_آرمیس..خواهش می کنم..
بارون با شدت زیادی روی بدنشون می بارید و تنفس رو تا حدودی واسشون سخت می کرد قفسه سینه هر دو پسر به شدت بالا پایین می شد و به قطرات التماس می کردن تا مهلت یک لحظه نگاه بیشتر رو بهشون بدن _با..بارون نمیزاره..خوب نگا..نگات کنم..
آپولو به چهره ی رنگ پریده و خیس معشوقش که با چکیدن هر قطره پلک های لرز دارش رو می بست نگاه کرد و دوباره لب زد _آرمیس..خواهش می کنم..خواهش..می کنم لعنت بهت من چطور بدون تو برم ها..خودت بگو..چطوری بدون تو ک دلیل زندگیمی نفس بکشم؟
یه قطره اشک از چشمای درشت پسر فرو ریخت و بین قطرات بارونی ک گونش رو خیس می کردن گم شد _فقط بیا باهم بریم..میریم یه جای دور جایی که هیچکس..هیچکس دستش بهمون نرسه
با ناامیدی لبخند زد و به خودش اشاره کرد _من..من مراقبتم باشه؟! باشه فرشته کوچولوم؟! به آپولو اعتماد داری.. داری مگه؟
سوال شاهزاده پاییز بی جواب موند و آرمیس لباشو بهم فشار داد تا جلوی هق هقش رو بگیره _لعنت بهت گریه نکن
آپولو فریاد زد و همزمان با خشم پسر بزرگ تر رعد و برق آسمون شب رو روشن کرد آرمیس بی پناه تر از همیشه خودش رو تو بغل شاهزادش انداخت و دست های آپولو با دلخوری دور کمر باریکش حلقه شد
_من میترسم آپولو..میترسم..
اگه پیدامون کنن..اگه بهت آسیب بزنن..اگه..اگه
_هیشش آروم باش عزیز دلم آروم..
دست های بزرگ آپولو روی کمر آرمیس حرکت می کردن و صدای خش خش برگ های پاییزی رو به گوش پسر جوان تر می رسوندن
_اگه باهات بیام..قول میدی اتفاق بدی نیفته؟
آرمیس با تردید گفت و سعی کرد پیچ خوردن معدش رو نادیده بگیره
_به من نگاه کن
پسر کوچک تر بی دلیل سرپیچی کرد میترسید تو چشم های مطمئن آپولو نگاه کنه و یه بار دیگه دلش رو ببازه با افکارش درگیر بود که انگشت های آپولو با ملایمت زیر چونش نشستن و سرشو به سمت بالا هدایت کردن _قول میدم..فقط کافیه باهام بیای و تنهام نزاری..باشه؟
شاهزاده پاییز با سخاوت لبخند زد و آرمیس تپش های نامنظم قلبش رو شنید..
_باشه
دست ظریف آرمیس بالا اومد و بوسه ی نرمی روش زده شد بلافاصله جای بوسه به رنگ نارنجی کمرنگی در اومد و بعد نقش گل شقایش رو پوست سفید پسرک افتاد نقشی که هر دو میدونستن تا چند لحظه بعد به کلی محو میشه
شاهزاده بهاری بغضش رو قورت داد و به آسمون که حالا آروم و قرار گرفته بود نگاه کرد _اگه فقط بهمون اجازه داده بودن مثل آرس و سورل یا اکتو و آپریلیس ازدواج کنیم الان مجبور به فرار نبودیم
آپولو نفس عمیقی کشید و نگاهشو به موهای حالت دار آرمیس داد
_نگران هیچی نباش..فردا شب..همین موقع روی پل چوبی نزدیک سرو پیر منتظرتم
نگاه گرمش رو به ماه داد و آرمیس حاضر بود قسم بخوره ماه برای لحظه ای عسلی شد _از اینجا میریم و من برات یه امپراطوری میسازم یه قلمرو از جنس عشق پاییز و بهار..فقط باید تا ابد کنارم باشی تا وقتی که تو هستی.. _من قوی ترین شاهزاده ی این جهانم
هر دو پسر زیر لب زمزمه کردن و آرمیس لبخند زد _اینو قبلا ام گفته بودی پادشاه من..
چشم های سبز رنگش رو بست و فرصت نشد تا برق توی چشم های خزانش رو ببینه..♡
بارون با شدت زیادی روی بدنشون می بارید و تنفس رو تا حدودی واسشون سخت می کرد قفسه سینه هر دو پسر به شدت بالا پایین می شد و به قطرات التماس می کردن تا مهلت یک لحظه نگاه بیشتر رو بهشون بدن _با..بارون نمیزاره..خوب نگا..نگات کنم..
آپولو به چهره ی رنگ پریده و خیس معشوقش که با چکیدن هر قطره پلک های لرز دارش رو می بست نگاه کرد و دوباره لب زد _آرمیس..خواهش می کنم..خواهش..می کنم لعنت بهت من چطور بدون تو برم ها..خودت بگو..چطوری بدون تو ک دلیل زندگیمی نفس بکشم؟
یه قطره اشک از چشمای درشت پسر فرو ریخت و بین قطرات بارونی ک گونش رو خیس می کردن گم شد _فقط بیا باهم بریم..میریم یه جای دور جایی که هیچکس..هیچکس دستش بهمون نرسه
با ناامیدی لبخند زد و به خودش اشاره کرد _من..من مراقبتم باشه؟! باشه فرشته کوچولوم؟! به آپولو اعتماد داری.. داری مگه؟
سوال شاهزاده پاییز بی جواب موند و آرمیس لباشو بهم فشار داد تا جلوی هق هقش رو بگیره _لعنت بهت گریه نکن
آپولو فریاد زد و همزمان با خشم پسر بزرگ تر رعد و برق آسمون شب رو روشن کرد آرمیس بی پناه تر از همیشه خودش رو تو بغل شاهزادش انداخت و دست های آپولو با دلخوری دور کمر باریکش حلقه شد
_من میترسم آپولو..میترسم..
اگه پیدامون کنن..اگه بهت آسیب بزنن..اگه..اگه
_هیشش آروم باش عزیز دلم آروم..
دست های بزرگ آپولو روی کمر آرمیس حرکت می کردن و صدای خش خش برگ های پاییزی رو به گوش پسر جوان تر می رسوندن
_اگه باهات بیام..قول میدی اتفاق بدی نیفته؟
آرمیس با تردید گفت و سعی کرد پیچ خوردن معدش رو نادیده بگیره
_به من نگاه کن
پسر کوچک تر بی دلیل سرپیچی کرد میترسید تو چشم های مطمئن آپولو نگاه کنه و یه بار دیگه دلش رو ببازه با افکارش درگیر بود که انگشت های آپولو با ملایمت زیر چونش نشستن و سرشو به سمت بالا هدایت کردن _قول میدم..فقط کافیه باهام بیای و تنهام نزاری..باشه؟
شاهزاده پاییز با سخاوت لبخند زد و آرمیس تپش های نامنظم قلبش رو شنید..
_باشه
دست ظریف آرمیس بالا اومد و بوسه ی نرمی روش زده شد بلافاصله جای بوسه به رنگ نارنجی کمرنگی در اومد و بعد نقش گل شقایش رو پوست سفید پسرک افتاد نقشی که هر دو میدونستن تا چند لحظه بعد به کلی محو میشه
شاهزاده بهاری بغضش رو قورت داد و به آسمون که حالا آروم و قرار گرفته بود نگاه کرد _اگه فقط بهمون اجازه داده بودن مثل آرس و سورل یا اکتو و آپریلیس ازدواج کنیم الان مجبور به فرار نبودیم
آپولو نفس عمیقی کشید و نگاهشو به موهای حالت دار آرمیس داد
_نگران هیچی نباش..فردا شب..همین موقع روی پل چوبی نزدیک سرو پیر منتظرتم
نگاه گرمش رو به ماه داد و آرمیس حاضر بود قسم بخوره ماه برای لحظه ای عسلی شد _از اینجا میریم و من برات یه امپراطوری میسازم یه قلمرو از جنس عشق پاییز و بهار..فقط باید تا ابد کنارم باشی تا وقتی که تو هستی.. _من قوی ترین شاهزاده ی این جهانم
هر دو پسر زیر لب زمزمه کردن و آرمیس لبخند زد _اینو قبلا ام گفته بودی پادشاه من..
چشم های سبز رنگش رو بست و فرصت نشد تا برق توی چشم های خزانش رو ببینه..♡