❤️🔥آدماهیچوقتاولینعشقشونرویادشوننمیره...❤️🔥
من9سالم بود و اون پسر12سالش بود.
تازه به خونهی جدیدمون نقل مکان کرده بودیم،یه مردسن بالا و همسرش همسایمون بودن،هر پنج شنبه بچههاشون میومدن خونشون،یه نوهی دخترداشت که هروقت میومد،با من،خواهرم و دوتا دیگه ازدوستام یه اکیپ پنج نفره درست میکردیم و مشغول بازی کردن میشدیم،این دختر یه برادر داشت به اسم صالح؛پسر خوشگلی بود،برعکس خواهرش که چشمهای تیره و موهای قهوهای داشت،صالح موهاش زیتونی و چشماش سبز بود،هروقت از در خونه میزد بیرون،بهم نگاه میکرد و با تخسی میگفت:حالت خوبه؟
نگاهمو ازش میدزدیدم،جوابشو نمیدادم و اخم میکردم.
این قضیه ماهها ادامه پیدا کرد،هروقت ازم میپرسید حالت خوبه یا اخم میکردم یا جواب میدادم:به تو چه؟!
پنج شنبه شده بود و خونهی همسایهی ماحسابی شلوغ بود!
صالح طبق معمول از خونه زد بیرون و چشمش بهم خورد.
+حالت خوبه جیران خانم؟
حتی نمیدونستم اسممو از کجا میدونه،منم که یه دختر مغرور بودم برای همین بازم جوابشو ندادم و اخم کردم،اگ بگم منم ازش خوشم میومد دروغ نگفتم!ولی اون غرور لعنتی نمیذاشت مثل ادم بهش جواب بدم.
صالح اینبار برگشت و به دوستم گفت:تو چطوری؟
دوستم موهاشو داد پشت گوشش و گفت:مرسی من خوبم.
صالح نگاهی بهم انداخت و رفت.اون روز من حسای خیلی زیادی رو تجربه کردم،شایدم فهمیدم غرور زیادم خوب نیس،شایدم حسادت رو برای اولین بار تجربه کردم،شایدم باخودم گفتم مهربون بودن شیرین تر از این حرفاست!
هفتهی بعد خودمو خوشگل کردم،موهامو فر کردم،یه تاپ و شلوارک زرد هم پوشیدم و به سمت بچهها رفتم،هی خدا خدا میکردم صالح بیاد بیرون و حالمو بپرسه،خیلی نگذشته بود که در بازشد و صالح و دوستش از خونه زدن بیرون.
طبق معمول نگام کرد و پرسید:حالت خوبه؟
لبخندی بهش زدم و آروم گفتم:خوبم:)
پسره تو حال خودش نبود،نیشش تا بناگوشش باز شده بود،خوشحالی قشنگ از چهرش مشخص بود.تصمیم گرفته بودم ازاین به بعد بیشتر بهش بگم حالم خوبه و بهش لبخند بزنم تا بتونم این چهرهی خوشحالشو بیشتر ببینم.
ولی...نمیدونستم که خیلی دیر تصمیم گرفتم...چون توی همون هفته،مردسن بالا و همسرش تصمیم گرفتن از اون خونه بار کنن،و من دیگه هیچوقت نتونستم صالح رو ببینم!:))))
من9سالم بود و اون پسر12سالش بود.
تازه به خونهی جدیدمون نقل مکان کرده بودیم،یه مردسن بالا و همسرش همسایمون بودن،هر پنج شنبه بچههاشون میومدن خونشون،یه نوهی دخترداشت که هروقت میومد،با من،خواهرم و دوتا دیگه ازدوستام یه اکیپ پنج نفره درست میکردیم و مشغول بازی کردن میشدیم،این دختر یه برادر داشت به اسم صالح؛پسر خوشگلی بود،برعکس خواهرش که چشمهای تیره و موهای قهوهای داشت،صالح موهاش زیتونی و چشماش سبز بود،هروقت از در خونه میزد بیرون،بهم نگاه میکرد و با تخسی میگفت:حالت خوبه؟
نگاهمو ازش میدزدیدم،جوابشو نمیدادم و اخم میکردم.
این قضیه ماهها ادامه پیدا کرد،هروقت ازم میپرسید حالت خوبه یا اخم میکردم یا جواب میدادم:به تو چه؟!
پنج شنبه شده بود و خونهی همسایهی ماحسابی شلوغ بود!
صالح طبق معمول از خونه زد بیرون و چشمش بهم خورد.
+حالت خوبه جیران خانم؟
حتی نمیدونستم اسممو از کجا میدونه،منم که یه دختر مغرور بودم برای همین بازم جوابشو ندادم و اخم کردم،اگ بگم منم ازش خوشم میومد دروغ نگفتم!ولی اون غرور لعنتی نمیذاشت مثل ادم بهش جواب بدم.
صالح اینبار برگشت و به دوستم گفت:تو چطوری؟
دوستم موهاشو داد پشت گوشش و گفت:مرسی من خوبم.
صالح نگاهی بهم انداخت و رفت.اون روز من حسای خیلی زیادی رو تجربه کردم،شایدم فهمیدم غرور زیادم خوب نیس،شایدم حسادت رو برای اولین بار تجربه کردم،شایدم باخودم گفتم مهربون بودن شیرین تر از این حرفاست!
هفتهی بعد خودمو خوشگل کردم،موهامو فر کردم،یه تاپ و شلوارک زرد هم پوشیدم و به سمت بچهها رفتم،هی خدا خدا میکردم صالح بیاد بیرون و حالمو بپرسه،خیلی نگذشته بود که در بازشد و صالح و دوستش از خونه زدن بیرون.
طبق معمول نگام کرد و پرسید:حالت خوبه؟
لبخندی بهش زدم و آروم گفتم:خوبم:)
پسره تو حال خودش نبود،نیشش تا بناگوشش باز شده بود،خوشحالی قشنگ از چهرش مشخص بود.تصمیم گرفته بودم ازاین به بعد بیشتر بهش بگم حالم خوبه و بهش لبخند بزنم تا بتونم این چهرهی خوشحالشو بیشتر ببینم.
ولی...نمیدونستم که خیلی دیر تصمیم گرفتم...چون توی همون هفته،مردسن بالا و همسرش تصمیم گرفتن از اون خونه بار کنن،و من دیگه هیچوقت نتونستم صالح رو ببینم!:))))