دارم یه جمع رو تصور میکنم..یه جمع یه چنتا رفیق قدیمی…که مثل سگ خستن و به جای خاستی نرسیدن ولی کنار هم نشستن
و دارن از حرفای دلشون میگن
بهم میزنن مثل یه شمشیر ولی بعد مدت ها حرف دلشون رو میگن
از همون رفیق از خانواده از جامعه از زندگی از کائنات
همشون یه لباس مشکی تنشونه و خستگی و غم از چشماشون میباره..ولی با این حال باز دارن حرف میزنن شاید این خستگی از بین بره
و دارن از حرفای دلشون میگن
بهم میزنن مثل یه شمشیر ولی بعد مدت ها حرف دلشون رو میگن
از همون رفیق از خانواده از جامعه از زندگی از کائنات
همشون یه لباس مشکی تنشونه و خستگی و غم از چشماشون میباره..ولی با این حال باز دارن حرف میزنن شاید این خستگی از بین بره