˓ ִֶָ 𝑳𝒆𝒗𝒂𝒏𝒕𝒆𝒓°˖


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


˚✧ᴀɴᴀ(ʀᴇɴᴀʀᴅ): ɪɴᴛx
[ t.me/BiChatBot?start=sc-701669-MTkaaXW ]
ɪɴғᴏ: @renardinfo

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


ᴍɪᴀ ᴘʟᴀʏs“𝐵𝐼𝑅𝐷𝑆 𝐻𝑂𝑈𝑆” ᴠʟᴏɢ [#YouTuber]


الان هم توی تخت دراز کشیدم ولی قبلش ولاگ میا رو دیدم و یه روتین پوستی خیلی معمولی انجام دادم تا حالم حسابی حسابی بهتر بشه و باید بگم این ولاگ میا عالی بود حتما ببنیدش. البته ژورنال و برنامه ریزی فردا هم مرتب کردم. خلاصه که شبتون خوش✨ امیدوارم آخر هفته خوبی رو گذرونده باشید 🖤🐾
⿻ #GoodMood


در نهایت هم موقعی که مامان و بابا دم خونه خاله دنبالم اومدن، توی پله ها کلوچه رو دیدم که مثل همیشه آرتین رو بهم ترجیح داد و بعد از یه نگاه سر سری به من سمت آرتین دویید تا بغلش کنه، ولی برای اینکه من ناراحت نشم همون‌طور که توی بغل آرتین بود گونه ام رو بوس کرد و برام دست تکون داد تا با حال خوب از همشون جدا بشم و برگردم خونه.
توی راه برگشت به خونه هم رادوین با اصرار از بابا خواست که بریم کافه، کافه ای که باز هم پاتوق بچگی های من همراه بابا بود. اونجا هم تصمیم گرفتم لاته بخورم، اما لحظه آخر سفارشم رو به یه چیز کیک نوتلا، یه برش کیک ردولوت و هات چاکلت داغ تغییر دادم. و همون‌طور که از طعم بهشتی کیک ردولوتم لذت می‌بردم با خودم فکر کردم... چیزی عوض نشده فقط حالا تاریکی و سختی دنیا برام قابل لمس تره.
⿻ #GoodMood


صبح امروز_البته خب در عصر ظهر_ از خواب بیدار شدم، بعد مدت ها بدون اینکه کسی کاریم داشته باشه تا جایی که تونستم خوابیدم، صبحونه مفصل خوردم و حینش خبری از حرف زدن های مدام رادوین و تلویزیون نبود، فقط من بودم که بدون نگرانی از چیزایی که به زبون میارم با مامانیم حرف میزدم و اون هم با جون و دل گوش میکرد؛ انگار نه انگار که نزدیک چهار دهه تفاوت سنی داریم. برام ماکارونی درست کرد. عصرونه خوردیم و بعدش هم تصمیم گرفتیم دوتایی بریم بیرون گشت بزنیم.
یکم عجیب بود ولی حس و حال بچگیم رو داشتم، وقتی با ذوق توی مغازه های خیابون روبرویی خونه اشون باهم می‌گشتیم و بعد از خرید برام بستنی قیفی می‌گرفت تا توی راه خونهٔ خاله ام_مامان آرتین_ که دوتا کوچه دورتر بود بخورمش و وقتی هم می‌رسیدیم اونجا بدون اینکه لو بده بستنی خوردم میذاشت که بستنی که خالم برام میاره رو هم بخورم؛ و امروز هم همین اتفاق ها افتاد. باهم لباس خریدیم، من چند تا مغازه رو گشتم و بعدش برام بستنی قیفی گرفت... دقیقا از همون مغازه همیشگی. بعد هم باهم خیابون رو به مقصد خونه خالم پایین رفتیم و کلا ده دقیقه توی خونشون نشستیم و تمام مدت بستنی میوه ای که خالم بهم داده بود رو میخوردم و با آرتین حرف میزدم و به این فکر میکردم که چقدر زود بزرگ شدم.
⿻ #GoodMood


دیشب خونه مامان بزرگم موندم،
برعکس اینکه ظهرش واقعا به سختی بلند شده بودم تا برم اونجا، اما شبش خودم خواستم که بمونم؛ به خاطر مهشید(دخترِ دختر خاله مامانم) هم بود که عصر برنگشتم خونه. مهشید دو سالی از من بزرگتره و خب برعکس کل دخترای فامیل راحت تر میتونم باهاش ارتباط بگیرم، هرچند که هر چند سال یک بار هم رو میبینیم _ولی چون که خودش با یه خواهر درونگرا بزرگ شده می‌دونه که قرار نیست من کسی باشم که اول می‌ره جلو_ هیچوقت منتظر نمی‌مونه اول من حرف بزنم و خودش سریع شروع می‌کنه باز کردن یخ من، برای همین خودم خواستم تا آخر شب که اونجان بمونم و شب هم خونه مامانیم بخوابم‌(تنها).
با مهشید دوتا فیلم دیدیم ″Lady bird + The Dictator
بعد از رفتن اونا هم با مامان بزرگم وقت گذرونم و حرف زدیم و مجبورم کرد که به جای اتاق خودم توی خونشون، برم اتاق ته راهرو یعنی اتاق خودش و بابا بزرگم _بابایی توی اتاق من خوابید_ بخوابم، چون نگران بود تشک تخت قدیمی من کمرم رو اذیت کنه.
⿻ #GoodMood




قسمت آخر فصل سه the boys اومد و الان غمگینم
هم چون تموم شده. هم چون خونه مامان بزرگمم نمیتونم دان کنم








بدون فکر حرف نزنید بدون فکر حرف نزنید بدون فکر حرف نزنید
بدون فکر حرف نزنید بدون فکر حرف نزنید بدون فکر حرف نزنید
بدون فکر حرف نزنید بدون فکر حرف نزنید بدون فکر حرف نزنید


من همه اجتماعی بودنم رو دیروز خرج کردم :)
الان مهمونی زنونه تخمی خونه مامان بزرگم چه کوفتیه
من حتی جون ندارم روی تختم غلت بزنم


تازگی ها همه چیز شبیه این شده که عصر پنجشنبه وسط یه پیاده روی پهن توی یه خیابون شلوغ، خلاف جهت حرکت مردم ایستادم. فقط ایستادم و تنه میخورم، تقریبا حس میکنم دیگه جونی توی بدنم نمونده و به زودی از پا میفتم و قرار زیر دست و پای جمعیت له بشم.




بالاخره I'm home. خیلی خوش گذشت ولی انقدر راه رفتم که دارم میمیرم 😭 و انقدر قند مصرف کردم که میترسم اوردوز کنم.


به دوستان کصکش خود اعتماد نکنید
اگه میگن دوازده راه بیفت شما ۱۱:۳۰ راه بیفتید😐
زمان بندی صد از صد 😭






طولانی ترین سخنرانی زندگیم رو شنیدم
و حقیقتا بین سسشرایی که تفت داد حرف حق هم زد
سو می‌خوام به فال نیک بگیرم و پاشم حاضر بشم ✨


همون طور که حالا چشم هات اشتیاق نوشتنمه.

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

62

obunachilar
Kanal statistikasi