خیالات سرزده


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


دَر پَرده‌ی دِل
خیالِ تو، رَقص کُنَد
مَن رَقصِ خوش اَز خیالِ تو آموزم!

هر آنچه بر دل چنگی زده است و می زند.‌‌..

Связанные каналы  |  Похожие каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


پیروز و کامل زندگی کن! اگر آدم زندگی کرده باشد، اگر کامل زندگی کرده باشد، از مرگ وحشتی نخواهد داشت، اگر بموقع زندگی نکند، نمی‌تواند بموقع هم بمیرد.


اروین یالوم
وقتی نیچه گریست


@khialatesarzadeh


Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


‍ کشتن بدن
تردیدی نیست که هر روز زندگی، برگی از تقویم مرگ است. با هر قدم که شکوفاتر و بالغ‌تر می‌شویم، به نابودی نزدیک‌تر شده‌ایم. اما فرق است میان کشتن و‌ مردن. کشتن بدن، یعنی تمام اقداماتی که به خوارداشت تن و نادیده گرفتن تمناهای بدیهی آن برگردد. یعنی اولویت دادن به تجربه‌های ذهنی و معنوی که برای‌شان قلمروی خارج از چهارچوب فیزیکی بدن‌مان تعیین کرده‌ایم.
ما این سنت فکری را از افلاطون یونانی، مانی ایرانی و نحله‌های عرفانیِ ادیان سامی به ارث برده‌ایم. سنتی که روح را باقی و جسم را فانی می‌داند و باقی را به فانی برتری می‌دهد. در این میان، بدن زن به مثابه ابژه تاریخیِ میل، مورد تعدی، سرکوب و غفلت بیشتری بوده است. زندگی من مانند بسیاری از هم‌نسلانم ‌حاوی مثال‌های بی‌شماری از انواع سرکوب و‌خوارداشت تن است.
ترس و سرکوب ملازم یکدیگرند. نتیجه اولین ساز و کارهای ذهنی که ما را به مراقبت و صیانت از حریم بدن‌مان وامی‌دارد، انقباض است. من خیلی زود آموختم که باید خودم را جمع کنم. بسته‌تر بنشینم و راه بروم. سرم را پایین بیندازم و مراقب قضاوت اطرافیانم باشم. کنترل نگاه، کنترل دست، کنترل پا، کنترل خنده، کنترل گردن، و در نهایت کنترل سر: فرمانروای بدن.
پدرم که اولین و بزرگترین مشوق من در موسیقی بود هیچگاه آواز خواندنم را جدی نگرفت و سعی کرد از کنارش خونسردانه بگذرد. شاید به این دلیل که موسیقی در آن روزگار محدود شده بود و صدای زن ممنوع. لابد با این روش می‌خواست از دختر کوچولوی سرکشش محافظت کند. غافل از آنکه آواز، در حنجره دخترک مانند یک ماهی نیمه‌جان خواهد تپید. نه به کلی خواهد مرد نه به راحتی خواهد زیست.

رقص و موسیقی، فرزندان فرمانرواى مخلوعی بودند که در باروی خاموش من هر شب می‌گریستند. خوشنویسی تنها هنر پسندیده آن روز، یکی از جانکاه‌ترین انتخاب‌های من بود. مهارتی که جسم پرشورم را گرفتار فرسایشی تدریجی کرد.

ذهنم به صحنه نبرد الهه آواز و رقص با ایزد خط و نوشتاربدل شد و بدن، اولین قربانی این کشاکش بود.
جهان نوشتن جایی در زیر زمین است. باید فرو بروی تا کامل شوی. اما جهان طرب جایی‌ در آسمان؛ باید پرواز کنی تا کامل شوی. کم‌کم زندگی من به آمدشُدِ مداومی از جهان زیرین به جهان زبرین تبدیل شد. تصمیم گرفتم غاری در کوه حفر کنم تا لااقل به ارتفاعات فرو بروم. فهمیدم که فرو رفتن بخش جدایی‌ناپذیری از زیست ذهنی من شده است. ایزد نوشتار نیمی از مرا تسخیر کرده بود. با صورتی آغشته به خاک و تنی مسخ شده و سنگین به رقص برمی‌خاستم و همزمان صدای استخوان‌های فرسوده‌ام را می‌شنیدم. صدای بدن حذف شده‌ و ويرايش شده‌ام را. صدای تناقض‌هایم را : تنگیِ سینه فراخم، خمیدگی گردن کشیده‌ام. صدای گنگ مادرانگی تبعید شده‌ام به آن جزیره‌ی زیرزمینی را، که حالا با پیش‌بند و دستکش در حال پرستاری از پیرمرد درونم بود.

سولمازنراقى
@khialatesarzadeh


زندگی جویبار بی انتهایی از رنج است و رشد به معنای پیدا کردن راهی برای اجتناب از این جویبار نیست بلکه به معنای شیرجه زدن درون آن و پیدا کردن موفقیت آمیز راه در عمق آن است...

اوضاع خیلی خراب است!
مارک منسن



@khialatesarzadeh


نجات دهنده ما
از این مغاک هولناک
ساقه ترد شکوفه ای است
باور کنید
همین نزدیکی هاست...


افسانه نجاتی

@khialatesarzadeh


دلم برای کسی نمی سوزد که تمام شد...
دلم برای کسی می سوزد که هرگز شروع نشد...تمام، واژه آخر است ، بعد از آن دیگر سر نمی گردانی، انتظار نمی کشی، تمام مثل مطلق است، مطلق مثل هیچ،هیچ مثل همه،مثل هرگز، مثل همیشه،مثل بی حسی...مثل بی وزنی...
ای کسانی که شروع نشده اید برای رسیدن به این اوج خیز بردارید...شروع شوید...تا از تمام شدن جا نمانید...

افسانه نجاتی

@khialatesarzadeh


@anonymize_bot dan repost
Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish


جان فِرا _ چشمان الزا (شعر از لویی آراگون)


چشمان تو آنچنان ژرفند که به گاه خم شدن برای نوشیدن از آنها

تمامی خورشیدها را دیدم که خود را در آنها می نگرند

همه نا امیدان، برای مردن، خود را به درون آنها پرتاب کرده اند

چشمهای تو آنقدر ژرفند که همه رویاهایم را در آنها گم می کنم



بادها به عبث در کمین اندوه های لاجوردی اند

اما چشمان تو از آنها روشن ترند، آنگاه که اشکی در آن می درخشد

چشمانت آسمانِ پس از باران را به رشک وا می دارد

هیچ شیشه ای آبی تر از زمانی نیست که شکسته می شود



چشمهای تو در تیره بختی، دریچه ای مضاعف می گشاید

که از آنجا معجزه پادشاهان تکرار می شود

با هر تپش قلب، این سه نفر به گردش در می آیند

ردای مریم در طویله آویخته است



کودکی که مسحور تصاویر زیباست

کمتر شگفت زده می شود

زمانی که تو چشمهای پر عظمت خویش را می گشایی، نمی دانم راست یا دروغ

گویی رگبار باران، گلهای وحشی را می گشاید



در شبی زیبا جهان با انفجاری در هم شکست

بر بالای صخره هایی مرجانی که کشتیْ غرق شدگان آتش می افروزند

من بر فراز دریا می دیدم که می درخشند

چشمان الزا، چشمان الزا، چشمان الزا...




"غم آن انبوه جماعتی بر دل من نشسته است که برای ادامه زندگی محتاج کار روزانه‌اند."


پیام استاد محمد علی موحد به مناسبت روز
پدر ۱۳۹۸/۱۲/۱۸

به دوستاتی که در چنین روزی از دیدارشان محروم هستم.

دوستان!
جنگی دهشتناک درگرفته است با دشمنی که شما او را نمی‌بینید و او شما را می‌بیند. در جبهه‌ای به وسعت و گستردگی عالم و عالمیان. مشرق تا به مغرب. همه کس از زن و مرد و پیر و برنا درگیر این جنگند. پزشکان و پرستاران البته قهرمانان خط مقدم جبهه‌اند که به نشان شجاعت سرافرازند و از هر سو غریو مرحبا و آفرین می‌شنوند و صدالبته که سزاوار هرگونه سپاس و ستایشند. اما هرچه هست آنان لباس رزم بر تن دارند و ساز و برگ کارزار در اختیار دارند و از آموزش‌های لازم برخوردارند.

غم آن انبوه جماعتی بر دل من نشسته است که برای ادامه زندگی محتاج کار روزانه‌اند. کارگران دَستمزدبگیر، در سطوح مختلف، پشت میز اداره، پشت فرمان خودرو، پای ماشین کارگاه، کارگرانی که باید تمام روز را با خاک و گِل و سنگ و سیمان پنجه درافکنند تا بتوانند دم غروب قوت لایموتی برای زن و بچه خود ببرند. یقین دارم که توقف فعالیت‌ها عرصه را بر آنان تنگتر خواهد کرد. به فکر آنان باشیم. مردان و زنان باشرف و آبرو‌داری را که در تنگنا افتاده‌اند فراموش نکنیم.

روزگار بدی است. اما اصلا و ابدا شک نکنید که در جنگ میان مرگ و زندگی، زندگی پیروز خواهد شد. مبادا که جوان‌ها بی‌حوصله شوند و بیتابی نمایند. به نظرم جهان آبستن حوادث شگرفی است. امروز که هستیم به وظیفه وجدانی خود عمل کنیم و امید را از دست ندهیم. فردای روشن‌تری در راه است. چه باک اگر من نبینمش. دیگرانش خواهند دید.

به خدا میسپارمتان دوستان عزیز.
محمدعلی موحد

@khialatesarzadeh


@HZCaptionBot dan repost
ببافیم خیالی یا شالی
برای وقتی که خورشید نمی تابد
مثل همین روزها...

افسانه نجاتی

@khialatesarzadeh


@attachbot dan repost
گاه در وجودمان
به قبرستانی محتاجیم
برای چیزهایی که درونمان می میرند...

محمود درويش


"قو خورشید را انتظـار می کشد"

شعری منتسب به
زنده یاد دکتر #احسان_طبری
بمناسبت ٨ مارس روز جهانى زن


ترا انکار کردند، لطافت گلگونت را، اشک‏هاى چون خونت را، نگاه عاشقانه ‏ات را، زیبائى شاعرانه‏ ات را.

سقف خانه ‏هایت را کوتاه ساختند،

بر دریچه ‏هاى آرزویت گِل گرفتند،

و آسمانِ خانه ‏ات هماره ابرى بود،

و تو خورشید را انتظار مى کشیدى.

دنیایت را باغچه‏ اى نهادند، در حیاط خلوت خانه ‏ات،

که با پرچین غمینِ تنهایى … محصور شده بود،

قلبِ خونینت را کاشتى، و زبان خاموش و شیرینت را، و رنج‏ها را، و قصه ‏هاى بى پایان حقارت‏ها را،

و تو خورشید را دردمندانه انتظار مى کشیدى.

آسمان بر تو حکم راند،

به کثرت باران‏هایش،

و ترا نیمه خواند.

زمین بر تو شورید، و ترا انسانى حقیر نامید،

حاکمان و محکومان، توأمان بر تو حکم راندند.

همسرانت بر تو حکم راندند

و تو، مرهم دردهایشان بودى.

عاشقانت بر تو حکم راندند

آنانى که نوازش دستانت را تمنا مى کردند،

فرزندانت بر تو حکم راندند

هم آنانى که دیروز از پستان‏هایت شیره حیات مى مکیدند.

و آسمان گواه بود، و ماه و خورشید گواه.

ترا در حریر پیچاندند، و تو هیچ نگفتى، و دردمندانه نگاه مى کردى مظهر خورشید را،

تو را در سریر خواستند، و تو هیچ نگفتى، و نگاه مى کردى.

ترا چون تابلویى رنگین، بر دیوار سرد خانه ‏ها آویختند، و تو هیچ نگفتى، و باز هم نگاه مى کردى.

اگر مرا بر دار کردند، ترا خوار کردند،

اگر لبخند را از لبانم گرفتند،

ترا هرگز لبخند نیاموختند،

اگر بال‏هاى مرا شکستند،

ترا هرگز پرنده نخواستند.

من زیستم، و تو زیستى شکیبا، در انتظار دراز و دردآور خورشید.

یک روز، چون امروز، خورشید به خانه ‏مان آمد،

همانگونه که بر تو تابید، بر من تابید و بر غنچه تابید.

تو شکفتى، من شکفتم، و گل‏هاى باغچه شکفت،

و پرنده‏اى کوچک، اما خوش آواز، بر پرچین غمینِ حیاط خانه ‏مان نشست،

و در جشن افتتاح عطر باغچه ‏مان، شادمانانه خواند.

و تو خواندى و من خواندم،
و آنگاه هم‏صدا شدیم، و یک صدا خواندیم.


از شعرهای زندان منتسب به
زنده یاد دکتر احسان_طبری

@khialatesarzadeh


یک نکته که در اسطوره ها آشکار می‌شود این است که در ته مغاک صدای نجات می آید. لحظه سیاهی همان لحظه ای است که پیام واقعی دگرگونی مخابره می شود. در تاریک ترین لحظه نور بر می آید.

جوزف کمبل

@khialatesarzadeh



آن‌گاه که مَردی به زبان نمی‌آورد زنی را دوست دارد، همه چیز را از دست می‌دهد. حتی آن زن را ... و آن‌گاه که زنی به زبان می‌آورد مردی را دوست دارد، همه چیز را از دست می‌دهد. حتی آن مرد را... در عشق، سکوت، جنایتِ مرد است و حرف‌زدن جنایتِ زن ...

غرور و تعصب
جین_آستین

@khialatesarzadeh




شما جسورتر از من باشید
ستاره های جهان را میان زن ها قسمت کنید
که در زمانۀ من زن ها
نصیب سادۀ یک سوسوی ستاره نمی بردند
کلید هستی خضری را به دست بچه های جهان بسپارید
قفس نسازید
که مرغ عشق و قناری به بال خویش بیایند کنار پنجره تان
در آن زمان که جهان گل شد
دگردیسی شیوع یافت
شما هم شبانه بال در آوردید،
مرا به یاد بیارید
مرا که عاشق معراج های شرق کهن بودم.


خطاب_به_پروانه_ها
رضا_براهنی

@khialatesarzadeh


یاد استاد هوشنگ ظریف گرامی باد💐🙏


@anonymize_bot dan repost
Video oldindan ko‘rish uchun mavjud emas
Telegram'da ko‘rish

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

367

obunachilar
Kanal statistikasi