#داستان_کوتاه
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_سوم
@gardoonedastan
آفتاب باز هم بالاتر آمده است. پیشانیام به سوختن افتاده است. گرداگد من سنگها با صدای خفه ترک میخوردند، تنها لولهٔ تفنگم خنک است، خنک مانند چمنها، مانند بارانهای شامگاه درآن روزگاران قدیم که آبگوشت روی اجاق نرم نرم میجوشید و آنها – پدر و مادرم- منتظر من بودند و گاهی به من لبخند میزدند و شاید من دوستشان میداشتم. اما تمام شد، گذشت، اکنون پردهای ازحرارت آرام آرام از سطح جاده بلند میشود، بیا ای مبلّغ مسکین، من چشم به راه تو دارم، اکنون می دانم که پیام تو را چگونه باید پاسخ داد، استادان جدید من، اربابانم، این درس را به من آموختهاند، و من می دانم که حق با آنان است، باید کارعشق ومحبت را یکسره کرد. هنگامیکه درالجزیره ازمدرسهٔ طلاب گریختم اینان را، این وحشیان را، به گونهای دیگر تصورمی کردم، از رؤیاهای من تنها یک چیز حقیقت داشت، که اینان خبیث و شریرند. من صندوق بیت المال را ربوده و خرقه را از دهن به درآورده و جبال اطلس و فلاتهای مرتفع و بیابان را پیموده بودم. رانندهٔ خط سرتاسرس صحرای کبیر مرا مسخره میکرد: «به آن جا نرو.» او همان را میگفت، آنها را چه میشد که همه یک زبان ئهمین را میگفتند، و امواج ماسه فرسنگ درفرسنگ، دیوانه وار وعنان گسیخته، که به فرمان باد پیش میآمدند و پس میرفتند، و دوباره کوه و کوه و کوه، همه مضّرس و سیاه. با ستیخ های بُرّنده چون تیغ، وسپس محتاج بلدی شدم تا به روی دریای ریگهای قهوهای روان شوم، ریگهای بی پایان، نعره زنان از گرما، سوزنده با هزار آیینهٔ خیز، و به این محل برسم، در مرز میان سرزمین سیاهان و خاک سفیدان، جایی که شهر نمک قد برافراشته است. و پولی که بلد از من دزدید و من ساده لوح، همیشه ساده لوح، آن را به او نشان داده بودم. با این وصف مرا پس از آن که زد به این جاده رساند، درست درهمین جا: «سگ نجس، این همان جاده است که میخواستی، من شرف دارم، زیر قولم نمیزنم، برو، برو آن جا تا نشانت بدهند.» و آنان نشانم دادند، اوه بله، آنان ماند آفتاباند که جز در شب هرگز از زدن نمیآساید، با درخشش و غرور، که در این دم محکم برتن من می زند، سخت محکم، با ضربهٔ نیزههای سوزان که ناگهان از زمین برآمدهاند، و من درپناهم، بله در پناه، زیر صخرهٔ بزرگ، پیش از آن که همه چیز درهم رود و تیره شود.
سایه در این جا مهربان است. چگونه میتوان در شهر نمک، در حفرهٔ این طاس لبریز ازگرمای سفید زندگی کرد؟ روی هریک از دیوارهای راست برآمدهٔ با تبر تراشیدهٔ خام رندیدهٔ این شهر، شکافهای ردّ تبر پر از فلسهای تیزی است که چشم از درخشش آنها خیره میشود و ماسههای زرد رنگ پراکنده آنها را اندکی زرد میکند و جز در لطیفههایی که دیوارهای راست برآمده را و ایوانهای هموار را باد میروبد هر چیز که هست، در زیر آسمانی که تا مغز پوستهٔ آبیاش تراشیده شده است، با سفیدی آذرخشین میدرخشد. دراین روزها که حریق ساکن و پایداردرطی ساعات متمادی برپهنهٔ ایوانهای سفید جز جزمی کرد و خاک را میترکاند من کور میشدم و ایوانهای سفید گویی همه به هم میپیوستند، انگار روزی زا روزگاران گذشته آنان همه با هم بر کوهی از نمک تاخته و نخست آن را کوبیده و هموارکرده و سپس، در میان همان تختهٔ نمک، کوچهها را و اندرون خانهها را و پنجرهها را کنده بودند و یا آن که انگار – بله، این دستتر است- انگار جهنم سفید و سوزان خود را به مدد لولهٔ آب جوشان در دل تودهٔ نمک بریده بودند تا نشان دهند که آنان میتوانند در جایی منزل کنند که کس هرگز نمیتواند، در فاصلهٔ سی روزه با زندگی آدمیان، در آن حفرهٔ میان بیابان، آن جا که گرمای نیم روزهرگونه پیوند و تماس موجودات را با یکد یگر میگسلد و میان ایشان نردهای از شعلههای ناپیدا و بلورهای جوشان میکشد، آن جا که، بی حّد فاصل، سرما و شب یک یک آنان را درصدف نمکی خود منجمد میکند، آن ساکنان شبانهٔ کوه خشک یخ را، آن اسکیموهای سیاه را که در کلبههای مکعبی برفین خود به لرزه درآمدهاند. بله سیاه، زیرا که آنان جامههای بلند سیاه برتن دارند و نمک که تا مرزناخن های شان پیشروی کرده است، همان نمکی که درخواب قطبی شبها به تلخی نشخوارمی کنند، همان نمکی که با چشمه میآشامند، با آب تنها چشمهای که از حفرهٔ یک شکاف درخشان میجوشد، گاهی روی جامههای تیرهٔ آنان آثاری میگذارد نظیر ردّ پای حلزون پس از باران.
باران، خداوندا، تنها یک باران حقیقی، طولانی، سنگین، بارانی از آسمان تو! فقط آن گاه این شهرهول، که اندک اندک ساییده میشود، آهسته و بی دفاع نشست خواهد کرد و سراسر ذوب خواهد شد و به صورت سیلابی لزج در خواهد آمد و ساکنان سَبُعِ خونخواره اش را با خود به عمق ماسهها خواهد برد. 👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان
#مرتد
نویسنده
#آلبر_کامو
#قسمت_سوم
@gardoonedastan
آفتاب باز هم بالاتر آمده است. پیشانیام به سوختن افتاده است. گرداگد من سنگها با صدای خفه ترک میخوردند، تنها لولهٔ تفنگم خنک است، خنک مانند چمنها، مانند بارانهای شامگاه درآن روزگاران قدیم که آبگوشت روی اجاق نرم نرم میجوشید و آنها – پدر و مادرم- منتظر من بودند و گاهی به من لبخند میزدند و شاید من دوستشان میداشتم. اما تمام شد، گذشت، اکنون پردهای ازحرارت آرام آرام از سطح جاده بلند میشود، بیا ای مبلّغ مسکین، من چشم به راه تو دارم، اکنون می دانم که پیام تو را چگونه باید پاسخ داد، استادان جدید من، اربابانم، این درس را به من آموختهاند، و من می دانم که حق با آنان است، باید کارعشق ومحبت را یکسره کرد. هنگامیکه درالجزیره ازمدرسهٔ طلاب گریختم اینان را، این وحشیان را، به گونهای دیگر تصورمی کردم، از رؤیاهای من تنها یک چیز حقیقت داشت، که اینان خبیث و شریرند. من صندوق بیت المال را ربوده و خرقه را از دهن به درآورده و جبال اطلس و فلاتهای مرتفع و بیابان را پیموده بودم. رانندهٔ خط سرتاسرس صحرای کبیر مرا مسخره میکرد: «به آن جا نرو.» او همان را میگفت، آنها را چه میشد که همه یک زبان ئهمین را میگفتند، و امواج ماسه فرسنگ درفرسنگ، دیوانه وار وعنان گسیخته، که به فرمان باد پیش میآمدند و پس میرفتند، و دوباره کوه و کوه و کوه، همه مضّرس و سیاه. با ستیخ های بُرّنده چون تیغ، وسپس محتاج بلدی شدم تا به روی دریای ریگهای قهوهای روان شوم، ریگهای بی پایان، نعره زنان از گرما، سوزنده با هزار آیینهٔ خیز، و به این محل برسم، در مرز میان سرزمین سیاهان و خاک سفیدان، جایی که شهر نمک قد برافراشته است. و پولی که بلد از من دزدید و من ساده لوح، همیشه ساده لوح، آن را به او نشان داده بودم. با این وصف مرا پس از آن که زد به این جاده رساند، درست درهمین جا: «سگ نجس، این همان جاده است که میخواستی، من شرف دارم، زیر قولم نمیزنم، برو، برو آن جا تا نشانت بدهند.» و آنان نشانم دادند، اوه بله، آنان ماند آفتاباند که جز در شب هرگز از زدن نمیآساید، با درخشش و غرور، که در این دم محکم برتن من می زند، سخت محکم، با ضربهٔ نیزههای سوزان که ناگهان از زمین برآمدهاند، و من درپناهم، بله در پناه، زیر صخرهٔ بزرگ، پیش از آن که همه چیز درهم رود و تیره شود.
سایه در این جا مهربان است. چگونه میتوان در شهر نمک، در حفرهٔ این طاس لبریز ازگرمای سفید زندگی کرد؟ روی هریک از دیوارهای راست برآمدهٔ با تبر تراشیدهٔ خام رندیدهٔ این شهر، شکافهای ردّ تبر پر از فلسهای تیزی است که چشم از درخشش آنها خیره میشود و ماسههای زرد رنگ پراکنده آنها را اندکی زرد میکند و جز در لطیفههایی که دیوارهای راست برآمده را و ایوانهای هموار را باد میروبد هر چیز که هست، در زیر آسمانی که تا مغز پوستهٔ آبیاش تراشیده شده است، با سفیدی آذرخشین میدرخشد. دراین روزها که حریق ساکن و پایداردرطی ساعات متمادی برپهنهٔ ایوانهای سفید جز جزمی کرد و خاک را میترکاند من کور میشدم و ایوانهای سفید گویی همه به هم میپیوستند، انگار روزی زا روزگاران گذشته آنان همه با هم بر کوهی از نمک تاخته و نخست آن را کوبیده و هموارکرده و سپس، در میان همان تختهٔ نمک، کوچهها را و اندرون خانهها را و پنجرهها را کنده بودند و یا آن که انگار – بله، این دستتر است- انگار جهنم سفید و سوزان خود را به مدد لولهٔ آب جوشان در دل تودهٔ نمک بریده بودند تا نشان دهند که آنان میتوانند در جایی منزل کنند که کس هرگز نمیتواند، در فاصلهٔ سی روزه با زندگی آدمیان، در آن حفرهٔ میان بیابان، آن جا که گرمای نیم روزهرگونه پیوند و تماس موجودات را با یکد یگر میگسلد و میان ایشان نردهای از شعلههای ناپیدا و بلورهای جوشان میکشد، آن جا که، بی حّد فاصل، سرما و شب یک یک آنان را درصدف نمکی خود منجمد میکند، آن ساکنان شبانهٔ کوه خشک یخ را، آن اسکیموهای سیاه را که در کلبههای مکعبی برفین خود به لرزه درآمدهاند. بله سیاه، زیرا که آنان جامههای بلند سیاه برتن دارند و نمک که تا مرزناخن های شان پیشروی کرده است، همان نمکی که درخواب قطبی شبها به تلخی نشخوارمی کنند، همان نمکی که با چشمه میآشامند، با آب تنها چشمهای که از حفرهٔ یک شکاف درخشان میجوشد، گاهی روی جامههای تیرهٔ آنان آثاری میگذارد نظیر ردّ پای حلزون پس از باران.
باران، خداوندا، تنها یک باران حقیقی، طولانی، سنگین، بارانی از آسمان تو! فقط آن گاه این شهرهول، که اندک اندک ساییده میشود، آهسته و بی دفاع نشست خواهد کرد و سراسر ذوب خواهد شد و به صورت سیلابی لزج در خواهد آمد و ساکنان سَبُعِ خونخواره اش را با خود به عمق ماسهها خواهد برد. 👇👇👇
@gardoonedastan
#گردون_داستان