"قو خورشید را انتظـار می کشد"
شعری منتسب به
زنده یاد دکتر #احسان_طبری
بمناسبت ٨ مارس روز جهانى زن
ترا انکار کردند، لطافت گلگونت را، اشکهاى چون خونت را، نگاه عاشقانه ات را، زیبائى شاعرانه ات را.
سقف خانه هایت را کوتاه ساختند،
بر دریچه هاى آرزویت گِل گرفتند،
و آسمانِ خانه ات هماره ابرى بود،
و تو خورشید را انتظار مى کشیدى.
دنیایت را باغچه اى نهادند، در حیاط خلوت خانه ات،
که با پرچین غمینِ تنهایى … محصور شده بود،
قلبِ خونینت را کاشتى، و زبان خاموش و شیرینت را، و رنجها را، و قصه هاى بى پایان حقارتها را،
و تو خورشید را دردمندانه انتظار مى کشیدى.
آسمان بر تو حکم راند،
به کثرت بارانهایش،
و ترا نیمه خواند.
زمین بر تو شورید، و ترا انسانى حقیر نامید،
حاکمان و محکومان، توأمان بر تو حکم راندند.
همسرانت بر تو حکم راندند
و تو، مرهم دردهایشان بودى.
عاشقانت بر تو حکم راندند
آنانى که نوازش دستانت را تمنا مى کردند،
فرزندانت بر تو حکم راندند
هم آنانى که دیروز از پستانهایت شیره حیات مى مکیدند.
و آسمان گواه بود، و ماه و خورشید گواه.
ترا در حریر پیچاندند، و تو هیچ نگفتى، و دردمندانه نگاه مى کردى مظهر خورشید را،
تو را در سریر خواستند، و تو هیچ نگفتى، و نگاه مى کردى.
ترا چون تابلویى رنگین، بر دیوار سرد خانه ها آویختند، و تو هیچ نگفتى، و باز هم نگاه مى کردى.
اگر مرا بر دار کردند، ترا خوار کردند،
اگر لبخند را از لبانم گرفتند،
ترا هرگز لبخند نیاموختند،
اگر بالهاى مرا شکستند،
ترا هرگز پرنده نخواستند.
من زیستم، و تو زیستى شکیبا، در انتظار دراز و دردآور خورشید.
یک روز، چون امروز، خورشید به خانه مان آمد،
همانگونه که بر تو تابید، بر من تابید و بر غنچه تابید.
تو شکفتى، من شکفتم، و گلهاى باغچه شکفت،
و پرندهاى کوچک، اما خوش آواز، بر پرچین غمینِ حیاط خانه مان نشست،
و در جشن افتتاح عطر باغچه مان، شادمانانه خواند.
و تو خواندى و من خواندم،
و آنگاه همصدا شدیم، و یک صدا خواندیم.
از شعرهای زندان منتسب به
زنده یاد دکتر احسان_طبری
@khialatesarzadeh