『‹خـیـ🌙♥️ـٱل›』


Kanal geosi va tili: ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa: ko‘rsatilmagan


•مَن دَࢪ ڪنج خوشبختے خودم لَمیده ام
یِک مَࢪیض بدحال بِ مُعجزِه ࢪِسیدِه اَم 🌙♥️•
#مهسا_ختایی
#خیال🌈
رمان در حال تایپ :عشق؛کیک ؛نوشابه♥️🍰🍻
هر گونه کپی بدون ذکر نام ممنوع میباشد🧡
حرفی؛سخنی...🍃
https://t.me/Harfmanrobot?start=1106542252

Связанные каналы

Kanal geosi va tili
ko‘rsatilmagan, ko‘rsatilmagan
Toifa
ko‘rsatilmagan
Statistika
Postlar filtri


⌝عشق‌کیک‌نوشابه❤️🍰🥤⌞
#پارت_چهلو_یکم
.از ساختمان چند طبقهِ روبه‌رویم،نه صدای کر کننده موزیک می‌آید و نه رقص نورها از پنجره طبقه چهارم خودشان را به رخ تاریکی کوچه می‌کشند. این یعنی یک تولد دوستانه خودمانی که هیچ شباهتی به فیلم های پرفروش این روزهای سینما ندارد.
در با صدای تیکی باز می‌شود و من تمام مسیری که با آسانسور طی می‌شود را، به برانداز کردن خودم در این شومیز لیمویی رنگ و سارافون سیاه می‌پردازم.
آن بُعد از وجودم که هنوز هم حمل می‌کند جسم نیمه جان دختر حاج یحیی را، نهیب می‌زند که بهتر است رژ قرمز رنگ روی لبم را تا حدودی کمرنگ تر کنم. و اما ماوای تقریباً ۲۷ ساله درونم که زیادی هم با نسترن نشست و برخاست دارد، حس می‌کند که این رژ زیادی به من می‌آید و به دور از تمام نسبت ها مانع این کار می‌شود.
از در باز واحد،صدای کم‌جان موسیقی شادی ساطع می‌شود که بیشتر پس زمینه خنده های بلند اهالی خانه است.
می‌توانم حس خوبی که حتی از دم در گرفته‌ام را، بردارم و بروم و دور شوم از این حال خوبی که هر اتفاقی با حضور او امشب می‌تواند خرابش کند .مثلاً دیدنش دست در دست کسی که به عنوان نامزدش دعوت شده.
تمام فکر‌هایم را پرتاب می‌کنم به دور دور ها‌ و بعد از تعویض کفش‌هایم با یک پاپوش لیمویی رنگ که با این پیراهن و ساپورت بیشتر شبیه بچه‌هایم کرده، وارد حجم خوبه فضای خانه می‌شوم.
خانه تقریباً صد متری دوست داشتنی ای که،دکوراسیون آبی رنگش لبخند عمیقی را روی لب‌هایم می‌نشاند و چیزی که لبخندم را تشدید می‌کند،دیدن دایره کوچک بچه‌های اداره است و آذین که با چند قدم بزرگ من را در آغوش می‌گیرد.
_خوبه که اومدی خوشگل شهر قصه ها.
میخندم و همانطور که از آغوشش بیرون می‌آیم خریدارانه نگاهش می‌کنم در جین یخی رنگ پاره پاره‌اش و شومیز سفید رنگش:چقدر قشنگ شدی تو.
تعریفم خنده‌ای می‌نشاند روی لبش و زیبایش را دو چندان می‌کند این خنده‌اش و من در این جمع به ظاهر دوست داشتنی که خیلی‌هایشان را نمی‌شناسم، دنبال صاحب تولد می‌گردم.
و فکر می‌کنم به اینکه چقدر خوب است که اینجا خبری از دکلته‌های کوتاه و بلند و کفش های پاشنه دار نیست،خیالم را راحت کرده جین پارهِ آذین و پوشش ساده و بقیه مهمان ها هم.
_اگه دنبال بحرینی می‌گردی اونجاست.
نتیجهِ دنبال کردن ردِ انگشتان آذین، می‌شود تپش های آرام گرفته قلبم.که راستش زیادی هم آرام گرفته. آنقدر که برای طبیعی تپیدنش، نامحسوس چنگی به قفسه سینه‌ام می‌زنم که البته از چشمان آرکا که خیره خیره نگاهم می‌کند دور نمی‌ماند.
در این پیراهن یشمی رنگی که آستینش را تا آرنج تا زده، این ژست پا روی پا انداخته‌اش و گره کور دست هایش به یکدیگر، اگر بگویم نفسگیر شده زیادی اغراق است اما نفس من را برده.
با سقلمه آذین، چشمانم تازه متوجه سر تکان دادن های بحرینی که کنارش نشسته می‌شود و شانه به شانه دختر کنار دستم به سمتشان می‌رویم.
مرگ است یا نفس تازه هر قدمی که برمی‌دارم را، نمی‌دانم.اما این که دلم می‌خواهد تا آغوشش را ماراتون طور بدوم و همانجا تمام شوم،حقیقت خجالت‌آوریست برای من.حالا هرچقدر هم دلتنگ باشم.
بحرینی به رسم ادب می‌ایستد و نمی‌دانم آرکا چگونه دلش آمده پشت کند به رسوم ادب گرایانه‌اش که سرش را فرو برده درون گوشی و من مثل احمقها دلم شور حال و روز خراب گردنش را می‌زند. حالا انگار تمام این هفت سال، بدون من و نگرانی‌هایم مرده بود یا فلج گردن شده بود.
_سلام خانوم خوش اومدید.
صداقت و صمیمیت لحنش خارج از هرگونه معذب کردن است،با لبخند و سعی وافری برای در نظر نگرفتن آرکا، پاکت کادوی همراهم را به سمتش دراز می کنم:تولدتون مبارک.
_ایشالله که بوده باشه.
_چی؟

_مبارک.
تلاشی برای پهن نشدن خنده‌ام می می‌کنم و چشمهایم را وادار به چرخش چند ثانیه ای دور خانه:خونه قشنگی دارید.
_چشماتون قشنگ میبینه.
لبخند پهن شده روی لبانش و شیطنت بیان جمله هایش، عادی ترین هایش هم، من را عجیب یاد محسن می‌اندازد که،از اینجایی که ایستاده‌ام اخم های درهمش و نگاه خیره اش روی ما قابل دیدن است.
_اگر نیاز دارید تعویض کنید لباسهاتونو راهنماییتون کنم‌.
بدون فکر هم می‌توانم متوجه باشم که حتی با نبودن شال روی سر هیچکدوم از خانمهای جمع ،من باز هم نیازی به تعویض لباس ندارم.
_نه ممنون فعلا با اجازتون.
@Mahsakhataee ♥️


حالم عجیب است
دیشب درخواب
دیدم کسی تو را
به اسم کوچک صدا زد
و تو خندیدی
خواب دیدم به‌ گُلِ سَرت زُل زده
دیدم...
نه دیگر ندیدم!
در خواب مُردَم
در خواب دِق کردم♥️🌿!


نظراتونو ناشناس بگید✨🪴


دیدی آخر یکیمون رفت...:)


⌝عشق‌کیک‌نوشابه❤️🍰🥤⌞
#پارت_چهلم
باران زمین را،نرم نوازش می‌کند و همه کفش‌های هم مسیر با من، می‌نوازند موسیقی خش خش برگ ها را.
پالتو طرح سنتی آبی رنگم را، از دو طرف به هم نزدیک می‌کنم و با احتیاط می‌نشینم روی جدولی که کشیده شده در امتداد خیابان.حال خوبم نمی‌دانم دقیقا از کجا آب می‌خورد.از باران یا نقش او در پلیور سرمه ای رنگش، یا شاید هم رنگ رنگی های بادکنک های کارت دعوت بحرینی، کار خودشان را کرده‌اند و بسته‌اند بارِ خوب بودن دلم را.
نگاهی به صفحه گوشی که در دستانم لرزیده می‌اندازم و زیر نم نم های دوست داشتنیِ اشک شوق آسمان، برای بار چندم تک جمله پیامش را زیر و رو می‌کنم.
از بیت؛ قافیه؛ وزن و هجا، چیزی نمی‌دانسته‌ام هیچ وقت، اما جمله پیش رویم حتماً یک نوع شعر است.
_جدولا خیسِ سرمامی‌خوری.بلند شو.
چشم‌هایم برای یافتن صاحب پیام در تمام میدان دیدم می‌چرخد و نمی‌دانم دقیقا از کجا من را‌ زیر نظر گرفته که، هیچ جوره مچش را نمی‌تواند بگیرد مردمک هایم. لرزش بعدی گوشی باعث می‌شود چشم بگیرم از خیابان و جستجو کردن او.
_وجهه خوبی نداره برای من که با این سنو سال بخوام وسط خیابون به زور بلندت کنم.پس خودت برو.
همانطور که بلند می‌شوم پشت پالتویم را می‌تکانم و بازهم به هر جایی که می‌تواند باشد چشم می دوزم و نیست. نه خودش، نه چهار چرخ مدل بالای سفیدش.
_کنار خیابون که وایمیستی مزاحمت میشن،بازم صورت خوشی نداره که دست به یقه شم.
تک خنده بلندی می‌کنم و می‌توانم حس کنم هر جا که هست، حالا اخم ریزی روی پیشانی‌اش نشسته و لب‌هایش اصرار دارند به یک لبخند دوست داشتنی کوچک.

...

_بسه نسترن.دوست ندارم.
بدون توجه به من رژ قرمز را یک بار دیگر روی لبهایم می‌کشد و بعد دست به کمر می زند به شاهکارش:به نظرم که خوب شدی.یه چرخ بزن ببینتت خاله.
دیوانه‌ای نثارش می کنم و یک دور،دور خودم می‌چرخم. با چرخش کوتاهم، دامنِ سارافون کلوشِ سیاه رنگم،اوج می‌گیرد و من دلم می‌خواهد هزار دور همینجا دور خودم بچرخم.
دست‌هایش وسواسانه موهایم را،که حالا به لطف نسترن و اتو صاف شده زیر شال مرتب می‌کند و بالاخره رضایت می‌دهد دل بکند از من.
_خب دیگه بسه قرتی خانوم.
ابرویی از تعجب برایش بالا می‌اندازم و پررویِ کشداری می‌گویم:دست از سر من برنمی‌داری یه ساعتِ.پشیمون شدم گفتم بیای کمکم حاضر شم.
_بسه به جای تشکرش.بیا برو بزار استراحت کنم.شب اومدی،زنگ نزن کلید بنداز.البته خدارو چه دیدی ممکن شبم نیای.

همانطور که پالتوی لیمویی رنگم را تن می‌زنم می‌گویم:یکم خجالت بکش.
_اگه کاچی لازم شدی بگیا تعارف نکن.یه تک بزنی میارم برات.

پاکت کادویم را محکم به سرش می‌کوبم و با تاسف بی حیایی می‌گویم. قبل از اینکه بچه‌‌ام را هم به دنیا بیاورد خداحافظی سرسری ای می‌کنم و به دو از خانه بیرون می‌زنم.

@Mahsakhataee ♥️


- نداشته هايم را فراوان دوست دارم...
مثلِ تو...♥️🌿


- بين ما هيچ نبود ست به جز "ما نشدن🤍🌱".


_تو روزهای اولی که اینجا اوندی حوصله ماروهم نداشتی،آشنا می‌شی دیگه.تازه ماهم هستیم.
شانه ای بالا می‌اندازم:نمی‌دونم.
کارت دعوت پر از بادکنک های رنگی را کنار فنجان پرت می‌کند و با چشم غره تصمیم به ترک من می‌گیرد و احتمالاً این سکوت و قهری که در پیش گرفته ادامه خواهد داشت تا زمانی که من بگویم به تولد می‌روم.

@Mahsakhataee ♥️


⌝عشق‌کیک‌نوشابه❤️🍰🥤⌞
#پارت_سیو_نهم

بغض می‌کند و دلیل بغضش شاید شبیه دلیل خاتون باشد، اما شبیه مال او ساختگی نیست مال مامان فابریکِ فابریک است و بدی‌اش هم همین است.
_اون پسره‌ای که میگی جایی نداره تو زندگی من.
دروغ که کنتر نمی‌اندازد،می‌اندازد؟
_جا داشته باشه یا نداشته باشه این خواستگار میاد،فقط بگو کی؟این میاد،بعدی ها هم میان تا بالاخره به یکیشون رضایت بدی بری سر زندگیت.
_سر زندگیمم الانم.
_خونه شوهر.

سکوت خاله و سرش که تا بناگوش فرو رفته توی گوشی ای که بر عکس گرفته، یعنی حواسش اینجاست و او هم با مامان مخالف است ولی از ترس اشک و آه خواهرش بنا کرده تا سرش را بکند در ماسماسکش.
مخالفت کردن با مامان بیشتر مصداق حرف زدن با دیوار را دارد و من یا باید احمق باشم که با او مخالفت کنم یا کسی شبیه به نسترن.
آخرین تلاشم هم بی نتیجه می‌ماند.
_مامان آخه
_کِی بگم بیان؟

ناچار سری تکان می‌دهم و فکر می‌کنم حداقل عقب انداختن این خواستگاری، عاقلانه تر است از بحث کردن بی نتیجه:باشه مامان ولی لطفا فعلا نه،این روزها اینقدر شلوغیم که وقت خواستگاری رو ندارم.
_ باش.ولی فک نکن پیچوندیا.
سرم را تکان می‌دهم و سعی می‌کنم لبخندی را روی لبم بنشانم:نپیچوندم.

...

زیر لب خودم را لعنت می کنم و دریا را با پیشنهاد باغ کتاب رفتنمان که آرامش را گرفته بود از من،یک هفته بود که ندیده بودمش و مثل دیوانه ها جوری منتظره حضور دوباره‌اش بودم که یادم رفته بود انگار، من صاحب حرف‌هایی هستم که توی ماشین به ریشش بسته شده.
خودم خواسته بودم نباشد و خودم شبیه نوجوان های تازه به عشق و عاشقی رسیده گوشیم را چک می کنم و بعد از هر بار بیرون آمدن از اداره، دوروبرم را تا می می‌توانم دید می‌زنم و جالب است این که دلم می‌خواهد آن گوشه و کنارهای میدان دیدم،ماشین سفید رنگ مد روزش را ببینم و خودش را.
حرکت خودکار و امتداد خطوط نامفهوم روی روزنامه باطله پیش رویم با صدای هیجان زده ولی آرام آهو و آذین و حمله‌شان به میز من، متوقف می‌شود.و در عوض چشمهایم مسیر متعجبی را تا چشم هایشان طی می‌کند.
آذین:حدس بزن کی اومده؟
جمله آهو در واقع پاسخ سال درون چشم هایم است:آقای ما و آقای آذین جون اینا‌.
یک جور مغرورانه توأم با شوخی‌ای می‌گوید جمله‌اش را که لبخند روی لبم کاملاً بی اختیار است و البته ذوقم از حضورش هم تا حدودی در لبخندم دخیل است.
ذوق کرده‌ام از حضور کسی که،خیلی هم زمان نگذشته از وقتی که به او گفته بودم راهش را بکشد و برود.
آذین:هپروت،با توییما.
سرم را برای رها شدن از فکرهایم تکان کوچکی می‌دهم و رو به به آذین و آهو که مصداق خری هستند که برایشان تیتاپ آورده اند، می‌گویم:مبارکتون باشه،ولی نفهمیدم این آقایون چرا هی میان اینجا.
آهو:بحرینی دوست زند.
_بحرینی دوست زندِ.اون یکی چرا میاد.
آذین چشمهایش را ریز می‌کند و سرش را کمی بالاتر از حد معمول می‌گیرد و با لحنی که نمی‌توانم برایش لبخند نزنم می‌گوید:اون یکی نه،جناب اعتمادی.ایشونم دوستِ دوستِ زندِ.
سرم را تکان می‌دهم:باش برید منم به کارم برسم.
آذین چشم غره ای نصیبم می‌کند:باش بریم آهو این نمی‌خواد خبرو بدونه.
مسیر رفتنشان که دارند آهسته قدم بر می‌دارند تا صدایشان کنم را نگاه می‌کنم:خبر چی؟
آهو دست آذین را می‌کشد و به شوخی می‌گوید:شما به کارت برس.
می‌روند و من در خماری خبری که گفته نشد می‌مانم، البته میان حجم کارهایی که حال رسیدن بهشان را ندارم.

از پنجره شیشه ای اتاق زند می‌توانم ببینم اویی را که پشت به من نشسته و البته من هم حسابی استفاده کرده‌ام از این فرصت برای دید زدنش،حتی از این زاویه دوست داشتنی تر هم هست. آنقدر دوست داشتنی که دستم را بگذارم زیر چانه‌ام و شبیه به وقت‌هایی که لم داده در آغوش خودش زل می‌زدم به بخار بلند شده از لبوها، یک دل سیر نگاهش کنم.
آنقدر دل سیر، که بعد از هفت سال عادت به نداشتنش حالا برای آغوشش دل دل نکنم.آغوشی که خیلی هم شبیه قبل نیست ولی احتمالا همان قدر دوست داشتنی باید باشد.
با صدای آذین و ورود پرسروصدایش، چشم میگیرم از آرکا و آذین را نگاه می‌کنم که اینبار با یک فنجان چای آمده.
_دیدم تو خماری غرق شدی دلم سوخت واست.تولد بحرینی دعوتیم همه.

گشادی چشم‌هایم چیزی هم مقیاس با قطر نلبکی زیر فنجان چای است.
_چرا ما باید دعوت باشیم؟
_نمی‌دونیم،ولی زند با کلی اخمو تخم
گفت که فکر میکنه مسخره بازی های اون روزمون کار خودشو کرده،آخه بحرینی به گفتهِ زند شبیه خودمون.
_اگه نیام زشت می‌شه؟
_آره ک زشته،چرا نیای؟
_آخه..خیلی راحت نیستم من.حوصله جمعای غریبرو ندارم.


پهلو گرفته بود کنج آغوشت،
کشتی کوچک امید من . . .🚢🌱
#مهسا_ختایی


- قسمت آن بود که هر لحظه به یـادت باشم -🪴♥️


- دور از رخ تو
چشم مرا نور نمانده‌ست...‌🌱


بغض می‌کند و دلیل بغضش شاید شبیه دلیل خاتون باشد، اما شبیه مال او ساختگی نیست مال مامان فابریکِ فابریک است و بدی‌اش هم همین است.
_اون پسره‌ای که میگی جایی نداره تو زندگی من.
دروغ که کنتر نمی‌اندازد،می‌اندازد؟
@Mahsakhataee ♥️


⌝عشق‌کیک‌نوشابه❤️🍰🥤⌞
از ترس خودم را تقریباً توی صندلی حل می‌کنم و لعنت به ترافیکی که آن روزهایی که باید، نیست.
صدایم می‌لرزد وقتی می‌گویم:آرکا
خودم هم جا خورده‌ام به اندازه او بعد از هفت سال به زبان آوردن نامش.
ترمز نابه‌‌هنگامِ وسط خیابان نه چندان شلوغ، صدای بوق های کشتار تعداد معدودی از ماشین‌ها را در پی دارد و خشک شدن من سر جایم اشک‌هایم سر جایشان.
سنگینی نگاهش را روی نیم رخم حس می‌کنم و دلم می‌خواهد رو برگرداندم سمتش، تا معنی نگاهش را بخوانم با چشم‌های خودم.
ماشین را کنار خیابان پارک می‌کند و من کلافه بودنش را بدون نگاه کردن هم می‌توانم متوجه شوم.
به سرعت پیاده می‌شود و از آینه بغل می‌شود اویی را دید، که تکیه زده به صندوق عقب و بدون هیچ دیدی تصور اینکه دست هایش را در جیبش کرده اصلا کار سختی نیست.
کاش میشد همینجا پیاده شوم و حل کنم خودم را لابه‌لای سیاه و سفید‌های پیراهنش، خودم را،ریشه‌های همیشه در صحنه حاضر شالم را، لاک قرمز رنگم‌ را، دلتنگی هایم را، دو هزاری‌هایم را هم بگذارم کنج جیب پیراهنم که یک وقت جا نماند از ما.
همین جا بروم و بگویم: بیا دست برداریم از گذشته،برویم یک جایی که هیچ کس نباشد جز خودمان.من باشم،تو باشی و یک گاری پر از لبو‌های قرمز رنگ، یک جایی که هیچکس حتی نیتش را هم نداشته باشد که دورمان کند از هم، چه برسد به فرصتش.
خیلی چیزها می خواهد دلم و من مثل همیشه،اشتباه میگیرم او را با سنگ‌فرش های حاشیه ولیعصر و شروع می کنم به قدم زدن روی خواسته‌هایش.
کوله‌ام را روی شانه هایم را مرتب می‌کنم و آرکا از صدای بسته شدن در ماشین تکان ریزی می‌خورد، شاید باید می آمد و من را می‌نشاند کنار خودش توی ماشین و می‌گفت از امروز به بعد را حق ندارم بدون او و دوست داشتنش نفس بکشم. کاش می آمد و من احمق بودم اگر این زورگویی عاشقانه‌اش را دوست نمی‌داشتم.
شاید باید می‌آمد ولی کنار تمام تغییر هایش، هنوز غیرقابل پیش‌بینی بود. به همان اندازه که پیش‌بینی می‌شد بعد از آخرین دیدارمان و آن بلبشو ها پای من بایستد ولی نایستاد.
قبل از اینکه خیلی دور شوم با صدای بوق ماشین و احتمال اینکه اوست سر برمی‌گردانم و نگاه سوالی‌ام را می‌دوزم به راننده تاکسی زرد رنگ.
_اون آقا گفتن تا منزلتون برسونمتون.
نگاهی به مسیر دست‌هایش می کنم و حدس اینکه آن آقای کیست،اصلا سخت نیست.

...

بعد از آن آخرین دیدار بی خداحافظییمان با مامان، دلم می خواست سرش داد و فریاد کنم که چرا با این حماقت یا به قول خودش صلاح من را دانستن، باعث شده بود تمام این سال‌ها بسوزم در تصور اینکه از همان اول هم دوستم نداشته.
به جای فریادهایی که همان جا ریشه‌کنشان کردم، روی پیغامگیر خانه پیام گذاشتم که؛ یک فسنجان پر از روغن برای من درست کند. درست بعد از شکسته شدن طلسم رژیم کرفس در آن شب کذایی رستوران.
دومین بشقابم را هم که سیر و پر می‌خورم،خودم را و شکمی که احساس می‌کنم گوشتش آنقدر شده که راحت در دست می‌آید را، می‌کشم کنار و بدون توجه به غرغرهای مامان،همانجا کنار سفره ولو می‌شوم.
مامان سری به تاسف تکان می‌دهد:مثلا دختر تربیت کردم.
خاله هم کنار من دراز می‌کشد و چشمکی روانه‌ام می‌کند که قهقهه ام را بلند می‌کند و البته چشم غره مامان را نصیب هردویمان.
_به نظرت مامانت خسته نمیشه از اینکه همه کاریو عیب میدونه؟
با خنده می‌گوید و من حس می‌کنم که چقدر خنده دار نیست، به اندازه هفت سال گریه‌های کرده و نکرده من.
همانطور که اقدام به نشستن می‌کنم، شانه هایم را بالا می‌اندازم و مامان با سینی چای های خوش رنگش می آید. هر چقدر هم دلگیر بودم، مگر میشد دوست نداشت این عروسک تپلی را و خواهرش را هم البته،که حالا دارد با پنجاه سال سن، به دوست پسر جدیدش پیام می‌دهد و البته من نادیده می‌گیرم این را که عکس پس زمینه گوشی‌اش، عکس همسر خدابیامرزش است.
_ ماوا خوب گوش کن حرفامو نه و نوعم نیار، ستاره تو هم اگه می‌خوای طرفشو بگیری، همون سرتو بکن تو ماسماسکت.
خاله ابرو بالا می‌اندازد و من خنده‌ام را کنترل می‌کنم:بگو مامان جان گوشم با شماست.
_خواستگار داری و میاد.

قندی که تا دهانم بالا آورده بودم از دستم می‌افتد و چقدر خوشحال بودم از اینکه چند مدتی می شد خبری از این سوژه های رنگ و وارنگ مامان نبود و من راحت لم داده بودم به روتین ساده زندگی‌ام، البته روتین ساده زندگیم تا قبل از یک گشت و گذار کوتاه در باغ کتاب.
_از آشناهای خاتونن.می‌خوام زنگ بزنم بگم راضیم بیان فقط بگو‌ چه روزی؟
_مامان.

_مامان نداره.نمیخوام پای این پسره باز شه تو زندگیت.یه بار اومد باباتو سکته داد،حالا می‌خواد منم بفرسته ور دل بابات.


- بگذار ببوسمت، آنجا که زندگی رنگِ پیراهن‌ِ گلدارِ تو است عزیزِ دلم... 💌

#عشق_کیک_نوشابه♥️
@Mahsakhataee


- صداى خنده هاى تو
افتادن تكه هاى يخ است در ليوان
بهارنارنج
بخند مى خواهم گلويى تازه كنم ...🪴♥️


⌝عشق‌کیک‌نوشابه❤️🍰🥤⌞
#پارت_سیو_هفتم
چشم هایم را با سرگیجه بدی باز می‌کنم و این صدای نگران دوست داشتنی را دلم می‌خواهد، کنج آرام خودش، آن گوشه موشه‌هایش که جای هیچ کسی نیست قاب کند.
_ماوا خوبی؟
پلک‌هایم را از درد بدی که در جمجمه‌هایم پیچیده، می‌بندم و دستهایش صورتم را قاب می گیرد، کمی در خودم جمع می‌شوم و اگر کسی جز او بود احتمالاً کارم از ترس و حال بد به بیمارستان می‌کشید. گمانم او تنها کسی باشد که حضورش برای ترس هایم مصداق همان جن و بسم اللهیست که خدا بیامرز خانوم جان تعریف می‌کرد.
_بازکن چشماتو.ماوا با توعم. می‌گم باز کن چشماتو.
چشم‌هایم را باز می‌کنم و شبیه رونمایی از شاهکار نقاشان بزرگ می‌ماند تصویر جاخوش کرده پشت پلک‌هایم.
مردمک های قهوه‌ای رنگ نگرانی که، صورتم را دقیق می‌کاود با لمس زخم کنار پیشانی‌ام، چشم می‌بندد و من عمیقاً حس می‌کنم این را که بیشتر از من او دارد درد می کشد.
سعی می می‌کند من را از افتضاحِ نیم وجبی ای به نام جوی که در آن گیر افتاده‌ام بالا بکشد و چقدر همان چند لحظه کوتاه قاب گرفته شدنم کنج آغوشش می‌تواند روی دور تکرار دوست داشتنی باشد.
موهایم را پشت گوشم می‌دهد و شالم را ملایم روی سرم می‌کشد،روبه‌روی منی که لبه جدول نشسته ام حالا، می‌نشیند و نگاهش را میخ زخم‌کنار پیشانی‌ام میکند. انگشتانش آرام روی زخم سر می خورد و لعنتی زیر لبی را نمی‌دانم نثار چه کسی می کند.
_خوبم.
همین را منتظر بود بشنود انگار که نفسش را آهسته رها می‌کند.
_سر به هوا نبودی که‌شدی.
این لحن مهربانش را می‌خواهم در آغوش بکشم و تا می‌توانم فشارش دهم، حتی دلم پر می‌کشد برای چند خط رونویسی کردن از آن لبخند مهربان کنج لبش که انگار دارد با کودک چهار،پنج ساله‌ای صحبت می‌کند.
لبخندی که از این قاب دوست داشتنی روی لبم جا خوش می‌کند را رفع و رجوع می‌کنم،اما به گمانم ناشیانه تر از آن،این کار را کرده‌ام که فرصت نکند لبخندم را ببیند.
می بیند و من ستاره های چشمانش را تا صبح می توانم بچینم.
با صدای بوق موتوری که از کنارمان عبور کرده می‌ایستم و او به سمت در شاگرد می‌رود منتظر که نگاهم می‌کند می‌گویم:میرم خودم.
_سوارشو ماوا.
_خودم میرم گفتم.
_سوارشو .تو خیابون بیا بحث نکنیم.

کلافه سری تکان می‌دهد، محکم تر از همیشه و با یک گارد ساختگی جدی سمت ماشین قدم برمی‌دارم و همانطور که سوار می‌شوم، می‌گویم: باشه تو ماشین بحث می‌کنیم.
لبخند محو موفقیت آمیزش هنگام سوار شدنش،از دید من یکی که دور نمی‌ماند.
کاش تا این حد مجبور نبودم به او را نداشتن،به برای او نبودن.
قبل از اینکه سوئیچ را در ماشین بچرخاند، خودم را سمت او می‌چرخانم و سعی می‌کنم تمام مصمم بودنم را به کار بگیرم:من..نمی‌دونم...چی شنیدی که اونجوری فرار کردی..به چه نتیجه‌ای رسیدی با خودت ولی...هرچی که‌بوده یه جای دور،دوروبر‌هایِ همون پارکو همون گاری جا مونده.
نگاهم را از چشم‌هایش می‌دزدم و ادامه می‌دهم:سی سالتِ و به قول خودت بزرگ شدیم هردو،تو رو نمی‌دونم ولی من با مردِ...نامزد دار درست نمی‌دونم این همه نزدیکی رو.
_ماوا.

نامم را کلافه تر از هر زمان دیگر به زبان می‌آورد و فرمان دارد زیر فشار دست هایش می شود.
_امیدوارم حضورت امروز تو اداره به خاطر من نبوده باشد‌.
_نیست.
نیستی که گفت جای هر حرف پسو پیشی را می‌گیرد و من حتی نمی‌دانم باید خوشحال باشم که دلیلش من نبوده‌ام یا ناراحت.
_خوبه...هفت سال زمان کمی نیست،منو تو آدما دیگه ایرو دوست داشتیم.نه آدم هایی که الان بعد هفت سال هر کدوم به نوبهِ خودشون عوض شدن.
_کافیه.
داد نمی‌‌زند اما من می‌ترسم از تحکم کلامش و به روی مبارکم هم نمی‌آورم.
_دیگه نه اون گاری رو داری،نه لبوهاتو.حالا به جاش یه دنیا کلمهِ مخصوص به خودتو داری که طرفدارای خاصِ خودشون برات سرو دست میشکنن.
بیا قبول کنیم فرق کرده همه چی.کوچکترین چیزها حتی...تفاوت قدیمون...من هم فرق کردم.مثلا..کوچکترین فرقم اینِ که..هفت سال با پول نقد خرید نمی‌کنم از ترس اینکه...یه وقت فروشنده روی باقی پولم ننوشته باشه ..دوست دارم.
قطره اشک لجبازی روی گونه‌ام می‌چکد و من سرم را نزن به سمت شیشه می‌چرخانم تا شاهد اشک هایم خیابان باشد.
ماشین یک آن از جا تقریبا پرواز می‌کند و من فکر می‌کنم به تمام هزاری ها و دوهزاری های قدیمی ای که در یک جعبه کنج اتاقم،می‌تواند به عنوان یک دیوان از اشعار عاشقانه رونمایی شود.

@Mahsakhataee ♥️


هر مدلی که فک کنی...
من این روزا دلتنگتم🙃


تو آدما دلتنگتم . . .🌾


تو تنهایی دلتنگتم . . .🍃

20 ta oxirgi post ko‘rsatilgan.

766

obunachilar
Kanal statistikasi