گل فروشی ممنوعه ی خیابان( جلد دوم)


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


رمانی متفاوت.استدعا می کنم‌ پستهای رمان رو برای جایی فوروارد نکنید.پست گذاری منظم.
ای دی نویسنده: @mahshadlessan
تعرفه تبلیغات:
@below1000
@Zhilamo745
کتابهای چاپی:بخت زمستان از پرسمان
از قلب گویر از نشر علی
پیج اینستاگرام رمان: @golforushi_mamnooe

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


كانال ایلخانی در حال انتقال dan repost
#جنجالی‌و‌هات‌ترین‌رمان‌تلگرام📛‼️

فریاد میزنه:
-موهاتم رنگ دندونات بشه، من #طلاقت نمیدم! نمیدم!
مثل خودش صدام و میبرم بالا:
- #غلط کردی! طلاقمو به #زور ازت میگیرم.
بازومو محکم تو مشتش میگیره و تکونم میده:
-چه #مرگته؟ چی میخواستی که بهت ندادم تو این زندگی؟
با گریه جیغ میزنم:
-من وقتی #فلج بودی دوستت‌داشتم! نه الانی که فهمیدم بهم #دروغ گفتی و از اولم سالم بودی!
با #خشمی بی سابقه به روی تخت پرتم میکنه و با یه حرکت تیشرتشو #درمیاره .
-تو همه حاله منو #بااااید دوست داشته باشی! حالا نشونت میدم!
با #ترس نگاهش میکنم:
-چیکار...میخوای بکنی؟
روم خیمه میزنه و با یه حرکت پیراهنم رو تو تنم #پاره میکنه:
-پای #بچه که بیاد وسط...مثل یه #زن خوب میشینی سر زندگیت!
و بدون اینکه مهلتی بهم بده، مثل #وحشی‌ها به جونم میوفته. گوشت #گردنم رو بین #لب هاش میگیره و بی توجه به جیغ‌هام #میگزه.
سعی میکنم پسش بزنم اما دستش سمت #پایین‌ میره و با کاری که میکنه...♨️

بقیشو میخوای؟😈💦
به افراد #زیر_هجده توصیه نمیشه💢
https://t.me/joinchat/AAAAAEnfjrTfqjXuCYkiGA


بنرای اسمان شب dan repost
#شوهره‌به‌زنش‌دروغ‌گفته‌که‌فلجه‌‌ولی... 😱⛔️
#ممنوعه‌ترین_رمان_تلگرام ‼️

یکه خورده نگاهش میکنم.. باورم نمی شه! باورم نمی شه که #شوهرم بهم #نارو زده.
آب دهنم رو قورت میدم و به زور لب میزنم:
-تو اصلا دستت مشکل نداره! درست میگم؟ تو دیشب با اون دست #لعنتیت بدن منو وجب به وجب #نوازش کردی!
فقط نگاهم میکنه. از تخت پایین میام درحالی که هیچی به غیر از تیشرت خودش تنم نیست.
-اون #لکنتت...اون #فلج بودنت...همه‌ش الکی بود؟
-ش..ش..شیدا..؟
دستم و به موهام میگیرم و #جیغ میزنم:
-اسم منو به زبونت نیار! تو یه آدم #دروغگو و #رذلی ! انقد رذلی که #زن خودتو بازی دادی.
با #خشم به سمت لباسام میرم که صداشو میشنوم. بدون هیچ لکنتی صدام میکنه...برای اولین بار!
-شیدا جان؟
برمیگردم سمتش. کامل روی تخت نشسته درحالی که تا الان فکر میکردم #قطع نخاس!
-من برای موندن تو نقش بازی کردم.
زجه میزنم:
-تمام #دخترانگیمو برای اینکه فلج بودی بهت دادم لعنتی!
می ایسته و من به سمتش هجوم میبرم:
- #آشغال عوضی! چطور تونستی؟
با دستای قویش ساعد دست‌هام رو تو مشت میگیره و #عربده میزنه:
-بس کن!
دهن باز میکنم که بهش ناسزا بگم اما...با کاری که میکنه #خفه میشم❌

#میخوای‌بدونی‌چجوری‌از‌شوهرش‌انتقام‌میگیره😈🔥 با ژانر #اروتیک🔞
بچه نیاد:
https://t.me/joinchat/AAAAAEnfjrTfqjXuCYkiGA


@attachbot dan repost
دست های تیرداد پیچک وار به دور تن ملکا تنید و دخترک را در خلسه شیرینی فرو برد....
دست هایش مهارتی عجیب در آرام کردن تن دختر داشت!
انگشت هایشان که قفل شد ،لبخند کمرنگ اما طنازی مهمان شکوفه های گیلاس ملکا شد...
دیگر نمی توانست بیشتر از این خوددار باشد،نفس عمیقی می کشد و آرام سرش را در گودی گردن ملکا فرو می برد و بازدمش را آهسته همانجا رها می کند . جوری که سر ملکا به سمت شانه اش خم می شود! الان دیگر سر تیرداد زندانی سرشانه و سر ملکا بود و او چقدر زندان بانش را دوست داشت!
شقیقه ی نبض دارش روی ترقوه برجسته نقره آرام گرفت...
ظرافت انگشتان ملکا که موهای تیرداد را لمس می کند،مرد را حریص تر می کند . بی هوا عطش لب هایش را با سرشانه برهنه ملکا سیراب می کند!
نقره را مانند گهواره ای، آرام درون آغوشش تکان می داد . قلبش تند و محکم به سینه اش می کوبید،به وضوح صدایش را حس می کرد!
به یک باره سالن در تاریکی مطلقی فرو میرود و روزنه کوچکی از رقص نور بالای سرشان،نیم رخ پر جذبه تیرداد را دیدنی تر کرد...
دست های ملکا بی هوا سمت کراوات تیرداد می رود و او را به سمت خودش می کشد،تنش مماس تن ملکا می شود . دست های ملکا روی سینه پر التهاب تیرداد می‌ نشیند،تیرداد یک دستش را روی تیغه کمر باریک ملکا می کشد و دست دیگرش خطوط نرم لب های هوس انگیز ملکا را لمس می کند،انگار که کسی قلبش را به چشمان دخترک قل و زنجیر میکند!
اما به یکباره همه چیز به هم می ریزد،جیغ ملکا همزمان شد با روشن شدن چراغ های سالن ولی دیگر دیر شده بود،خیلی دیر...

#عاشقانه_داغ 🔞
#کلکل♨
#عشق_یا_...⛔
#موضوعی_خاص‌و‌خواندنی💯

❌هشــدار❌
👈این رمان دارای صحنه های باز میباشد👉

https://t.me/joinchat/AAAAAFAfMSOUPGk5gY_1Qw


@attachbot dan repost
‍ ‍ لبم را به دندان گرفتم و هراسان نگاهش کردم ، خونسردی اش ترسناک بود !
او یک قدم جلو آمد و من مماس شدم با دیوار ، دست هایش را کنار سرم به دیوار تکیه داد و خم شد روی صورتم ، بوی عطر تلخش در مشامم پیچید . با خونسردی کنار گوشم لب زد :
- کی اینجا بود ؟
نفس گرفتم و آب دهانم را بلعیدم . زمزمه کردم :
- هیچکس ...
سرش را با پوزخند تکان داد :
- صحیح !
یک قدم عقب رفت و پشتش را به من کرد ، دستش چنگ شد توی موهایش و من لب گزیدم از ترس ... لحظه ای بعد روی پاشنه پا به عقب برگشت و صدای فریاد ناگهانی اش چهار ستون تنم را لرزاند :
- تو منو چی فرض کردی ؟!
نفس هایم منقطع و ترسان بود . او یک قدم جلو آمد و با فریاد ادامه داد :
- فکر کردی اون خواستگار بی شرفتو ندیدم ؟!
بغضم شکست :
- سر من داد نزن !
شانه ام را چسبید و محکم تکان داد :
- داد می زنم . سر زنی که واسش خواستگار بیاد و نگه من شوهر دارم داد می زنم ! لازم باشه زندانیت می کنم تو همین خونه ملکا ، ولی نمی ذارم هرز بپری !
میان اشک نفس گرفتم و صدایم با بغض بالا رفت :
- تو شوهر من نیستی . هیچکسِ من نیستی ... انگار یادت رفته ازدواج ما فقط یه نمایشه ؟
پایش را زیر صندلی کوبید و صندلی چپه شد ، صدای فریادش توی خانه پیچید :
- انقدر صوری بودن این ازدواج رو به رخ من نکش لامصب ! تو زن منی ... تا وقتی تو این خونه ای زن تیرداد عابدینی هستی ! اینو روزی صد بار با خودت تکرار کن که جایگاهتو یادت نره ملکا ! اون حلقه لامصبتم دستت کن !
https://t.me/joinchat/AAAAAFAfMSOUPGk5gY_1Qw

#ازدواج_صوری♨️💯
#به_قلم_رها_شاه_محمدی😍
#توصیه_ویژه❗️
#پارتگذاری_منظم💯

تلالو و نازدانه پاییزی رو که خوندین ؟😎 این رمان جدید همون نویسندست ؛ از دستش ندین😍❌


ساکت نباشید


دیگه این اخریا


خب خب...
شب بخیر!😁😁😁😁
اخرش چی میشه بالاخره؟؟؟؟
پست ۸ بهمن ماه
☝️☝️☝️
ای دی جهت نظرات
@mahshadle
نظرات داخل این کانال میره و جواب داده می شه👇
@nazarateroman


#پارت_۲۲۳
نفس عمیقی کشید و یک قطره اشک از گوشه ی چشمش پایین خزید.
موگه صدایش زد.بیرون نرفت تا موگه امد توی اتاق:الهی!چی شده دختر؟ناراحت شدی؟
افسون از روی تخت بلند شد و ایستاد:نه! داشتم ارایش می کردم...می خوایم با دانیال بریم بیرون.
لبهای موگه سفید شد و عقب کشید.دوباره گفت:ناراحت نشی این حرفا رو گفتم!فقط می خواستم دانیال رو بیشتر بشناسی عزیزم! بدونی که قبل از تو هم با کسی بوده...اگه میگه نبوده دروغه!البته که دانیال عادت داره دروغ بگه!
افسون نزدیک موگه شد و توی چشمهای او زل زد:دروغ نگفته! همه ی اینا رو بهم گفته...قبل از اینکه دوست بشیم گذشته ی همو زیر و رو کردیم…
موگه ابرو بالا داد و دست لای موهای کوتاهش کرد:اره خب! باید همینطور باشه...گفتم که بدونی!خیلی پسر خوبیه! توی رابطه روی تخت بیرون تخت! تو آشپزی اما افتضاحه! مواظب باش مسمومت نکنه!
بعد زیر خنده زد‌.افسون دلش می خواست موگه را با دستهایش خفه کند.ول کن نبود دختره ی احمق!
حالا باید چه می کرد؟چطور با این دختر می ماند تا دانیال بیاید؟چطور باید تحمل می کرد؟
بی قرار نشست روی کاناپه و روزنامه ای که صبح امدا بود در خانه را باز کرد.عکسها را نگاه کرد.هیچ چیز نمی فهمید.فرانسه بلد نبود که!
موگه پالتویش را پوشید و به طرف در رفت:من می رم خرید کنم برای ناهار مواظب باش!
افسون سری تکان داد اما درونش غوغا بود.نفسش تنگ بود.گوشی را برداشت و به واتس آپ دانیال زنگ زد.دانیال که جواب داد انگار صدایش از ته چاه در می امد:دارم می ام خونه! یه ربع دیگه خونه م…
بعد صدای جر و بحث امد و صدا قطع شد.
دلهره توی جان افسون بود.از حرفهای موگه زخمی بود و حالا دانیال...چه شده بود؟
ان چند دقیقه مثل کوه بر سرش سنگینی کرد.مثل یک قرن بر او گذشت.صدای کلید به در انداختن دانیال که امد:نفهمید چطور خودش را توی بغل او انداخت.
دانیال موهای او را بو کشید و تنگ در آغوش فشردش و زمزمه کرد:من دیگه تا آخر عمرم نمی تونم برگردم ایران! مگر اینکه حکومت عوض شه…
افسون یخ کرد:چرا؟چی شده؟
دانیال با پالتو نشست روی کاناپه و سرش را توی دستهایش گرفت: همه ش تقصیر این داوود دیوانه ست! 
افسون کنارش نشست و تکانش داد.دانیال مات شده بود.همانطور ادامه داد:فیلمها رو داده به ژاک برای تدوین! ژاک احمق برداشته گذاشته روی یو تیوب!
بنیامین از
ایران پیام داد که فیلمهات پخش شده...در عرض دو روز دو میلیون بازدید خورده! وزارت اطلاعات رو برده! ممکنه دنبالت باشه! فعلا یه مدت ایران آفتابی نشو!


#پارت_۲۲۲
.دنبال دانیال بیرون رفت و سراسیمه پرسید:چی شده؟داوود چی کارت داره؟
دانیال دست به صورتش کشید و گفت:هیچی! نگران نباش!
بعد از پله ها پایین دوید.افسون داشت دیوانه می شد.وقتی تو آمد،موگه داشت میز را جمع می کرد.از همانجا گفت:نترس! دانیال چیزیش نمیشه...هول نکن! حتما راجع به کارشه…
صورت افسون سرد شده بود.حس کرد قلبش خالی شده.تا حالا دانیال را آنقدر دستپاچه ندیده بود.دستهای دانیال وقتی می بوسیدش آشکارا می لرزید.در را بست و برگشت توی آشپزخانه.روی صندلی نشست و حوله را از روی موهایش برداشت.موهای فر خورده اش روی شانه ریخت.
موگه ابرو بالا داد و دو فنجان دیگر قهوه ریخت و یکی را جلوی افسون گذاشت.افسون دستپاچه از جا بلند شد و پشت پنجره رفت.موگه بیخیال گفت:چیه؟می گم دانیال چیزیش نمیشه...تو چرا انقدر حالت بد شد؟
افسون گفت:نمی دونم! تا حالا انقدر دستپاچه نشده بود! ندیده بودم تا حالا!
موگه خندید:ولی من خیلی دیدم...اوووه! تا دلت بخواد.می دونی؟وقتی باهم دوست شدیم خیلی عاشق هم بودیم.تو مهمونی همدیگه رو دیدیم و بعد کلی عشق بازی کردیم…
بدن افسون گر گرفت:چی؟تو مهمونی؟
موگه قهوه اش را لب زد: اره! مگه چیه؟مال ۱۴ سال پیشه.خیلی همدیگه رو دوست داشتیم بهت نگفته؟
قلب افسون داشت از جا کنده می شد.نفسش بند امد از حسادت: نه! از تو چیزی نگفته زیاد!
موگه سر وقت یخچال رفت و درش را باز کرد و نگاه انداخت تویش:اینم که همیشه یخچالش خالیه! مثل اون وقتا که خونه ش می رفتم.
افسون اخم کرد.دلش می خواست بکوبد توی صورت موگه.با حرص گفت:ولی وقتی اومدم اینجا همه چی بود! چیزای خوشمزه داشت.قبل از اینکه بیای؛خوردیم دو تایی!
موگه پوزخند زد:مثل اینکه خیلی دوستش داری! می دونستی دوست پسر شما چند بار با من بوده؟میدونستی ما ۱۲ سال با هم دوست بودیم و تو این ۱۲ سال چند بار با هم رابطه داشتیم؟
چشمهای افسون می سوخت.دلش می خواست زیر گریه بزند.این دختره ی احمق چه می گفت؟چرا باید از رابطه اش با دانیال می گفت و اذیتش می کرد؟
اب دهانش را قورت داد و قهوه ی سرد شده را سر کشید.انگار لال شده بود.چقدر زبان تیزی داشت موگه! چقدر شلخته و حسود بود! یعنی می خواست بگوید که قبل از اینکه دانیال دستش به تن او بخورد،به موگه خورده؟وای! دوست نداشت چیزی بشنود.
از جا بلند شد و توی اتاق رفت.لباس عوض کرد و آرایش کرد.دلش می خواست وقتی دانیال خانه می آید،خوشگل باشد و به چشمش بیاید.کاش می شد زودتر می رفت پیش فک و فامیلش و آن دو را راحت می گذاشت.فقط چند روز فرصت داشت.فقط سه روز مانده بود تا رفتن و تا جدایی. 


خب خب...
شب بخیر!😁😁😁😁
اخرش چی میشه بالاخره؟؟؟؟
پست ۵ بهمن ماه
☝️☝️☝️
ای دی جهت نظرات
@mahshadle
نظرات داخل این کانال میره و جواب داده می شه👇
@nazarateroman


#پست_۲۲۱
و همه مثل چی از او می ترسیدند و دنبال سوراخ موش می گشتند؟قلبش مچاله شد.دست کشید روی موهای خیسش:من هر سال بهت سر میزنم.!
دانیال نگاهش کرد: با من ازدواج می کنی؟ می مونی؟
افسون هاج و واج بود.باورش نمی شد.گفت:من اینجا نمی تونم زندگی کنم! خسته کننده ست!زندگیم ایرانه.مادرم دق می کنه!
دانیال دوباره لرزید و افسون حوله را روی دوش او انداخت:من خیلی دوستت دارم! اما محاله بتونم اینجا زندگی کنم.
دانیال انگار حال خودش را نمی فهمید.گفت:کارم که درست شد می ام ایران با مادر و پدرت حرف می زنم و برمی گردم.دو ساله کارت رو درست می کنم می ارمت اینجا!بسه تنهایی موش و گربه بازی!خسته م...خیلی خسته...
بخار حمام کم شده بود و بدن دانیال عریان مقابل افسون بود.انگار برهنگی بدن او برهنگی روحش را هم به همراه داشت.
افسون نمی دانست چه بگوید.یعنی دانیال انفدر مستاصل بود و او را دوست داشت؟باورش نمی شد.
او را بیرون فرستاد و خودش دوش گرفت و بیرون امد.دانیال را دید که پشت میز صبحانه نشسته و حوله را به کمر بسته دارد سیگار دود می کند.بیرون امد و لباسهایش را به تن کشید و حوله را به موهایش بست.رو به روی او پشت میز نشست و دستهایش را گرفت:اخه چرا نمی تونی بیای؟چرا دوست نداری ایران بمونی؟مگه اونجا چشه؟
دانیال دست او را گرفت و روی صورت داغش گذاشت و هیچ نگفت.بعد ته سیگارش را توی پیشدستی چلاند و نگاهش کرد.
صدای در زدن امد.دانیال همانطور از جا بلند شد و در را باز کرد.موگه پشت در بود:سلااام صبح بخیر!
دانیال در را پشت سرش بست و گفت:صبح بخیر! عمه ت رو زیاد منتظر نذار! اذیت میشه!
موگه تو آمد و وقتی حوله را به تن هر دو دید از پیشانی تا چانه اش سرخ شد.
کیفش را پرت کرد روی کاناپه و خودش را به ان راه زد.خونه ی این فک و فامیلای ما درب داغونه! به اندازه ی اینجا گرم نیست!خب چه خبرا؟؟؟
افسون تند تند فنجان های قهوه را پر کرد.موگه امد و پشت میز نشست:به به! چه بویی می اد! عاشق قهوه فرانسه م.
دانیال دست به سینه داشت نگاهش می کرد: کی قراره بری نیس؟گفتی فقط دو روز که!
موگه تکه ای پنیر به دهان گذاشت و شانه بالا زد؛زنگ زدم عمه م خونه نبود! گفت امشب از جشنواره می رسه خونه ش.امشب می رم.با قطار!
دانیال نفس عمیقی کشید و توی اتاق رفت.افسون هیج نمی گفت.موگه به افسون زل زد: دانیال خیلی ادم حسابیه ها!هواشو داشته باش!همه جوره!
افسون لبهایش را روی هم فشار داد:می دونم!
موگه چشمک زد و پچ پچ کرد:معلومه خیلی دوستت داره که باهات چند بار خوابیده!
افسون جا خورد و عرق نشست روی تنش.از جا بلند شد.ضربان قلبش تند شده بود:چی می گی؟به مسایل خصوصی ما چی کار داری؟
موگه خندید و تکیه داد عقب.موهای کوتاهش مثل کلاه روی سرش ایستاده بود و سکه های کت ریش ریش عجق وجقش،دیلینگ دیلینگ صدا می کرد وقتی دستهایش را تکان می داد.
به پنجره نگاه کرد و چیزی نگفت.در همان حال دانیال لباس پوشیده با موبایلش بیرون امد.دستپاچه بود.دوید توی آشپزخانه و قهوه اش را سر کشید و پالتویش را به تن کرد و دوباره برگشت افسون را بوسید و گفت:من دارم می رم پیش داوود! یه چیزی شنیدم که خدا کنه درست نباشه! مواظب باش! بر می گردم!
افسون جا خورده بود.نگاهی به موگه کرد که بیخیال سر جایش نشسته بود و نان را می جوید.


#پست_۲۲۰
.یخچال را باز کرد.تقریبا خالی بود و به جز یک تکه پنیر و کره ی مارگارین و دو دانه گوجه فرنگی و یک بطری شیر چیزی تویش نبود.شیر را توی شیرداغ کن ریخت و کمی عسل به آن اضافه کرد.روی میز توی آشپزخانه هر چه که بود را چید.صدای تجمع بالا رفته بود.پرده ها را کنار زد تا نور کمرنگ خورشید از لابه لای ابرها بریزد توی آشپزخانه ی کوچک.چند تکه نان گرد گذاشت توی بشقابها.دانیال چه طاقتی داشت که از ان زندگی تجملاتی و درست و حسابی کنج پاریس یخ زده را انتخاب کرده بود و با یخچالی خالی سر می کرد.یک فنجان کوچک قهوه ریخت برای خودش و نشست پشت میز.موهایش بلند شده بود و روی سرش سنگینی میکرد.باید وقتی ایران می رفت کوتاهش می کرد.حالا چطور می توانست برگردد ایران؟چطور طاقت می اورد بدون دانیال؟تن می داد به ازدواج یا مجرد می ماند تا وقتی که دانیال برگردد و یا اصلا برنگردد؟فکر کرد ایران که برود تازه روزگار برزخی اش شروع می شود.چراها و اماها…
تنش لرزید.رفت توی اتاق و موبایلش را از توی ساک بیرون کشید.اینترنت نداشت.کف اتاق نشست و سعی کرد پیامی برای مادرش بنویسد که او نگران تر از این نشود تا از دانیال اینترنت بگیرد و بفرستد.حتما تا حالا علی و ترانه دق کرده بودند.
مشغول نوشتن پیام بود که دست گرم دانیال روی شانه اش نشست و بعد بغلش کرد از پشت؛چی کار میکنی ؟به کی خبر میدی؟
افسون پیام را نشانش داد:مامان تا الان دق کرده! اینترنت ندارم! چطوری براش بفرستم مسجو؟
دانیال موبایل را از او گرفت و نتش را تنظیم کرد:بیا حالا بزن.
موهای بلندش ژولیده بود و ریشهایش نامرتب.
افسون برای همین ژولیدگی هم می مرد زیاد.
افسون تشکر کرد و پیام را فرستاد.دانیال بیرون رفت و بعد صدای دوش حمام امد.افسون رفت توی آشپزخانه و نگاهی به میز انداخت.هنوز تردید داشت در گفتن حرفی که دو روز بود مزه مزه اش می کرد.
صدای اب قطع شد و دانیال صدا زد: خوشگلم؟حوله رو از توی دراور می دی بهم؟
افسون بی درنگ توی اتاق رفت و از توی دراور حوله ی بزرگ سورمه ای را بیرون اورد.در حمام را باز کرد و حوله را تو داد و گفت:زود بیا! صبحانه گذاشتم! الان موگه پیداش میشه…
هنوز حرفش تمام نشده بود که با شتاب کشیده شد توی حمام.تا بیاید بجنبد،تن خیس دانیال چسباندش به دیوار داغ حمام.لباسهایش خیس شد.گفت:نکن! نکن! الان اصلا حوصله ندارم!ولم کن…
دانیال ول کن نبود.همانطور می بوسیدش و لباسهای افسون را می خواست بکند از تنش.وقتی افسون مقاومت کرد،ولش کرد و خندید و عقب کشید:چی شده؟منو دوست نداری؟خسته شدی ازم؟
افسون به.لباسهای خیسش دست کشید:من موندم تو چه انرژی ای داری اول صبح!دیشب دیر اومدیم از بیرون الان ول کن نیستی؟
دانیال موها و ریشهای خیسش را عقب راند.بخار حمام زیاد بود و نیم تنه ی پایینش توی بخار بود و معلوم نبود.گفت:مگه بده؟مرد پر انرژی خوبه دیگه! شل و ول خوبه که بخوابه رو تخت بگه تو بیا جلو؟
بعد با صدای بلند خندید.دل افسون یکجوری شد.اگر هرگز به هم نمی رسیدند چه؟چه کار می توانست بکند و چطور می توانست فراموشش کند؟این حجم از خواستن را در چه کسی می توانست پیدا کند دیگر؟نزدیک بود بغض کند.دانیال بازوهای او را گرفت و زیر دوش را رویش باز کرد.افسون جیغ کشید چون اب اولش سرد بود.دست برد و شیر اب را بست:نکن دانیال! دیوانه شدی؟اب و از سر و رویش می ریخت.اما خستگی اش در رفته بود.خستگی دیشب و این چند روز.
دانیال با خنده روی لیف سفید شامپو بدن ریخت و داد دستش:بیا! خیلی وقته کسی پشتمو نکشیده!بشور منو! افسون پشتش را سفت لیف کشید و یاد روزی افتاد که توی شرکت وقت لباس عوض کردن دانیال را دید زده بود.دانیال جم نمیخورد.خودش را به دست افسون سپرده بود.افسون سرش را هم شامپو ریخت و شست.بعد اب را که باز کرد رویش،شانه های دانیال لرزید یک دفعه.پشتش به او بود و می لرزید.کفها که ریختند پایین،افسون اب را بست و به صورت دانیال خیره شد.از چشمهای او اشک می امد و صورتش قرمز بود.افسون تکانش داد:چی شده؟گریه می کنی؟؟
دانیال سر بالا داد و دوباره صورتش در هم رفت.افسون تکانش داد دوباره:چی شده؟؟دانیال؟
دانیال سر بالا دادو نگاهش کرد.چشمهایش دو کاسه خون شده بود.نفس عمیقی کشید و گفت: چیزی نشده! به بعد از رفتنت فکر می کنم...بعد از رفتنت من چی کار کنم؟
افسون باورش نمی شد! این همان دانیالی بود که داد و بیداد می کرد




عزیزان دلم عازم سفرم و اینبار توفیقی دست داده تا به شهر زیبای مشهد بیایم.❤️💋
چند وقت پیش اعلام کردم که جز برگزیده های داستان کوتاه جشنواره ی بین المللی مشهد شده ام.برای همین دعوتم کردند تا طی مراسمی که در مشهد برگزار می شود به بنده جایزه بدهند برای داستان کوتاهم.
نایب الزیاره ی همه ی عزیزان هستم.
پست ۲۹ دی ماه
☝️☝️☝️
ای دی جهت نظرات
@mahshadle
نظرات داخل این کانال میره و جواب داده می شه👇
@nazarateroman


#پست_۲۱۹
افسون نگاهش کرد و نگاه او روح دانیال را شکافت:چیه؟برم بیرون؟
افسون لحاف را کنار زد و گفت:نه !اینجا جای خودته! بیا...اجازه نمی خواد.
دانیال بعد از رخت عوض کردن کنارش خزید.
هیجان داشت دوباره اما افسون روی سینه اش به خواب رفته بود.صورت گرد و لبهای رنگ پریده اش،روی یقه ی تی شرتش بود و موهایش پخش بود روی بالش سفید با گلهای صورتی که زیر نور چراغ خواب،به بنفش می زد.
موهایش را نوازش کرد.چقدر دلش می خواست یواشکی برود و پاسپورت او را از توی کیفش کش برود و پاره اش ‌کند تا دیگر نتواند برگردد ایران.بعد هم هر دو تقاضای پناهندگی کنند.
اما نمی شد.این کار بدون مقدمه و بدون مشورت با افسون،این دختر را می شکست.
نمی شد! غیر منطقی ترین کار بود و نامردی! همانکه با هم رابطه ی جنسی داشتند بدون ازدواج خودش کلی پیامد داشت.حالا که اینکار هم او را در هم می شکست.
پیشانی او را بوسید دوباره.افسون تکانی خورد و غلت زد.دانیال از پشت در آغوشش کشید و خوابید.
***
صبح روز بعد صدای هیاهو از بیرون ساختمان و توی کوچه افسون را از خواب بیدار کرد.از جا بلند شد و رفت توی آشپزخانه تا بیرون را ببیند.
دانیال هنوز خواب بود.یک عده پیر و جوان با پلاکاردهای سفید که بالای سرشان نگه داشته بودند،داشتند شعار میدادند.تجمعی کوچک و بی دعوا و بدون دخالت نیروهای پلیس.بی صدا پرده را انداخت و به وسایل آشپزخانه نگاه کرد.همه چیز ولو بود و نامرتب.اشپزخانه را مرتب کرد و قهوه دم کرد.میخواست حرفی به دانیال بزند که تا ان روز از گفتنش ترس داشت و برایش کابوس بود.


#پست_۲۱۸
کاملا گیج بود: نه نمی تونم!زندگیم ایرانه...نمیشه!
دانیال به زور خندید.کاش زودتر تصمیم می گرفت که برگردد ایران.هر دو که ارام شدند و موسیقی تمام شد به تماشای شو رفتند.زنهای روی سن با دامنهای پرچین می رقصیدند و رند جورارهایشان معلوم بود.سر افسون از ان همه حرکات تند و اهنگ ی که با پیانو نواخته میشد،درد گرفته بود.شقیقه هایش می زد.انگار در عالم خواب و خلسه بود که حس که مردی با موهای جو گندمی که به فرانسه حرف می زند بالای سرش ایستاده. ور و برش انگار خالی شد و همه چیز خاکستری شد.نه از زنهای زیبای روی سن که صورت و بدنشان مثل پریها بود،خبری بود نه ان همه موسیقی تند و ادمهای جورواجور.
مرد جوگندمی بالای سرش بود و دستش را مشت کرده بود.افسون نگاهش کرد و شقیقه هایش تیر کشید.مرد مشتش را جلو اورد و جلوی چشمهای خمار افسون گرفت.افسون به مشت مرد زل زد.مرد ارام ارام مشتش را باز کرد.توی آن یک تکه از یک نگاتیو بود.نگاتیو فیلم یا دوربین شاید.چون افسون اهل عکاسی و ادیت فیلم و ازانجور چیزاا نبود نتوانست درست تشخیص بدهد که نگاتیو فیلم توی مشت مرد است یا دوربین. 
چشم راستش سوخت و درد گرفت و قفسه ی سینه اش تنگ شد.وقتی به خودش امد روی تختی سفید دراز کشیده بود.دست دانیال روی پیشانی اش بود.نیمخیز شد.دانیال ارام گفت:چی شد یه دفعه ؟افتادی چرا؟فکر کنم شراب سرده!فشارت افتاد.
یک زن موبور با امپول بالای سرش امد.به فرانسه چیزی به دانیال گفت و سرنگ را فرو کرد توی رگش.
افسون آی گفت و رویش را برگرداند.دوست نداشت فرو رفتن سوزن را توی رگش ببیند.ارام بود اما انگار روحش را توی دیوار کوبیده بودند.جسمش خسته و بی تاب بود.
دانیال دستش را بوسید و خواباندش:اوردمت کلینیک.تو کلاب یه دفعه از صندلی افتادی.مسئول سالن کمک کرد تاکسی بگیرم بیارمت اینجا !حالا خوبی؟دل درد و سردرد نداری؟
افسون سر بالا داد.پرستار موبور دوباره بالا سرش امد چند جمله پرسید و دانیال ترجمه اش کرد.ذهنش خالی بود و فقط سرگیجه داشت کمی.دانیال گفت:دو ساعت دیگه می تونیم بریم.فعلا بخواب!
افسون هیچ نگفت و چشمهایش را بست. فقط صدای زنگ موبایل دانیال را شنید و بعد حرف زدن او و کم کم محو شدن صدایش که بم بود و خشدار.
ان شب ساعت سه رسیدند خانه.از پله ها که بالا رفتند،سکوت محض بود.افسون سرحال بود و حالش به جا.
تکیه اش را به دانیال داده بود و حرف نمی زد.
کلید که انداختند به در،سرما و سکوت با هم هجوم اوردند و ریختند بیرون.
افسون گفت:نیستن؟برنگشتن؟
دانیال گفت:نه! موگه یکی از دخترخاله هاش رو اینجا دیده رفته شب خونه ی اون.خودش فهمیده زیادیه و رو مخ ماست.داوود بردش لب رود ازاونجا رفته خونه ی فامیله.
افسون نفسی به راحتی کشید و تو رفت. بخاریها را روشن کردند.و افسون لباس عوض کرد و توی تخت رفت.انگار جانش خسته بود اما حالش بد نبود.
دانیال امد از توی اتاق لباس بردارد که توی تاریکی و زیر نور کم جان چراغ خواب قرمز پرسید:عیب نداره پیشت بخوابم؟






گفتم دیروقت


پست داریم

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

5 993

obunachilar
Kanal statistikasi