اینکه هنوز قلقش دستش نیامده است.
و سرهنگ. زنم فکر میکند او اصلن کمکی نمیکند. تنها کاری که میکند این است که این ور و آن ور بگردد و فقط مسائل خیلی مهم را ببیند. یک سرهنگ باید به پسرها کمک کند. این را ببیند که همیشه گروهبان یکم مسئول آموزش، ویژگیهای مثبت پسرها را نمیبیند و فقط روحیهی آنها را خراب میکند. یک سرهنگ باید کاری بیشتر از گشتزدن انجام بدهد، راستش زنم این طور فکر میکند.
یکی از یکشنبههای قبل پسرهای قلعهی ایکوائی اولین رژهشان را انجام دادند. من و زنم آنجا توی جایگاه بودیم. وقتی هری به حالت قدمرو و رژه از جلوی ما رد شد، جیغهای زنم بلند شد، آن قدر بلند که نزدیک بود کلاهم را بیندازد.
به زنم گفتم:
ـ قدمهاش با بقیه هماهنگ نیست.
گفت:
ـ اُه، این جوری نگو.
گفتم:
ـ اما واقعن با بقیه هماهنگ نیست.
ـ فکر کردم جرمی مرتکب شده یا باید تیربارونش کنن. ببین! دوباره با بقیه هماهنگ شد. فقط چند لحظهای نبود.
بعد وقتی سرود ملی پخش میشد و پسرها با اسلحه روی دوش راستشان ایستاده بودند، اسلحهی یکیشان افتاد و برخوردش با زمین صدای بسیار بلندی تولید کرد.
گفتم:
ـ هری بود.
زنم با عصبانیت گفت:
ـ این ممکن بود برای هر کسی اتفاق بیفته. پس ساکت باش!
بعد وقتی مراسم تمام شد و پسرها مرخص شدند، گروهبان یکم گروگن پیش ما آمد و سلام کرد و گفت:
ـ خانم پتی حالتون چطوره؟
زنم خیلی سرد و بیروح گفت:
ـ ممنون. شما چطورید؟
پرسیدم:
ـ گروهبان! فکر میکنید به پسرم امیدی هست؟
گروهبان نیشش را باز کرد، سرش را تکان داد و گفت:
ـ هیچ شانسی نداره. هیچ شانسی جناب سرهنگ!
@gardoonedastan
#گردون_داستان
نوشته
#جی_دی_سلینجر
ترجمه
#علی_شیعهعلی
#قسمت_پایانی
@gardoonedastan
گروهبان نعره زد:
ـ با راستی نشونه بگیر. پتی! تو بیست سال پیرم کردی. اصلن چه مرگته؟ توی کلهات مغز نداری؟
این که چیزی نبود. بعد از این که سربازها دوباره شلیک کردند و به کنار هدفها رفتند، همه یکچیز فوقالعاده عجیب دیدند: تمام گلولههای پتی درست به هدف مرد دست راستیاش خورده بود.
گروهبان که نزدیک بود از عصبانیت همان جا سکتهی مغزی کند گفت:
ـ پتی! تو هیچ جایی توی ارتش مردها نداری. تو شش تا دست و شش تا پا داری. اما بقیه فقط دوتا دارن!
پتی گفت:
ـ میخوام قلقش بیاد دستم.
ـ دیگه این جمله رو به من نگو وگرنه میکشمت. راستی راستی میکشمت پتی، چون ازت حالم به هم میخوره پتی. میشنوی چی میگم؟ حالم ازت به هم میخوره!
پتی گفت:
ـ اِ؟ جدن؟
گروهبان فریاد زد:
ـ جدن…
پتی گفت:
ـ یه کم صبر کن. بگذار قلقش بیاد دستم. حالا میبینی. جدی میگم. من عاشق ارتشام، پسر. یه روز یه سرهنگی چیزی میشم. جدی میگم.
طبیعتن به زنم نگفتم که پسرمان، هری، مرا به یاد باب پتیِ سال ۱۷ میاندازد. اما با وجود این واقعن میانداخت. در واقع، این پسر با یک گروهبان توی قلعهی «ایرکوائی» به مشکل هم خورده. طبق گفتههای زنم مثل اینکه آن قلعهی ایرکوائی در خودش یکی از بیرحمترین و پستفطرتترین گروهبانهای کشور را دارد. هیچ نیازی نیست که زنم به پسرهای آنجا لقب عوضی و پستفطرت بدهد یا اینکه از غرزدنهای پسرمان بگوید. او عاشق ارتش است. مشکل فقط اینجاست که او از این گروهبان یکم وحشتناک خوشش نمیآید. فقط به خاطر اینکه هنوز قلقش دستش نیامده است.
و سرهنگ. زنم فکر میکند او اصلن کمکی نمیکند. تنها کاری که میکند این است که این ور و آن ور بگردد و فقط مسائل خیلی مهم را ببیند. یک سرهنگ باید به پسرها کمک کند. این را ببیند که همیشه گروهبان یکم مسئول آموزش، ویژگیهای مثبت پسرها را نمیبیند و فقط روحیهی آنها را خراب میکند. یک سرهنگ باید کاری بیشتر از گشتزدن انجام بدهد، راستش زنم این طور فکر میکند.
یکی از یکشنبههای قبل پسرهای قلعهی ایکوائی اولین رژهشان را انجام دادند. من و زنم آنجا توی جایگاه بودیم. وقتی هری به حالت قدمرو و رژه از جلوی ما رد شد، جیغهای زنم بلند شد، آن قدر بلند که نزدیک بود کلاهم را بیندازد.
به زنم گفتم:
ـ قدمهاش با بقیه هماهنگ نیست.
گفت:
ـ اُه، این جوری نگو.
گفتم:
ـ اما واقعن با بقیه هماهنگ نیست.
ـ فکر کردم جرمی مرتکب شده یا باید تیربارونش کنن. ببین! دوباره با بقیه هماهنگ شد. فقط چند لحظهای نبود.
بعد وقتی سرود ملی پخش میشد و پسرها با اسلحه روی دوش راستشان ایستاده بودند، اسلحهی یکیشان افتاد و برخوردش با زمین صدای بسیار بلندی تولید کرد.
گفتم:
ـ هری بود.
زنم با عصبانیت گفت:
ـ این ممکن بود برای هر کسی اتفاق بیفته. پس ساکت باش!
بعد وقتی مراسم تمام شد و پسرها مرخص شدند، گروهبان یکم گروگن پیش ما آمد و سلام کرد و گفت:
ـ خانم پتی حالتون چطوره؟
زنم خیلی سرد و بیروح گفت:
ـ ممنون. شما چطورید؟
پرسیدم:
ـ گروهبان! فکر میکنید به پسرم امیدی هست؟
گروهبان نیشش را باز کرد، سرش را تکان داد و گفت:
ـ هیچ شانسی نداره. هیچ شانسی جناب سرهنگ!
@gardoonedastan
#گردون_داستان